eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نمازم رو خوندم، ساعتم رو از روی اپن برداشتم و تو دستم انداختم. نگاهی به انگشتر عقیقم که محسن از کربلا برام آورده و با ذکر یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حکاکی شده کردم. اسم مولا رو بوسیدم، زیر لب صلواتی گفتم و تو انگشتم انداختم. با چشم دنبال مامان گشتم، نگاهی به آشپزخونه کردم، اینجا هم نیست، بلند صداش کردم - مامان، با من کاری ندارین؟ از اتاق بیرون اومد و همونطور که چادر نماز سفیدرنگش رو تا میکرد جواب داد - مگه شام نمیخوری؟ - نه مامان، قراره با محمد بریم بیرون شام.الانم دیرم شده باید زود برم تا بدقول نشم. سهمم رو نگه دارین برگشتم میل داشتم میخورم. - باشه، به خدا سپردمت. سریع سوییچ رو برداشتم و دنبال محمد رفتم، جلوی در منتظرم بود. ماشین رو نگه داشتم و سوار شد - سلاااام آقا محمد، دیر که نکردم - علیک سلام، دکتر و بدقولی؟؟ مگه میشه، مگه داریم؟ - خب کجا بریم؟ - یادته یه بار با بچه ها رفتیم کبابی! همون جا که سنتیه. بریم اونجا. باشه ای گفتم، دنده رو عوض کردم و به مسیر کبابی رفتم. - خب رسیدیم بپر پایین. هر دو وارد رستوران سنتی شدیم، مدیر رستوران که یکی از دوستان قدیمیه با دیدن ما دست تکون داد و سلام و احوالپرسی کردیم و به سمت حیاط رفتیم. فضای اینجا همیشه آروم و دنجه. صدای موسیقی سنتی همه جا پخشه، از کنار حوضی که وسط حیاط بود و آب فواره میزد ، گذشتم و یکی از تخت ها که گوشه ی حیاط گذاشتن رو انتخاب کردم و به محمد نشون دادم - به نظرم اونجا خوبه، دنج و خلوته. - عالیه پسر، همون جا بریم. سفارش دو پرس کباب رو دادم تا آماده بشه به محمد گفتم - کاش به بچه ها هم میگفتیم میومدن. - اتفاقا محسن پرسید، اون روزم تو گروه دیده بودن، ولی دیدن صدایی از تو درنیومد چیزی نگفتن. - جدی؟ خب یه زنگ بهش بزن، بگو ما اینجاییم خواستین بیاین، تو که میدونی من اینقدر سرم شلوغه یادم میره. - باشه. شروع به شماره گیری کرد. - الو سلام محسن، خوبی. میگم داداش من و دکتر اومدیم کبابی با بچه ها هماهنگ شو بیاین اینجا. فقط از من میشنوی تا تنور داغه نون رو بچسبون! سرم رو تکون دادم و خندیدم، این پسر هیچ وقت دست از شوخیاش برنمیداره. - دوزاریت چرا نمیفته، بابا منظورم اینه دکتر به خاطر کربلاش امروز دست و دل باز شده، زود بیاین تا پشیمون نشده. - باشه منتظرم زود خبرشو بده. تماس رو قطع کرد -گفت الان به بچه ها بگم ببینم کیا میان. - خوب از جیب خلیفه میبخشیا... - خودت گفتی هر چی بگم قبول میکنی، الانم مهمون دعوت کردم، توفیق اجباری شد برات. تو که خسیس بازی درمیاری و خرج نمیکنی‌. الانم تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم داداش، شیرفهم شد از لحنش خنده م گرفت - بله شیرفهم شد. پس برم بگم دست نگه داره، تا بچه ها بیان باهم سفارشمون رو آماده کنه با دست به پسری که تقریبا بیست ساله به نظر میومد اشاره کردم، نزدیک تخت شد - سفارش مارو بگین دست نگه دارن، تا دوستامون بیان - به روی چشم، امر دیگه ای ندارین - اگه چایی دارین، تا بچه ها بیان برامون بیار. چشمی گفت و رفت، رو به محمد گفتم - خب تا بچه ها برسن، بگو ببینم کجای زندگیت قفل شده که کلیدش دست منه؟ 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک اذان حمید و بابا هم اومدن و تازه سر سفره نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره علی سریع تماس رو وصل کردم و با ببخشیدی بلند شدم - سلام عزیزم خوبی؟ - سلام بانو، خداروشکر خوبم. - شرمنده صبح زنگ زدی خواب بودم متوجه نشدم. امتحان چطور بود - خداروشکر خوب بود. دیگه راحت شدم، از فردا باید بیفتم دنبال کارای عروسی با اومدن اسم مراسم عروسی ، نیشم تا بناگوش باز شد. -ان شاءالله نهار بیا اینجا مامان کوفته گذاشته باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. پیش بقیه برگشتم و گفتم که علی هم میاد. غذام رو نخوردم و منتظر موندم تا بیاد باهم بخوریم. همونطور که گوشه ی سفره رو تا می کردم تا نونها خشک نشه، به عقربه های ساعت نگاه کردم، بالاخره صدای زنگ بلند شد ، در رو باز کردم و علی وارد شد و نایلونی که دستش بود بهم دادو به شوخی گفت - بیا عزیزم، اینم بستنی سنتی، شیرینی امتحان با خنده گفتم - معلومه خیلی خوب دادیا.... از الان شیرینیشم خریدی در روبست و پشت سرم وارد شد. با همه سلام و احوالپرسی کرد، دست و صورتش رو شست و کنارم سر سفره نشست. نهار رو دوتایی خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کناربقیه نشستیم. شروع به صحبت کردن و قرار شد پنجشنبه بقیه ی وسایل رو ببریم. ساعت چهار خداحافظی کرد و رفت. به خاطر بیخوابی دیشب سردرد بدی دارم، روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم. تا دوهفته ی دیگه منم میرم سرخونه زندگیم...با اینکه چشمام خسته ست اما خوابم نمیبره! چند باری از این پهلو به اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم کلافه سر جام نشستم و با روسری سرم رو محکم بستم شاید کمی سردردم بهتره شه! چقدر جای خانم جون خالیه، فکری به سرم زد بهتره به مامان بگم و بریم‌خونه ی خاله مریم، به هال رفتم و رو به مامان گفتم - مامان میای بریم خونه ی خاله - برا چی؟ - دلم برا خانم‌جون تنگ شده، بریم یکم بشینیم - باشه، به خاله زنگ بزن ببین کی هست خونشون باشه ای گفتم و شماره خاله رو گرفتم. چهارمین بوق که زده شد صدای سهیل تو گوشم پیچید - سلام زهرا خوبی - سلام ممنون، خاله کجاست؟ - رفتن خونه ی خانم جون، کاری داشتی؟ - باشه ممنون، به گوشی خانم جون زنگ میزنم تماس رو قطع کردم و شماره ی خانم جون رو گرفتم و گفتم که اونجامیریم ، اماده شدیم و با اژانس رفتیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌