eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خیره ان شاالله، باشه مادر همیشه یکی دو سهم اضافه میذارم، بیارش - باشه، کاری ندارین؟ - نه پسرم، برو به سلامت. بعداز رفتن حمید، تا زینب و برادرش بیاد سریع خونه رو تمیز کردم و همه جا دستمال کشیدم، مامان هم نهار، مرغ پلو بار گذاشت و برای خرید وسایل رفت بیرون. مشغول شستن میوه ها بودم که خانم جون گفت - زهرا جان، میخوام یه چیزی ازت بخوام امیدوارم روم رو زمین نندازی! دست هام رو با حوله خشک کردم و برگشتم طرفش. - شما جون بخواه خانم جون. - جونت بی بلا، زهرا چند روزیه فکرم خرابه، ببین میدونم از دست سعید خیلی ناراحتی ولی میخوام براش دعا کنی عاقبت بخیر بشه. نمیگم همین الان ببخشش، نه! قبول دارم با کارایی که کرد خیلی سخته، ولی توبا خدای خودت معامله کن. وقتی اسمش میاد کفری میشم و تمام حرفاش، جلوی چشم هام رژه میره، ولی نمیخوام خانم جون از گفتنش پشیمون بشه، لبخند کمرنگی زدم و برخلاف میلم گفتم - چه معامله ای؟ - ببین دخترم سعید جوونه، مثل همه ی ما که توجوونیمون اشتباه کردیم ، خب اونم اشتباه کرده، میدونم ازت عذرخواهی کرده.... چشم هام گرد شد و جواب دادم - شما از کجا میدونین؟ دیروز خودش بهم زنگ زد و کلی صحبت کرد، از کار اون روزش عذاب وجدان گرفته و پشیمونه، ازم خواست باهات حرف بزنم، منم کلی باهاش صحبت کردم و گفتم که قرار نیست مهسا هراشتباهی میکنه تو از چشم زهرا ببینی. تو توی جایگاهی نیستی که بیای دست روی آبروی زهرا، که همیشه مقیده ، بذاری! نردیک نیم ساعت باهام حرف زد بهش گفتم اگه خدایی نکرده سر این دختر بلایی میومد با چه رویی میخواستی تو فامیل سرت رو بالا بگیری و جواب خانواده ش رو چی میدادی. خانم جون حرف میزد و منم با انگشتای دستم بازی می کردم. -ببین زهرا گفتم معامله، درسته! آروم لب زدم - بله! - تو سعید رو ببخش هرچند که میدونم سختته، ولی به این فکر کن خدا با اون عظمتش بنده هر خطایی بکنه، میبخشه. توهم ببخش و برای سربه راه شدن سعید دعا کن، تا اعتقاداتش به دست مهسا نابود نشه و دوباره برگرده بشه همون سعید قبل، در عوض هم رضایت خدا رو بگیر و هم اجر اخروی برای خودت. مطمئن باش خدا عوض این بخششت رو، توهمین دنیا بهت میده. من آینده روشنی رو برات میبینم، اما از سعید نگرانم. اون داره به خاطر زیاده خواهیای مهسا ایمان و اعتقاداتش رو زیر پا میذاره، وبه جای رضایت خدا ، رضایت مهسا براش ملاک شده. اگه تو عفو و گذشت داشته باشی و به خاطر خدا ببخشیش، در عوض برکاتش به زندگی خودت میرسه ، بخشش باعث طول عمر میشه وخدا هم در عوض تو زندگی این دنیا بهت عزت میده. تو یه کتابی حدیثی دیدم که پیامبر(صلی الله علیه واله) فرموده: بر شما باد؛ عفو و اغماض زیرا عفو و گذشت بر عزت و سرافرازی بنده می‌افزاید، شما گذشت داشته باشید خداوند شما را عزیز و سرافراز می‌کند.۱ حالا ببینم با خودت چند چندی؟ میخوای ببخشی و پیش خدا عزیز بشی یا میخوای این کینه رو تو قلبت نگه داری و باعث سیاهی قلبت بشه، ولی اینم بدون کینه قلب انسان رو نابود میکنه، اگه میخوای به آرامش برسی ببخش و فراموش کن، ولی اگه میخوای هر روز با دیدنش حرص بخوری، عصبانی بشی و قلبت درد بگیره نبخش و تو دلت نگه دار. آدم عاقل خوب میدونه کدوم رو انتخاب بکنه. __________________________________________ ۱. (اصول کافی، ج 3، ص 167) 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا تا ساعت دو بیدار موندیم و درباره همه چی صحبت کردیم. زینب خمیازه ای کشید و گفت - من دیگه خوابم میاد برم بخوابم نگاهم به چشمهای علی که از بیخوابی قرمز شده بود افتاد - باشه عزیزم شبت بخیر باشه بعد از رفتن زینب، ماهم خوابیدیم. صبح با نوازش دستی از خواب بیدار شدم، با تصور اینکه مامانه و بیدار میکنه چشم هام رو باز کردم و دیدم علی با لباس بیرون بالاسرم ایستاده و میخنده. تازه یادم افتاد خونه خودمون نیستم، کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم - یه لحظه فکر کردم خونه خودمونه و مامانه بیدارم میکنه! کنارم نشست و همونطور که موهام رو پشت گوشم میداد گفت - دیگه کم کم باید به من عادت کنی خانم، کمتر از یه ماه دیگه میریم خونه ی خودمون باشنیدن این حرف هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت، خوشحال از اینکه بالاخره میریم سرخونه زندگیمون، ناراحت از اینکه باید با خونه ی پدریم که از بچگی اونجا بزرگ شدم خداحافظی کنم. دستم رو گرفت - چرا ساکتی؟ - چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت که قراره از اون خونه برم دستش رو دورم حلقه کرد - نگران نباش، کاری میکنم اینقدر بهت خوش بگذره که زود به خونه خودمون عادت کنی لبخندی تحویلش دادم و ان شاءاللهی گفتم - پاشو مامان صبحانه رو اماده کرده منتظره ما بریم چشمی گفتم و موهام رو سریع بستم و پشت سرِ علی به هال رفتم. صبحانه رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کنار علی نشستم. پدرو مادرشم کنارمون نشستن و رو به حاج اقا گفتم - بابا جان میخواستم بگم این خونه ای که دیدین تا کی طرف مهلت پرداخت میده؟ - گفته تا اخر هفته بعد میتونم صبر کنم - خب حتی اگه وامم بخواین جور کنین تا اون موقع آماده نمیشه که - خدا کریمه دخترم، اگه روزیمون باشه اون خونه رو قولنامه میکنیم نگاهی به علی کردم و گفتم - علی اقا میگه شما به خاطر ما راضی نمیشین ماشین رو بفروشین. به نظرم همین ماشین رو بفروشین و با خیال راحت قولنامه بکنین حاج خانم گفت - الان نزدیک عروسیتونه، ماشین نباشه کارتون لنگ میمونه! شما فکرتونو برا این چیزا خراب نکنین توکل برخدا ان شاءالله که باقی پولم جور میشه علی گفت - پدر من نهایتش اون یکی دوروز رو از محسن ماشینشو امانت میگیرم، والا ما راضی نیستیم به خاطر ما دوباره مستأجری بکشین. زهرا خودش راضیه! تو این سن و سال خداروخوش نمیاد دوباره مستأجری بکشین، این خونه رو هم خدا رسونده، هم قیمتش خوبه هم نزدیک اینجاست. حاج اقا سکوت کرد و علی ادامه داد - اصلا خودم امروز پیگیر کاراتون میشم و به امید خدا همونجا رو قولنامه میکنیم. برا بعدشم خدا کریمه حاج اقا گفت - والا چی بگم، من راضی نیستم اون ماشینو بفروشی، من باید برا عروسی کمکت میکردم اما الان برعکس شده علی با محبت نگاهی به باباش کرد - شما کمکهاتو کردی، همون پولی که چند هفته پیش دادی، ما خودمون اونو به خیریه دادیم. نگران نباشین زینب کنارمون نشست، اونم حرفای علی رو تایید کرد و خداروشکر بالاخره تونستیم راضیشون کنیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌