•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت169
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهـــــــرا
صدای ضعیف مامان به گوشم میرسه.
-زهرا جان گفتی برا سحر بیدارت کنم، پاشو
چندباری پلک زدم تا تونستم قیافه مامان رو خوب ببینم. پتو رو کشیدم کنار و روی تخت نشستم
- سلام، ممنون که بیدارم کردین
- توکه نمیخوای روزه بگیری، ولی بیا یه لقمه همراه ما بخور، بابات میگه جای زهرا خالیه، بیدارش کن بیاد
بامحبت نگاهش کردم
- چشم، شما برین موهام رو ببندم بیام
دنبال کلیپس میگشتم که نگاهم به گوشی افتاد، روشن کردم و با دیدن اسم سحر که پیام زده بازش کردم
- سلام زهرا بانو بیداری؟
شروع به تایپ کردم
- سلام گلم اره بیدارم کاری داشتی
پیام رو فرستادم، جوابش بلافاصله اومد
- نه بیدار بودم به یاد پارسال گفتم پیام بدم، خواستم بگم یادت نره دعام کنی
- باشه عزیزم محتاجم، توهم دعام کن.
پیام رو فرستادم، موهام رو بستم و گوشی به دست به هال رفتم. همه دور سفره جمع بودن، سلام دادم وکنار حمید نشستم. ازاینکه امسال نمیتونم روزه بگیرم خیلی ناراحتم، به حمید گفتم
- میگم نمیشه از دوستت بپرسی شاید بشه زمان داروهارو طوری تنظیم کرد که بتونم روزه بگیرم؟ آخه من که چیزیم نیس. بیخودی دارم ماه رمضان رو از دست میدم
حمید شونه بالا انداخت
- نمیدونم زهرا، من میپرسم ولی خب دکتر که بی دلیل بهت قرص نداده
کلافه شدم ، بابا گفت
- دخترم، خدا خودشم میدونه که توعمدی اینکارو نمیکنی، الان اگه روزه بگیری برات ضرر داره!
با لب های آویزون به مرغ پلوی توی بشقابم نگاه کردم که مامان گفت
- زود بخورین تا اذان چیزی نمونده، زهرا جان بسم الله، بخور تا یه ساعت بعد بتونی داروهات رو بخوری.
خانم جون رادیو رو روشن کرد و مداح دعای ابوحمزه ی ثمالی رو با سوز میخوند، توقلبم همراهش میخوندم
اللهم انی اسئلک ....
بغض داشت خفه م میکرد، هرسال این موقع روزه میگرفتم اما امسال محروم از همه ی ایناشدم.
رفتارهاو نگرانیهای مامانینا خیلی مشکوکه،مطمئنم اینا یه چیزی رو از من پنهون میکنن، باید خودم ته ماجرا رو دربیارم، چرا اینقدر نگرانن و اصرار دارن من داروهارو بخورم. بدون اینکه حرفی بزنم شروع به خوردن غذام کردم و بعداز مسواک زدن و وضو گرفتن، آماده ی نماز شدم. تا اذان پنج دقیقه ای وقت مونده، شروع به خوندن نماز شفع و وتر کردم.
سلام نمازم رو که دادم به مهر کربلای جانمازم خیره شدم ، تسبیح رو برداشتم و ذکر استغفار گفتم.
صدای اذان صبح از گلدسته ی مسجد بلند شد. چشم هام رو بستم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد.
خدایا دلم میخواست روزه بگیرم، چرا نشد امسال مهمونت باشم. مگه سالی چندبار فرصت داریم که مهمونت باشیم، امسال توفیقم نشد موند یه سال دیگه، تا اونموقع کی از عمرش خبر داره.
اما با این حال چاره ای ندارم، راضیم به رضای تو.
نماز صبح رو خوندم و مثل هرسال که بعداز نماز صبح یک جزء قرآن میخوندم تا بتونم تا اخر ماه مبارک یک ختم کنم، قرآن رو برداشتم و شروع کردم.
جانماز و قرآن رو توی کشوی کمد گذاشتم و قبل از اینکه مامان داروهارو بیاره، رفتم نایلونی که قرصام توش بود، برداشتم و به اتاقم برگشتم.
یکی یکی اسم قرص هارو نگاه کردم، اسم یکیشون خیلی آشناست، به مغزم فشار آوردم ببینم دست کی دیدم، بالاخره یادم اومد. سریع از اتاق بیرون رفتم و داروهای خانم جون رو نگاه کردم. درسته، خودشه. این داروها برای قلبه، اما چرا دکتر گفت فشار عصبی، قرص هارو روی تخت انداختم و دستم رو به سرم گرفتم.
اگه گوشی خودم بود میتونستم تو اینترنت درباره ش جستجو کنم.
قبل از اینکه مامان بیاد اتاقم، به هال رفتم
- مامان، هنوز نخوابیدین؟
- نه زهراجان، منتظرم داروت رو بدم بعدبرم بخوابم
- شمابرین بخوابین خودم میخورم، خیالتون راحت
- باشه پس، اگه کاری داشتی صدام کن
چشمی گفتم و یک لیوان آب پر کردم و به اتاقم برگشتم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت169
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- یادم بنداز قبل رفتن ببینم چند تا لامپ و مهتابی کمه، قبل از اوردن جهاز بیارم ببندم
- باشه، فقط شما که نمیخواین برا جهازبرون از فامیلاتون دعوت کنین؟
تیکه ای از ساندویچ که داخل دهنش بود قورت داد
- نه برا چی!! به مامانم گفتم کسی رودعوت نکنه، پنجشنبه ظهر جهاز رو میاریم، زینب و سحر خانمم هستن کمک میکنن ماهم وسایل سنگین رو جابجا میکنیم.
- اره بابا وسایلمون که زیاد نیست، اصل کاری آشپزخونه بودکه اونارو چیدیم. فقط به خاله نگیم ناراحت میشه
- عزیزم، خاله ت که دیگه جزو خونواده خودمونه، چون تو تموم مراسماتمون بوده، درضمن میخوام به سعیدم بگم بیاد کمک کنه
یاد حرف خاله افتادم، کمی دلستر داخل لیوانها
ریختم
- خاله میخواد برا سعید بره خواستگاری !
- سعید قبول نمیکنه!
- تو از کجا میدونی؟
- سعید نیاز به فرصت داره تا با خودش کنار بیاد، خصوصا که با دیدن مهسا دوباره اوضاع روحیش بهم ریخته
تو چشماش نگاه کردم
- چیزی به تو گفته؟
- مستقیم که نه! ولی اونروز که رفتم دنبالش فهمیدم هنوزم ته دلش یه حسی به مهسا داره، حالا اینارو بیخیال میگم زهرا تو مغازه ی دوستم دوتا پرچم دیدم خیلی خوشگلن، یکیش اسم امام علیه، یکیشم امام زمان. میخوام یکیش رو بزنم دیوار روبرو، اون یکی رم زیر این مهتابی! نظرت چیه؟
- بذار اول وسایل رو بچینیم ببینیم کجا به چشم میاد اونجا میزنیم.
باشه ای گفت و باقیمونده ی ساندویچش رو خورد. نیم ساعتی با هم حرف زدیم و برای چیدمان خونه نقشه کشیدیم. تقریبا ساعت ده و چهل دقیقه بود که اماده شدم و قبل از رفتن، همه جا رو چک کردیم، سه تا لامپ و یه مهتابی خراب بود، شیر دستشویی هم چکه میکرد همه رو یادداشت کرد .
موقع برگشتن به خونه، دوتا ساندویچ برای خانم جون و حاج خانم گرفتیم و برگشتیم.
خانم جون در رو باز کرد و داخل رفتیم، ساندویچ هارو که داد خانم جون گفت
- پیش پای شما دوتا نیمرو پختم با هم خوردیم. برا اینکه دستت رو رد نکنم یکیشو برمیدارم با مادرت نصف میکنیم اون یکی رم میبری برا نرگس
نزدیک ساعت یازده و ربع بود که حاج خانم اماده شد تا برن، کاش علی هم اینجا میموند.
خداحافظی کردم و در رو که بستم و به خونه برگشتم.
صبح باصدای خانم جون از خواب بیدار شدم و به هال رفتم. سفره وسط خونه پهن بود ، دو چایی ریختم و سر سفره نشستم. صبحانه رو که خوردیم خاله هم اومد و تا ظهر پنجاه تا غذای نذری عدس پلو بسته بندی کردیم تا حمید و سعید ببرن به چند تا خانواده ای که میشناختیم پخش کنن. عصر بعد از شستن دیگ و ظرفای دیگه اماده شدم و به همراه مامان به خونه برگشتم. این دوسه روز باقیمونده باید تمام وسایل اضافی رو جمع کنم چیزی جانمونه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞