•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت162
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
نگاهی به ساعت روی مچم کردم، نه ونیم صبحه، با حمید تماس گرفتم تا درباره مناطق محروم صحبت کنیم و قرار شد ظهر به دیدنشون بریم.
یادم اومد با یکی از بچه ها برای ساعت ده قرار داشتم سریع از بیمارستان بیرون زدم و بعداز تموم شدن کارهام به خونه برگشتم. به قدری خوابم میاد که دلم میخواد تا ظهر بخوابم، مامان صبحونه رو آماده کرده بود و منتظر بود باهم بخوریم.
چایی شیرین درست کردم و از مامان درباره دیشب پرسیدم
- عمو دیشب اومد؟
مامان سرش رو تکون داد وجواب داد
- اره علی جان با زن عموت اومده بود
- چی میگفتن؟
- بازم بحث سهیلارو پیش کشید و گفت که خواستگار داره، ولی عمه ت راضی نیس میگه میخوام دامادم همخون خودمون باشه، حداقل اگر توزندگیشون مشکلی پیش اومد دخترمو اذیت نمیکنه.
کلافه از حرفاشون به مامان گفتم
- چرا دست بردار نیستن؟ کم بلا سرمون آوردن؟ حق بابا رو خوردن، یه لیوان آبم از روش . ککشونم نمی گزه.
الان با چه رویی دوباره فرستاده. اصلا این به کنار، مگه زندگی الکیه که فقط ازدواج کنیم وتموم بشه!!!
مامان بامحبت نگاهم میکرد و جواب داد
- تو خودت رو ناراحت نکن، باباتم بهش گفت حرف علی یکیه، راضی به این وصلت نیست. بهتره اگه خواستگارش پسر خوبیه به همون بله رو بگن. البته عموت میگفت سهیلا هم از پسره خوشش اومده، فقط عمه ت مخالفه.
- نمیدونم چرا بعضیا فقط میخوان حرف خودشون رو رو کرسی بنشونن.
- خیالت راحت با جوابی که بابات داد فکر نکنم دوباره سرو کله شون پیدا شه.
علی یه سؤال ازت میپرسم جون من راستشو بگو!
- جونتون بی بلا، شما صدتا بپرس!
- تو کسی رو زیر نظر داری؟ من مادرتم این روزا که رفتارات رو دیدم خیلی کلافه ای، دیشبم که بحث ازدواجت گفتم کلافه شدی و آخرش از جواب دادنم طفره رفتی!
انتظار پرسیدن این سؤال رو داشتم.
چی باید بگم، این که دلم پیش زهرا خانم گیر کرده، اصلا نمیدونم واقعا علاقه س یا چی؟ اما نباید عجله کنم. کمی از چایی رو خوردم و جواب دادم
- اگه هم باشه مطمئن باش خودم اول از همه بهتون میگم.
مامان چشم هاش برقی زد و جواب داد
- پس درست حدس زدم، پسر من دلش پیش کسی گیر کرده!
- دعام کن مامان.
- من همیشه براتون دعا میکنم. ان شاالله به زودی تو لباس دامادی ببینمت.
چایی رو تموم کردم وپرسیدم
- زینب تو اتاقشه؟ کارش دارم
- اره مادر
نزدیک اتاق زینب شدم و در زدم
- زینب جان میتونم بیام تو؟
- بله داداش
- سلام، صبح بخیر داداش گلم ، خداقوت.
- سلام، ممنون. زینب جان امروز میخوام برم باحمید و زهرا خانم درباره اون مناطق که دیشب بهت گفتم حرف بزنم، کارهات رو بکن وتقریبا نزدیک یازده ونیم،دوازده آماده شو بریم.
- باشه، من که کار خاصی ندارم، از هفت دولت آزادم.
- من میرم اتاق نیم ساعت دراز بکشم، بعد بریم.فقط زینب میخوام یه کاری برام بکنی!
- به به چی شده داداش علی کارش به من افتاده؟؟
- میخوام از زهرا خانم بپرسی چی باعث شده حالش بد شه. دکتر علوی میگفت شوک عصبی بدی بوده، راستش از اون روز فکرم درگیره، فقط نفهمه من گفتم.
زینب باشیطنت نگاه میکرد
- اهان پس علی آقا نگران شده، اره؟ خیالت راحت خودم پیگیرش میشم.
لا اله اللهی زیر لب گفتم، حالا باید به این جواب بدم. رفتم تا کمی استراحت کنم. خداروشکر قضیه سهیلا منتفی شد والا حوصله دوباره بحث کردن با عمه رو ندارم.
به سقف اتاقم خیره بودم و فکر می کردم که حمید تماس گرفت و با زینب رفتیم خونشون.
به زهرا خانم که چادر رنگی سرش کرده بود، نگاه کردم، چایی ریخت و اومد کنار خانمِ حمید نشست، به این فکر کردم یعنی میشه یه روز به عنوان عروس، خودش برام چایی بیاره.
بعداز تموم شدن صحبت هاو اصرار زهراخانم برای اومدن قرار شد بعداز ظهر همه باهم بریم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت162
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سنجاق روسریم رو از داخل کشو برداشتم و روسریم رو محکم بستم.
در باز شد و مامان داخل اومد
-زهرا جان زود بیا، حمید داره میره ما روهم سر راه پیاده کنه!
چشمی گفتم و سریع کیف و گوشیم رو برداشتم. خداروشکر علی با رفتنم به خونه ی مهسا مخالفتی نکرد.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونشون حرکت کردیم.
جلوی درشون که رسید ماشین رو نگه داشت وپیاده شدیم. تک بوقی زد و رفت. همین که مامان خواست زنگ بزنه تپش قلبم شروع شد، چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم.
در با صدای تیکی باز شد، از اون روز که بین سعید و مهسا دعوا شد خونشون رو عوض کردن، وارد که شدیم چشمم به حوض کوچکی که داخلش پر آب بود افتاد.
باصدای مادر مهسا نگاه از حوض برداشتم و پشت سر مامان وارد خونه شدم.
بعد از سلام و احوال پرسی به سمت پذیرایی هدایتمون کرد و ازمون خواست بشینیم تا برگرده!
کنار مامان روی مبل نشستم و منتظر اومدن مهسا شدم. به بادکنکها و ریسه هایی که روی دیوار زده بودن نگاه کردم، احتمالا برادرش حامد اینجارو تزیین کرده، با صدای مادر مهسا سرم رو چرخوندم و به مهسا که روی ویلچر نشسته بود نگاه کردم.
هر دو بلند شدیم و سلام دادیم، مهسا با تعجب نگاهم میکرد نزدیک رفتم و باهاش دست دادم
- سلام عزیزم، خوبی؟ تولدت مبارک خانم خانما!
اشک تو چشمهاش حلقه زد
- سلام...اصلا باورم نمیشه اومدی اینجا
مادرش با چشمای اشکی نگاهم میکرد، رو به مهسا گفتم
- چرا باورت نمیشه، حالا که اینجام و اومدم تولد دوستم
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد. مامان هم سلام داد و صورتش رو بوسید. ویلچر رو هل دادم و نزدیک مبل خودمون بردم.
خداروشکر نسبت به اون سری که دیدم خیلی تغییر کرده!
- خوبی ؟
- خداروشکر خیلی بهترم
الهی شکری گفتم و رو بهم گفت
- زهرا ممنون که کمکم کردی، حرفات تلنگر بزرگی بهم زد. از وقتی که تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم ارامش دارم
لبخندی به روش زدم
- خداروشکر. من که کاری نکردم ثمره ی تلاش خودته که به ارامش رسیدی!
- راستش میخوام باهات حرف بزنم، مامان گفته بود امروز مهمون ویژه داریم فکر میکردم مامان از دوستای قدیمیم خواسته بیاد، اصلا باورم نمیشد تو رو ببینمت!
- باشه عزیزم
مامانِ مهسا برامون شربت زعفران ریخت و ازم خواست تا به مهسا و مامان تعارف کنم تا بره کیک رو بیاره!
کاری رو که میخواست انجام دادم و کنار مهسا نشستم. کیک رو که مقابل مهسا گذاشت و شمع رو روشن کرد رو بهش گفتم
- اول یه آرزو کن بعد فوتش کن
باشه ای گفت و به شمع روی کیک چشم دوخت. حلقه ی اشک رو تو چشماش دیدم، با بستن چشماش قطره اشکی روی گونه ش ریخت. دست روی شونه ش گذاشتم و به شوخی گفتن
- ان شاءالله حاجت روامیشی، حالا زود فوت کن تا شمع، کل روی کیک رو خراب نکرده، من برای گلهای روش نقشه کشیدم خودم بخورما دیر بجنبی همشون خراب میشن
با حرفم خندید و فوت کرد. دست زدیم و صورتش رو بوسیدم و تبریک گفتم. مامان و مادرشم تبریک گفتن و مادر مهسا یه پلاک طلای و إن یکاد بهش داد. مامان هم پاکت پولی که آورده بودیم رو به دستم داد تا بهش بدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞