eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از خجالت تا به خونه برسیم یک کلامم حرفی نزدم، حتی زینب و سحر چند باری خواستن سر به سرم بذارن اما سکوتم رو که دیدن نا امید شدن و دیگه ادامه ندادن. دم در که رسیدیم خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم، مامان و خانم جون مشغول صحبت بودن و بابا هم از مغازه اومده بود و تلویزیون تماشا می کرد. سلام دادیم و جوابمون رو دادن، حمید به اتاقش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه سحر نزدیکم شد و طوری که کسی نشنوه گفت - میگم زهرا، خوب شد امروز اومدی، و گرنه این همه بهمون خوش نمیگذشت با این که میدونم شوخی میکنه، ولی هولش دادم به سمت اتاقم و گفتم - اگه یه بار دیگه یادم بندازی خفت میکنم حمید تیشرت و شلوار سفید پوشیده بود نزدیک شد و گفت - ببینم کی میخواد خانم منو خفه کنه! دست به کمر گذاشتم و طلبکار جواب دادم - بفرما! این کم بود یکی دیگه هم اضافه شد حمید نزدیک سحر وایستاد و گفت - ماهمه جا باهمیم خواهر گلم، حالا بگو ببینم چی شده که تو ماشین همش پچ پچ میکردین و بعدش دمغ شدی؟ - هیچی از خانمت بپرس! - خانمم شما بگو ببینم چی باعث شده خواهر گلم ناراحته هرچند که واقعا ناراحت نبودم ومیخواستم خودم رو جدی نشون بدم. سحر کنار گوش حمید نمیدونم چیا گفت که حمید بلند خندید و گونه م رو کشید - این بیچاره ها حق داشتن بخندن، سوتی بدی دادی آبجی جون. دست هام رو نمایشی بلند کردم و گفتم - ای خدا، همه ی اینا برعلیه منن، پس کی طرف منو میگیره و حمایتم میکنه سحر روشونم زد و گفت - گر صبر کنی ز گوره حلوا سازی!! چشم هات رو باز کن زهراجووووونم. حمید هم بهم گفت - اولا خودمم طرفدارتم، کسی حق نداره خواهرمو اذیت کنه ولی اخه خواهر من، خودتم بدجور سوتی دادی!!! لب هامو آویزون کردم و گفتم - خودمم میدونم بابا، یهو از دهنم پرید. از این به بعد خجالت میکشم تو صورتشون نگاه کنم حمید انگار میخواست چیزی بگه اما مانع گفتنش شد و فقط گفت - اما خداییش خیلی پسر خوبیه، داماد هرکسی بشه واقعا دخترو خوشبخت میکنه.... منم نه گذاشتم، نه برداشتم،جواب دادم - مبارک خونواده ش و زنش باشه، به من چه! منتظر نشدم جواب بده وارد اتاقم شدم، تا لباس هام رو عوض کنم، اما از خدا که پنهون نیست واقعا پسر خوبیه. شب شام رو دور هم خوردیم و صدای پیامک گوشیم که روی اپن بود بلند شد بازش کردم و اسم زینب رو دیدم، نوشته.. - سلام گلمممممم، خوبیییی، خواستم بگم امروز خیلی خوش گذشت، خوب شد اومدی، هربار یاد حرفت میفتم میخندم، مامانم فکر میکنه دیوونه شدم. بعد هم کلی استیکر خنده و بوس فرستاده ، خودمم خنده م گرفت جواب دادم - بالاخره یه روزم من به شما میخندم خانوم خانما. کلی خجالت کشیدم. امیدوارم داداشت نشنیده باشه پیام رو فرستادم، به دقیقه نکشید سریع جواب داد - اتفاقا داداشم شنیده بود، و به خاطر همین پیاده شد. حداقل خداروشکر به عنوان دکترت قبولش کردی!!!! متوجه منظورش نشدم و جواب دادم - بی خوابی زده به سرت برو بخواب، فقط یکی طلب تو و سحر! پیام رو فرستادم، دوباره جواب داد. - عشقمی، شبت خوش شب بخیر فرستادم و به سحر تعریف کردم و بعداز رفتن سحر زود خوابیدم حداقل برای سحری بتونم بیدار شم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دررو باز کردم و به همراه مامان به سمت در ورودی رفتیم. مادر مهسا با یه جعبه شیرینی از پله ها بالا اومد، سلام دادیم و خوش آمد گفتیم. وارد که شد شیرینی رو به دستم داد، تشکری کردم و بعد از رفتنشون به هال، به آشپزخونه برگشتم و سه تا چایی ریختم. گرم صحبت بودن ، مادر مهسا با دیدنم لبخندی زد. چایی رو تعارف کردم و پیش مامان نشستم. رو بهم گفت - دخترم نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم - من که کاری نکردم - نه عزیزم،تو در حق ما خیلی لطف کردی! راستش حامد دیشب همه چیزو بهم تعریف کرد. اخه این مدت مهسا خیلی حال روحیش فرق کرده بود و اروم شده بود...دیگه نه داد و بیداد میکرد، نه گریه ! دیشب به پسرم گفتم مهسا خداروشکر بهتر شده، تمام ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت که وقتی ما تهران بودیم اومدن خونه ی شما...اولش دعواش کردم ولی وقتی بهم گفت تو چقدر خانومی کردی و اجازه دادی مهسا باهات حرف بزنه...انگار اب روی آتیش بود. مامان با محبت نگاهم میکرد، خداروشکر حال مهسا خوبه، لب هام رو تر کردم و جواب دادم - من کاری نکردم، فقط اون چیزایی که میدونستم به دردش میخوره گفتم...راستش اون روز با خودم خیلی کلنجار رفتم که حرف بزنم یانه! با اینکه سخت بود اما یه چیزی تو دلم میگفت اجازه بدم حرفاشو بزنه. الانم اصل کاری خود مهساست. اگه حالش خوب شده چون خودش انتخاب کرد زندگیش رو تغییر بده! من فقط بهش گفتم برو فکر کن درباره همه چی... مطمئنم تصمیم گرفته زندگیش رو تغییر بده. - اصلا باورم نمیشد مهسا نماز بخونه! چند روز پیش که رفتم‌اتاقش دیدم با یه لیوان آبی که روی میز بود داره وضو میگیره، من مدیونتم دخترم. فقط ....هر بار که میرم اتاقش میبینم همش یه چیزی مینویسه، ترسیدم ازش بپرسم دوباره ناراحت بشه...گاهی وقتام نصف شبا که میخوام‌بهش سر بزنم میبینم چراغ اتاقش روشنه و داره قران میخونه! مامان با خوشحالی گفت - خداروشکر، خدا هیچ مادری رو نگران بچه هاش نکنه. ان شاءالله مهساجانم حالش روز به روز بهتر میشه! مادر مهسا تشکری کرد و ازش پرسیدم - مهسا همش تو اتاقش میمونه؟ - نه زیاد نمیذارم تنها بمونه، موقع صبحانه و نهارو شام میارم پیش خودمون، فقط هر از گاهی میبینم خودش میگه دوست دارم تنها باشم میذارم به حال خودش باشه...والا چیکار کنم میترسم بهش گیر بدم دوباره حالش بدشه - خوب کاری میکنین، ادم هر از گاهی نیاز داره که با خودش خلوت کنه. ولی خیلی نذارین تو خودش باشه، سعی کنین دور و برش شلوغ باشه تا کم کم روحیه ش مثل قبل بشه - چشم حتما! فقط یه خواهشی ازت داشتم، امیدوارم رد نکنی - جانم بفرمایید - اگه میشه فردا تولد مهساست، با همه دوستاش قطع رابطه کرده! میشه فردا بیاین خونمون؟ میخوام براش تولد بگیرم سوالی نگاهی به مامان کردم، با سر تأیید کرد. یاد علی افتادم که اونروز چقدر ناراحت شد - اگه اجازه بدید من باهمسرم مشورت کنم بهتون خبر میدم - حتما عزیزم. اگه بیاین لطف بزرگی در حقم میکنین، قول میدم جبران کنم چشمی گفتم و مامان گفت - چاییتون یخ کرد بذارین زهرا ببره عوض کنه - نه عزیزم همین خوبه، من خیلی چای داغ نمیخورم. میوه و شیرینی هم اوردم و نیم ساعتی نشست و چون مهسا تنها بود زود خداحافظی کرد و رفت چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌