•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت170
به اتاقم برگشتم، قرص رو با لیوان آبی که تو دستم بود خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
هرکاری کردم خواب به چشم هام نیومد تا وقتی آفتاب دربیاد فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
کم کم سپیده ی صبح شد ونور آفتاب از پشت پنجره به چشمم خورد. پتو رو کنار زدم و کلافه نشستم.
بالاخره صدای بابا ومامان از اتاق اومد و متوجه شدم که بیدار شدن.
قرص هارو توی کیفم گذاشتم، دوساعتی از رفتن حمید و بابا میگذره، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، تقریبا ده شده. به آشپزخونه رفتم وبه مامان که درحال تمیز کردن اجاق گاز بود، گفتم
- مامان من یه ساعتی بیرون کار دارم میرم و زود برمی گردم
- باشه تنها میری؟
- اره، چطور
-فقط بهتر نیست سحر همراهت بیاد
- مامان جون، مگه من بچه م. چرا بیخودی نگرانین؟
- نگران نیستم، دکتر گفته باید استراحت کنی، ولی خب اگه دوست داری تنهابری، برو فقط مواظب خودت باش، گوشیتم روی صدا بذار زنگ زدم نگران نشم
- چشم، حالا میتونم برم
- برو خدا به همراهت.
سریع آماده شدم و کفش هام رو پوشیدم و بیرون اومدم. کلی سؤال تو ذهنمه باید ازشون سر دربیارم، فکری به ذهنم رسید باید برم بیمارستان، اونجا همه چی رو میتونم متوجه شم.سریع تاکسی گرفتم و به بیمارستان رسیدم، فقط امیدوارم علی آقا اینجا نباشه.
پیش خانمی که همه سؤال هاشون رو ازش میپرسیدن، رفتم و داروهارو از کیفم درآوردم وگفتم
- سلام، ببخشین خانم چند روز پیش یه بنده خدایی رو اینجا بستری کرده بودن، دکتر این داروهارو داده بهش، خواستم بدونم برا چیه اینا وتا کی باید مصرف کنه؟
نگاهی به اسم داروها کرد و جواب داد
- زمان مصرفش رو که باید خود دکتر بگه.
- میشه بگین این داروهارو چرا دکتر بهش داده؟ مشکلش چی بوده؟
پرستار نگاهی به سرتا پای من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که لبخندی زد و گفت
- اسم مریض چی بود؟
- زهرا فلاح
اسمم رو وارد کرد، چشم اون به مانیتور بود و چشم من به لب های اون که چی میخواد بگه.
نگرانیم رو که دید، کمی سکوت کرد و لبخندی زد تا از نگرانی درم بیاره
- نگران نباش عزیزم، خداروشکر خطر رفع شده. یه سکته ی خفیف قلبی داشتن.
از شنیدن حرف های پرستار انگار آب داغ روی سرم ریختن، احساس تهوع و سرگیجه داشتم، دست روی سرم گذاشتم، پرستار متوجه حالم شد و پرسید
- خوبی خانمی؟
با سر اشاره کردم که خوبم، به دوستش که نزدیکش بود گفت
- سارا یه لیوان آب بده
لیوان رو به دستم داد،کمی از آب رو خوردم و بعداز تشکر کردن از بیمارستان بیرون اومدم. پام رو از آخرین پله پایین نذاشته بودم که نگاهم به در ورودی بیمارستان افتاد، برادر زینب برگه هایی دستش داشت و به طرفم میومد، نباید بذارم من رو اینجا ببینه، سریع صورتم رو با چادر گرفتم و بدون اینکه متوجه بشه از بیمارستان دور شدم. تنها جایی که الان بهم آرامش میده، حرمه. بغض بدی به گلوم چنگ میزنه، تاکسی گرفتم و به حرم رفتم.
بعداز زیارت و خوندن نماز، ده دقیقه ای نشستم که مامان زنگ زد، دلم نمیخواد به کسی جواب بدم، اما مامان نگران میشه، بالاجبار تماس رو جواب دادم
- سلام مامان
- سلام زهراجان خوبی؟ کجایی
- خوبم نگران نباشین اومدم یکم حرم زیارت کنم، نیم ساعته برمی گردم.
تماس رو قطع کردم و سرم رو روی دیوار سرد حرم تکیه دادم، من سکته کردم!! چرا هیچ کس بهم حرفی نزد، چرا همش گفتن فقط شوک عصبیه، از اینکه پنهون کردن و نگفتن خیلی دلخور و عصبیم. ده دقیقه ای نشستم تا کمی آروم شدم و به خونه برگشتم.
حوصله هیچ کس رو ندارم بدون اینکه حرفی بزنم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
مامان وخانم جون چندباری اومدن اتاق، خودم رو به خواب زدم و برگشتن.
تا عصر فقط یکی دوبار بیرون از اتاقم رفتم و چند لقمه ای به خاطر داروها خوردم.
دوروزه که با کسی حرف نزدم، میخوام باخودم کنار بیام. همشون نگران شدن، حتی سحر اومد که از این حال وهوا درم بیاره، اما موفق نشد.
تا اینکه از اتاق حمید صداش رو شنیدم با کسی درباره من صحبت می کرد، نزدیک در رفتم تا متوجه شدم با برادر زینب صحبت میکنه.
- - اره علی جان، نمیدونم گفتم از تو بپرسم، اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه، خیلی نگرانشیم. آهان یعنی به خاطر عوارض داروهاست؟باشه اگه خوب نشد میگم بیای!
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت170
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سفره رو تند تند جمع کردم و به آشپزخونه بردم.
مامان اسپند رو روی اپن گذاشته بود تا وقتی جهاز رو خواستن ببرن روشن کنم. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و پیش مامان و خاله که تو حیاط وسایل رو مرتب میکردن رفتم.
- خدا قوت، شرمنده خاله به زحمت افتادی
- این چه حرفیه عزیز دلم، ان شاءالله با دل خوش بری سر خونه زندگیت
تشکری کردم و مامان در جوابش گفت
- ان شاءالله به حق این روزای عزیز سعید جانم یه خانم خوب و مؤمن نصیبش بشه
خاله ان شاءاللهی گفت و بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد، چادرم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم. با دیدن خانواده ی علی خواش امد گفتم. حاج خانم بغلم کردو صورتم رو بوسید زینب و نرگس هم پشت سرش وارد شدن، خبری از علی نبود
- پس علی اقا کو؟
زینب جواب داد
- رفت ماشین اقامحسن رو بگیره
در روبستم وهمه وارد خونه شدیم تا ماشین ها برسه، نزدیک ساعت یازده ماشینها رسید. مامان اسپند رو دود کرد و صدای صلوات تو حیاط پیچید. علی با شور و هیجان به بردن وسایل کمک میکرد، زینب کنارم ایستاد و گفت
- الهی قربونش بشم ببین چه ذوقی هم داره!
لبخندی روی لبم نشست و تو دلم قربون صدقه ش رفتم. باورم نمیشه دارم میرم سر خونه زندگیم، با اینکه تا یکی دوماه پیش استرس داشتم اما الان دلم آرومه چون میدونم با وجود علی خوشبخت ترینم.خداروشکر حال سحر هم بهتر شده و دیگه دکتر گفته نیازی به استراحت مطلق نیست فقط باید احتیاط کنه.
علی از پله ها بالا اومد و گفت
- زهرا جان اماده بشین تا ماشینا راه میفتن ما شما رو زود ببریم تا به محض رسیدن وسایل شما دست به کار بشین
چشمی گفتم وبه اتاقم برگشتم. سریع چادرم رو سر کردم، موقع بیرون اومدن از اتاق چشمم به تابلوی یاصاحب الزمان که بالای تختم بود افتاد، اونم برداشتم تا ببرم به اتاقمون بزنم.
- زهرا بیا دیگه زود باش
با صدای زینب سریع از اتاق بیرون اومدم و سوار ماشین علی شدیم تا بریم. از داخل آینه علی هر از گاهی نگاهی بهم میکرد، رو به حاج خانم گفتم
- پس حاج اقا کجا رفته بودن؟
- یه کاری داشت الان زنگزدم گفت جلو در خونتونه، باباتماونجاست. اونا با راننده ها میان که ادرس رو راحت پیدا کنن
نرگس گفت
- زنداداش خوش بحالت داداش علی همش میخواد پیش تو بمونه، ابجی زینب که رفت، داداشم بره من تنها میمونم
لپش رو کشیدم و با خنده گفتم
- عزیزدلم خیلی که دور نیستیم قول میدم هر روز بیایم ببینیمت یا تو بیای خونمون خوبه؟
- اره میخوام هر روز بیامخونتون! خونه ی شما قشنگه باغچه داره ولی خونه جدیدخودمون بخوایم بریم، آپارتمانیه! هیچ دوستی ندارم
زینب با خنده گفت
- الهی قربون اون دل کوچکت بشم. اونجام رفتی دوستای جدید پیدا میکنی، مخصوصا اتاقت که من خیلی خوشم اومد.
بقیه ی راه رو دیگه حرفی نزد.علی ماشین رو با کمی فاصله از در خونمون نگه داشت. حمید هم پشت سرمون طوری پارک کرد که جهاز اومد بتونن راحت رفت و امد کنن
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞