eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اشک جمع شده ی زیر چشمم رو پاک کردم و محکم بغلش کردم، عطر تنش آرامش خاصی بهم میداد با لبخند به بابا نگاه کردم با اینکه هنوز دلخورم اما احترام پدر ومادر واجبه - حالا پاشو بریم پیش بقیه، که همشون دلشون تنگ شده برای خنده هات. چشمی گفتم و با اینکه دلخورم به همراه بابا بیرون رفتم. بدون اینکه حرفی بزنم روی مبل تک نفره نشستم. همه زیر چشمی نگاهم می کنن و این رو کاملا متوجه میشم. خانم جون وقتی سکوتم رو دید گفت - زهرا جان، همه ی ما جزو یه خانواده ایم، این رفتارت اصلا درست نیست که دلیل قهرت رو نمیگی و یه دفعه باهیچ کس حرف نمیزنی. اینکه نه سن من رو در نظر بگیری، نه نگرانیهای مامانت برات مهم باشه، ما بلند شیم بیایم اتاقت، بعد توجواب مارو ندی! به نظرت این کار درسته؟ چونم لرزید و اشک توی چشم هام جمع شد، با بغض گفتم - من از دست شماها ناراحتم، از همتون که چرا به من نگفتید که سکته کردم؟ با شنیدن این حرفم همه شوکه شدن ومتعجب به هم نگاه کردن، ادامه دادم - من برای اینکه بفهمم چه مشکلی دارم باید داروهام رو تواینترنت سرچ کنم؟ یا باید بلند شم خودم برم از بیمارستان بپرسم؟ نگاهی به حمید کردم که با گفتن این حرفم اخمی تو پیشونیش نشست و طلبکار نگاهم کرد. میتونم علت اخمش روبفهمم، ازاینکه تنهایی رفتم بیمارستان مثل بابا، ناراحت شده، ولی حرفی نزد. مامان که اوضاع رو اینجوری دید گفت -زهرا جان، اگه من نگفتم، ترسیدم حالت بدتر شه مادر، یه وقتایی بعضی چیزها رو آدم ندونه خیلی بهتره. من شاید اشتباهی کرده باشم ولی توی سهم خودم، احساس کردم که نباید بهت بگم. هرچند که هنوز آروم نشدم و حس میکنم باید خودم رو خالی کنم روبه حمید گفتم - داداش، شاید خانم جون، چون چندتا لباس بیشتر پاره کرده و تجربه داره فکر کرده نباید بگه یا مامان، به خاطر نگرانیهای مادرانه ش باعث شده که این قضیه رو از من پنهون کنه، توچرا نگفتی؟تو که برادرمی، من و تو که این حرف هارو باهم نداریم! اصلا بین خودمون پنهان کاری نداشتیم. من از دست تو بیشتر همه ناراحتم و ازت انتظار داشتم خودت بیای بهم بگی! حمید از روی مبل بلند شد و حق به جانب دستش رو به کمرش گرفت - آخه بابا گفت...... نذاشتم ادامه بده گفتم - دیگه وقت این حرف ها گذشته و الانم خیلی دیر شده، دیگه نمیخواد بگی. روم رو ازش برگردونم که خانم جون گفت - ما ازش خواستیم که نگه، صلاح نبود که بدونی دخترم! اگه همون موقع می فهمیدی شاید حالت بدتر میشد! حتی دکترتم گفت بهتره ندونی! مامان هم به طرفداری از حمید گفت - از حمید ناراحت نباش، اون تقصیری نداره. اون برادرته دلسوز توعه! سرم رو پایین انداختم و جواب هیچ کس رو ندادم خانم جون هم سکوت کرد و بابا رو به مامان گفت - خانم یه لحظه میای اتاق؟ مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هراز گاهی نگاهی به من می کرد. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یه سری از وسایل رو اوردن و دوباره برگشتن تا بقیه رو بیارن. تا برگردن، چادرم رو باز کردم و به کمک زینب وسایل سبک رو یه گوشه جمع کردیم و منتظر شدیم تا بقیه ی وسایل هم بیاد و همه رو باهم جابجا کنیم. پیک نیک کوچکی که علی کنار اپن گذاشته بود روی زمین گذاشتم و داخل کتری رو پرآب کردم گذاشتم تا بجوشه. زینب با حاج اقا حرف میزد و هر از گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد کنارش رفتم و با دیدنم گفت - زهرا یه لحظه بیا من رو به گوشه ای برد و گفت - میگم زهرا بابا میگه عمه م فهمیده امروز جهازتو میارین ، زنگ زده گفته میخواد بیاد، بابا هم میگه بهت بگم اگه ناراحت نمیشی بیاد کمی نگران شدم، اما همه چیز رو به خدا سپردم و گفتم - اشکال نداره بگین بیاد. لبخندی روی لباش نشست - قربون دل مهربونت بشم، خوشبحالت اصلا کینه ای نیستی. راستش من به جای تو بودم با اون رفتاری که سر عقد از خودش نشون داد اصلا نمیذاشتم پاشو بذاره تو خونه م. دست رو شونه ش گذاشتم - بیخیال، اونم عصبانی بوده یه چیزی گفته دیگه. میگم من که گیج شدم الان چیارو جابجا کنیم؟ - تو برو پیش بقیه منم به بابا بگم که به عمه آدرس بده. میام کمکت باشه ای گفتم و به آشپزخونه رفتم. مامان و خاله اجاق گاز رو سر جاش گذاشته بودن و شیلنگش رو به گاز وصل میکردن، حاج خانم گفت - زهرا بیا این یخچال رو بکشیم اون گوشه، الان لباسشویی و بقیه وسایل بیاد جا نمیشه چشمی گفتم و کمکش کردم، اما تموم حواسم پیش عمه ست. امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره ! چهل دقیقه ای از رفتن ماشینها گذشته بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونم‌مامان با دیدن عمه ی علی چه عکس العملی نشون میده، از یه طرفم اگه میگفتم نیاد ممکن بود حاج اقا دلخور بشه. خودم رو با جمع کردن وسایل کوچک مشغول کردم، بالاخره صدای علی رو شنیدم. چادرم رو سر کردم و به پارکینگ رفتم. با دیدنش که دانه های ریز عرق روی پیشونیش نشسته بود سلام‌ دادم و با گوشه ی چادرم عرقش رو پاک کردم - خدا قوت اقا، معلومه خیلی خسته شدیا - تا باشه از این خستگیا، بی زحمت چند تا لیوان آب بیار، بنده های خدا خسته شدن، ببرم براشون چشمی گفتم و خواستم برم که گفت - زهرا چیزی شده؟ دستپاچه شدم - نه چی میخواد بشه، من برم براتون آب بیارم با محبت نگاهم کرد، پا کج کردم و به داخل رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌