eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در حموم رو باز کردم و مامان با بسم اللهی وارد شد، با اومدن سحر خیالم از بابت حلما راحت شد و خودمم وارد حموم شدم تا اگه مامان کمکی خواست انجام بدم.دفعات قبل مامان خودش تنهایی میبرد ولی این بار دوست دارم خودمم باشم و یاد بگیرم. استینامو بالا دادم و شلوارمو تا زانو بالا کشیدم، مامان گفت - زهرا جان اون پارچه سفید رو از پشت در بهم بده رو پام بندازم یه موقع سُر نخوره باشه ای گفتم و پارچه بهش دادم. روی پاش انداخت و فاطمه رو روش گذاشت وان رو پر اب کردم تا اب یه موقع سردو گرم نشه، مامان با تشت کوچک که اندازه ی کاسه بود کمی اب برداشت و با بسم اللهی روس سر فاطمه ریخت. همین که اب رو صورت فاطمه ریخت صدای جیغش بلند شد و گریه کرد. دست و پاشو تند تند تکون میداد با نگرانی نگاهش کردم - مامان واااای چجوری میخوای بشوریش من که میترسم دستم‌بگیرم با لبخندی گفت - از وی میترسی، بیا این پارچه رو رو پات بنداز یه موقع لیز نخوره شروع کن بشورشتا یادبگیری با استرس ازش گرفتم و ترس از افتادنش داشتم. رو به مامان گفتم - مامان تو رو خدا حواست باشه ها یه موقع نیفته. خندید و گفت - نترس نمیفته. بذار یکم شامپو روسرش بریزم اروم بشورش. رو سرش شامپو ریخت و اروم موهای مشکیش رو شستم، صدای گریه ش زیاد شد، کمی از کف شامپو رو صورتش ریخت و تا کنار لبهاش رفت، ما بین گریه فاطمه بلافاصله زبونش رو بیرون اورد تا بخوره، سریع با اب شستمش. به کمک مامان بدنشم شامپو زدم و وقتی تموم شد غسلش دادم. با اینکه میترسیدم واقعا حس شیرینی بود و تجربه ی خوبی برام شد، مامان حوله ش رو دورش پیچید و گفت - سریع ببرش اتاقت تا سرمانخوره باشه ای گفتم و از حموم بیرون اومدم، مامان سحر رو صدا کرد تا محمد رو ببره، سحر باشه ای گفت و همین که وارد اتاقم شدم، حلما هم پیشم اومد‌و کنارم نشست - عمه چلا فاطمه گریه میکنه؟ - عمه قربون چلا گفتنت بشه، چون کوچولوعه از اب میترسه، تو ماشاءالله بزرگ شدی خانم شدی دیگه نمیترسی عزیزدلم. با دقت نگاه میکرد ببینه چیکار میکنم، قبل از اینکه لباسش رو بپوشونم کمی شیر دادم‌تا اروم شه. گریه ش بند اومد، صورتش رو با حوله خشک کردم، با چشماش که به خاطر شامپو قرمز شده بودنگاهم میکرد. تا مامان بیاد لباساش رو پوشوندم و با موهای خیسش یه عکس گرفتم تا به علی نشون بدم. در باز شد و سحر محمد رو که با حوله پیچونده بود وارد شد، - زهرا بکش کنار بذار زود لباسای اینم بپوشونم سریع کنار کشیدم و سحر لباسای محمد رو پوشوند. مامان دستاشو آب کشیده بود و وارد اتاق شد. موهای حلمارو که تا الان ساکت نشسته بود مارو تماشا میکرد نوازش کرد و گفت - حلما جونم خوشگلم میخوای تو رو‌هم ببرم حموم ؟ با سرش تایید کرد و مامان حلمارو هم برد. محمد و فاطمه هر دو خوابیدن و چون اتاق گرم بود بالش و پتوشون رو همونجا پهن کردیم تا بخوابن. حلما هم از حموم دراومد و سحر لباساش رو اورد و پوشوند و با خودش به هال اورد. دلم خیلی برا خانم جون تنگ شده رو به مامان گفتم - مامان خانم جون خونه ی خودشونه یا رفته خونه ی خاله؟ - مریم برده خونشون - میشه زنگ بزنم بیان اینجا؟ - اره چرا نشه، زنگ بزن بیان. اتفاقا خاله میگفت زهرا اومد خونتون بهم بگو بیام شماره ی خانم جون رو گرفتم و بهش گفتم تا بیان دور هم باشیم، باشه ای گفت و قرار شد با اژانس بیان. یک ساعتی منتظر موندم، بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد و با دیدن تصویر خانم جون سریع دکمه ی ایفون رو زدم و داخل اومدن. یه هفته ای میشه خانم جون رو ندیدم، محکم بغلش کردم و خوش امد گفتم. همه دور هم نشستیم و به تعداد چایی ریختم و همین که کنار مامان نشستم گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی سهیلا دختر عمه ی علی وارد اتاق مامان و بابا شدم و تماس رو وصل کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - الو....سلام صدایی نیومد. - الو سهیلا جان شمایی؟ - سلام زهراجان، خوبی؟ صداش گرفته به نظر میاد نگرانش شدم - شکر خدا، چیزی شده سهیلا صدات چرا گرفته؟ صدای گریه ش بلند شد - زهرا...حالم خرابه با نگرانی پرسیدم - درست حرف بزن ببینم چی شده نگران شدم - بچه م...زهرا بچه م از دستم رفت. احساس کردم اب یخ روی سرم ریختن، روی تخت مامان و بابا نشستم - بچه ت چی؟ سهیلا نکنه رفتی سقطش کردی ها؟ - من نمیخواستم سقطش کنم ولی.. از ناراحتی دست راستمو روی سرم گذاشتم. میتونم بفهمم الان چه حالی داره، نمیدونم چجوری دلداریش بدم - زهرا همش تقصیر میثم بود، من نمیخواستم به زور گفت باید سقط کنم، قبول نمیکردم گفت این بچه رو من نمیخوام. حالا منم تو گناهش شریک شدم اشک تو چشمام حلقه زد. - گریه نکن عزیزم، نمیدونم چی بگم میدونم سخته! حالا مامانت میدونه - نه اون از هیچی خبر نداره، اصلا نمیدونست حامله م. الانم حالم خرابه عذاب وجدان دارم. جواب خدارو چی باید بدم اخه حرفی برای گفتن ندارم، نمیدونم چی بگم. - الان حالت خوب نیس، بهتره یکم استراحت کنی ان شاءالله که آروم شی. - زهرا تو واقعا حلالم کردی؟ - من از ته دل حلالت کردم، امیدوارم خدا کمکت کنه و یه زندگی پر ازارامش در کنار همسرت داشته باشی! - زندگی ما دیگه ته خط رسیده زهرا... فکر نکنم به دوماه بکشه. من...درخواست طلاق دادم با شنیدن اسم طلاق سردرد بدی گرفتم - سهیلا جان، عجله نکن، آتیش به زندگیت نزن. برو‌با یه مشاور مذهبی حرف بزن شاید راهی بهتر از طلاق بهت پیشنهاد داد. - نه زهرا من دیگه با مردی که بچه شو میکشه و با یه زن دیگه میگرده زیر یه سقف نمیرم. امیدوارم خیلی زود چوبشو بخوره. نفسم رو با اه بیرون دادم، سهیلا با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع کرد. معلومه حالش خیلی خرابه، گوشی رو روی تخت انداختم و سرم رو مابین دستهام گرفتم. خدایا چیکار کنم، خودت شاهدی من خیلی بهش گفتم هر چند که سهیلا بچه ش رو دوست داشت و من نمیدونم تو چه شرایطی بوده که مجبور شده سقط کنه. چشمامو بستم و نفسم رو با اه بیرون دادم، هیچ کاری ازدستم برنمیاد، سهیلا تصمیمشو گرفته! فقط امیدوارم اقا میثم متوجه اشتباهش بشه و زندگیشو تغییر بده. درسته که سهیلا و شوهرش مذهبی نیستن ولی اون واقعا شوهرشو دوست داشت. کاش اقا میثم اینو میفهمید و به همین راحتی نمیذاشت زندگیش از هم بپاشه‌ . حالا میفهمم علت مخالف علی چی بود، خوب این اقامیثم رو شناخته بود وبرا همین وقتی فهمید قراره سهیلا با اون ازدواج کنه رگ غیرتش باد کرد و عصبی شد. درباز شد و از فکر بیرون اومدم، مامان تو چهارچوب در ایستاد و با تعجب پرسید - خوبی؟ چرا اینجا نشستی پاشو بیا پیش ما با سر تأیید کردم و باشه ای گفتم و بعداز برداشتن گوشی پشت سرش به هال رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به سرویس رفتم و ابی به دست و صورتم زدم تا شاید سردردم بهتر شه. کاش میشد مشکل سهیلا رو حل کرد اما با این تصمیمی که خودش گرفته و دعوایی که عمه با علی کرد غیرممکنه! بهتره خودمو خوشحال نشون بدم تا مامان و بقیه از قضیه بویی نبرن، چون سهیلا نمیخواد کسی بفهمه. نگاهی تو اینه به خودم کردم، ازبس شبها بیدار موندم زیر چشمام گود افتاده، حالا میفهمم مادر بودن چقدر سخته، تا ادم‌مادر نباشه نمیتونه سختیاشو درک کنه. لبخندی به خودم زدم - زهرا تو بهترین مادر باید باشی میفهمی! فاطمه رو خدا بهت هدیه داد که بتونی یه سرباز امام زمان تربیت کنی، تمام سختیاشو به جون بخر حالا این گوی و این میدان! با چند تقه ای که به در خورد، چشم از اینه برداشتم و از سرویس بیرون اومدم. خانم جون منتظرم بود تا دربیام و به سرویس بره، صورت مهربونشو بوسیدم و قبل از اینکه به هال برم، به سمت اتاقم رفتم. در اتاق رو آروم باز کردم تا ببینم محمد و فاطمه این دوتا فسقلی در چه حالن، بیدار که نشدن. محمد همون‌طور که سحر روی تشک گذاشته بود خوابیده بود. بر عکسش فاطمه سرش از بالش افتاده و مدل خوابیدنش خنده دار بود. سرش رو روی بالش گذاشتم و صورتش رو اروم بوسیدم. الهی قربونت بشم عشق مامان... نشستم و چند ثانیه ای با محبت بهش نگاه کردم.بخاری رو کم کردم و از اتاق بیرون اومدم و به هال رفتم. سحر با حلما مشغول بود و طبق معمول باهاش نقاشی میکشید‌. حلما هم روی شکم خوابیده و به سحر دستور میداد گل ها رو چه رنگی کنه. گوشی رو برداشتم تا یکی یکی به بچه ها زنگ بزنم و ببینم کیا موافق تشکیل کلاسن. نیم ساعتی طول کشید تا با همشون تماس گرفتم و ده‌نفرشون اعلام امادگی کردن، خیلی هم خوشحال شدن. گوشی رو خاموش کردم تا بعدا به استاد بگم که چند نفر میان. کنار خانم جون نشستم و رو به سحر گفتم - سحر ده نفر از بچه ها میخوان که کلاس تشکیل بشه - خب خوبه دیگه، به استاد بگیم از هفته ی بعد شروع شه. باسر تأیید کردم و خانم جون پرسید - قضیه چیه؟ همون کلاسای مهدویت؟ با خوشرویی گفتم - تقریبا یه شاخه ای از مهدویته خانم جون، با استاد حرف زدیم تا درباره تربیت مهدوی برامون کلاس بذاره. ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - اینم از من یادگار داشته باشین که اگه میخواین بچه تون خوب تربیت بشه، روی تربیت نفس و اخلاق خودتون کار کنین همه با دقت چشممون به خانم جون بود که همیشه مثل یه مادر و معلم دلسوز راهنماییمون میکرد. خصوصا من که از بچگی تا به این سن اکثرا از حرفای خانم جون خیلی استفاده کردم و هربار جایی مشکل داشتم ازش کمک خواستم. هرچند که بحث مامان و بابا کاملا جداست و اگه به اینجا رسیدم و تو این راه قدم برمیدارم همه به خاطر زحمات مامان و نون حلال بابام بود. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با دستی که روی پام نشست، از فکر بیرون اومدم. حلما برگه ی نقاشی سحر رو بهم نشون دادو با شیرین زبونی گفت - عمه زهلا...ببین چقدر قشنگه لپشو کشیدم وصورتشو بوسیدم و رو پام نشوندمش، سعی کردم مثل خودش حرف بزنم و با لهجه بچه گانه گفتم - منم از این نقاشیا موخام، چلا برا تو کشیده برا من نه! منم الام گلیه موکنم خندید و رو به سحر گفت - مامان جون برا عمه زهلا هم نقاشی بکش، گلیه نکنه محکم به خودم فشارش دادم - الهی دورت بگردم، چقدر تو قلب مهربونی داری اخههههه.... سریع بلند شد و یه برگه ی دیگه برا سحر اورد تا برامن نقاشی بکشه، سحر با محبت صورتش رو بوسید و شروع کرد به کشیدن نقاشی - خوشم میاد چقدر با حوصله ای سحر!! خانم جون گفت - اصلش همینه، برای تربیت بچه باید صبر و حوصله داشت. زهرا جان تو هم باید همینحوری باشی، البته میدونم که هستی... باید روی اعصابمون مسلط باشیم و بذاریم بچگی بکنن. مهمتر از همه اهل بیت هم گفتن با بچه باید بچه بود، اما ماها از بچه ها انتظار داریم مثل بزرگتراباشن ویه گوشه ای ساکت بشینن. همین معصومه و مریم تو خونه خیلی شلوغ میکردن، خصوصا اگه با مرتضی سه تایی یه جا میفتادن کار من درمیومد. مامان با همین حرف خانم جون نگاهی به خاله کرد و هر دو زدن زیر خنده، مامان گفت - یادش بخیر، همین که خانم جون میرفت خونه ی همسایه و مطمئن بودیم دیر برمیگرده، باهم دست به کار میشدیم. یادته مریم یه بار خانم جون گفت من مرتضی رو میبرم براش کفش بخرم تا برمیگردم خونه رو تمیز کنین...یادش بخیر همین که رفت سریع شکر و ارد و تخم مرغ رو آوردیم تا شیرینی بپزیم. همه ی مواد رو قاطی کردیم و چشمت روز بد نبینه، یهو نمیدونم حواسمون رفت به تلویزیون و اومدیم دیدیم مواد سوخته و ته قابلمه جزغاله شده، خونه رو یه دودی برداشته بود اخر سر پنجره رو باز کردیم زینب خانم همسایه روبروییمون که از بیرون میومد با دیدنمون با عجله اومد و فکر کرد خونه اتیش گرفته، از ترس نمیدونستیم چیکار کنیم مجبور شدیم در رو باز کنیم و وقتی فهمید چیکار کردیم از سر تأسف سرش رو تکون داد و رفت. سریع خونه رو تمیز کردیم و دستمال رو تو هوا چرخوندیم تا دود بره، اما نگو زینب خانم تو کوچه خانم جون رو دیده و خرابکاریمونو بهش گفته بود مشتاقانه منتظر ادامه ی حرفای مامان بودم، خانم جون لبخند ریزی گوشه ی لباش نشسته بود و به حرفای مامان گوش میکرد. - هیچی دیگه خانم جون به جای دعوا نشست با هردومون حرف زد و گفت بالاخره شما قراره برین خونه ی شوهر، بعد ازاین به جای اینکه پنهونی کاری رو بکنین به خود من بگین تا زیر نظر خودم بدون اینکه خرابکاری بکنین یادتون بدم. یادته مریم؟ خاله هم سرش رو تکون داد و جواب داد - اره بهترین روز عمرم بود، نشستیم با خانم جون شیرینی درست کردیم. البته از این شیرینی ها نبودا....چون اونموقع امکانات الان نبود اما همون شیرینی های ساده ای که از وسایل خونه داشتیم درست میکردیم. اما خیلی مزه میداد، خدابیامرز اقا جون وقتی شبش اومد و خانم جون بهش تعریف کرد که چیکار کردیم کلی خندید. مرتضی هم که ذوق کفشاشو داشت و میگفت به خاطر خرید کفشم شیرینی پختین. خودشم از همه بیشتر خورد. اما از شیرینی که بگذریم اونموقع ها برخلاف الان، وقتی یه چیزی میخریدیم خیلی ذوق میکردیم، حتی موقع خواب از ذوقمون کناربالش میذاشتیم و چند باری نصف شب بیدار میشدیم و نگاه میکردیم، مرتضام اون شب کفشاشو گذاشت بالا سرش و خوابید. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانم جون اهی کشید و گفت - اقاجونتون می گفت خیالم راحته که تو مادر این بچه هایی، چون میدونم با تربیتی که میکنی این دوتا دختر دراینده با هر کی ازدواج کنن به جای اینکه بهم فحش و ناسزا بگن برام رحمت و فاتحه میفرستن. بعد نگاهی به مامان و خاله کرد و گفت - خداروشکر الان دارم ثمره ی تلاشم رو میبینم هم خودتون هم بچه هاتون عاقبت بخیر شدین. حلما با خوشحالی از کنار سحر بلند شد و با برگه ی نقاشی به سمتم اومد و گفت - بیا عمه...دیگه گلیه نکن از حرفش همه خندیدیم و خانم جون چندباری اروم به پشت حلما زد و ماشاءاللهی گفت. نگاهم به نقاشی افتاد - زهرا این نقاشی یادته؟ با سرتأیید کردم - اره یادمه...دوتایی جفت هم این نقاشی رو کشیدیم و به خانم حسینی دادیم‌. چقدر خوشش اومده بود...یه درخت پر از سیب و یه جویبار خوشگل که از کنارش رد شده بود. دوتا دختر که خودمونو کشیده بودیم و مشغول چیدن سیب بودیم. نقاشی رو تا کردم و کناری گذاشتم تا ببرم خونمون، با صدای گریه ی فاطمه با عجله به اتاق رفتم و دیدم کامل چرخیده و دمر خوابیده. سریع برش داشتم و از صدای گریه ی فاطمه، محمد هم بیدار شد. سحر وارد اتاق شد و محمد رو بغلش گرفت، صورت فاطمه یه طرفش به خاطر دمر خوابیدن قرمز شده بود، با دست نوازشش کردم و به هال رفتیم. تا عصر باهم نشستیم وخانم جون از خاطرات گذشته برامون حرف زد که هر کدوم با خودش کلی تجربه و عبرت برامون داشت. خاله هم نزدیک اذان به حاج احمد زنگ زد و برخلاف اصرار های مامان برای موندنشون قبول نکرد و رفت. به درخواست خانم جون برای شام مامان عدس پلو پخت و بعداز اومدن بابا و حمید شام رو خوردیم. ظرفها رو شستم و سحر هم میوه اورد، تازه میخواستیم بخوریم که زنگ خونه به صدا در اومد. از مانیتور ایفون علی رو دیدم ، با خوشحالی در رو باز کردم و برای استقبالش کنار در ورودی رفتم. از پله ها بالا اومد و به محض دیدنم خنده رولبهاش نشست. - به به سلام خانمی، شبت بخیر - سلام‌خوش اومدی، خسته نباشی نایلونی که تو دستش بود به سمتم گرفت - درمونده نباشی، بیا خانم تخمه اوردم که بشکونی حوصله ت سر نره تشکری کردم و پرسید - زهرا جان شام مونده؟ خیلی ضعف دارم - اره بریم تو برات گرم کنم وارد شد و در روپست سرش بستم و وارد هال شدیم. علی رفت تا بابا بقیه سلام و احوالپرسی کنه، پا کج کردم و به اشپزخونه رفتم و برنجی که تو قابلمه مامان ریخته بود رو داخل ماهیتابه کوچک ریختم تا زودتر گرم شه. کمی ترشی کلم داخل پیاله ریختم و یه سفره کوچک تو اشپزخونه براش پهن کردم و صداش کردم تا بیاد شامشو بخوره. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کنارش نشستم تا شامش رو بخوره، یه قاشق اضافی برداشت و ماهیتابه رو مابین دوتامون گذاشت - خودتم بخور عزیزم - من خوردم سیرم، بخور نوش جونت - تو که میدونی از گلوم پایین نمیره، حداقل چند قاشق بخور به منم بچسبه باشه ای گفتم و چند قاشق همراهیش کردم‌. حمید کنار اپن ایستاد و با خنده گفت - خوب به علی خانت میرسیا، ترشی و.... تا اینو گفت باخنده جواب دادم - بیچاره از صبح خسته شده، در ضمن هر چی براخودمون اورده بودم برا علی هم اوردم. خندید و نوش جانی گفت و از داخل یخچال چند تا یخ تو لیوان ریخت و پر اب کرد. با اینکه بهش گفتیم ضرر داره گوشش بدهکار نیست. علی گفت - حمید جان اب یخ نخور خیلی ضرر داره - علی تو که میدونی من عاشق یخم، اینجوری بیشتر میچسبه. حمید ابش رو خورد و لیوان رو روی سینک گذاشت و رفت. علی سرش رو به علامت تاسف تکون داد. با تموم شدن غذاش سفره رو جمع کردم، علی پیش بقیه رفت و چندتا ظرفی که مونده بود رو اب کشیدم و به تعداد داخل پیاله ها تخمه ریختم و داخل سینی چیدم و به هال رفتم. حمید با حلما سرگرم بود و علی هم کنار فاطمه نشسته بود و به حرفای بابا گوش میکرد. برای همه یه پیاله تخمه با یه بشقاب گذاشتم و کنار علی نشستم. تخمه رو جلوم کشیدم و شروع به خوردنش کردم. دلم میخواست یکم سر به سر حمید بذارم ، چشمم به پشت گردنش افتاد. تو ذهنم دنبال نقشه ای بودم که علی دستمو گرفت - چرا زل زدی به حمید؟ - هیچی همینجوری!! دارم داداشمو نگاه میکنم سرش رو کنار گوشم اورد - ولی من فکر میکنم یه چیزی تو سرته، چون شیطنت از چشمات میباره چشم از حمید برداشتم و به علی که لبخند کجی روی لبش داشت نگاه کردم، لب پایینم رو با دندونم گاز گرفتم -. چی میگی علی من فقط دارم نگاه میکنم، دختر مؤدبی مثل من اصلا بهش میاد شلوغ کنه؟ چشمای مظلوممو ببین چند بار پلک زدم، لبخند دندون نمایی زد - خودم همه جوره پشتتم، اتفاقا منم دوست دارم یکم سر به سرش بذاریم. لبخندم پهن تر شد، یهو فکری به سرم زد همون بلایی که یه بار مجرد بودم سرش اوردم. چقدر اونروز خندیدم وحمید حرص خورد. - علی حواست به فاطمه باشه باشه ای گفت و از کنارش بلند شدم و مستقیم به اشپزخونه رفتم، از همون یخ هایی که تو لیوان مونده بود و آب نشده بود دوتیکه برداشتم و آروم به سمت حمید رفتم. چشمم به علی افتاد که زیر چشمی نگاهم میکرد و دستشو جلوی دهنش گرفته بود و میخندید، مامان هم با خانم جون حرف میزد و بابا هم حواسش به اخبار بود، پاورچین پاورچین نزدیکش رفتم. خداروشکر تیشرت تنش بود، حمید متوجهم شد و پرسید - چیزی میخوای؟ نه دارم نگاه میکنم ببینم چی براش درست میکنی. سرش رو تکون داد و حلما با خونه ای که حمید براش ساخته بود ذوق میکرد و کف میزد. اروم یقه ی تیشرت حمید رو باز کردم و یخها رو داخلش انداختم. حمید مثل برق از جا پرید و با علی زدیم زیر خنده، حمید سریع پاشد و دنبالم کرد جیغی زدم و با خنده به سمت اتاق فرار کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد اتاق شدم و در رو بستم و محکم هل دادم تا یه موقع باز نکنه. هنوزم قیافه ش جلو چشمامه، واقعا خنده دار شده بود. صدای بقیه رو شنیدم که از حمید میخواستن کاریم نداشته باشه. - حمید جرأت داری نزدیک اون در شو!!! این صدای علی بود، بلافاصله محکم به در زده شد - زهرا در روباز کن....یالا میگم در روباز کن. با خنده گفتم - واااای داداش خیلی قیافه ت بامزه بود صدای علی رو شنیدم که میخندید و چیزی می‌گفت که متوجه نشدم. دوباره به در کوبید - برو کنار علی، زهرا باز کن تا قیافه ی بامزه رو نشونت بدم حالا سر به سر من میذاری، خیر سرت بچه دار شدی در رو قفل کردم و صدای علی رو شنیدم که گفت - بابا بیخیال دیگه زهرا یه شوخی کرد شما این بارو ببخش - حالا که اینجوری تو باید تقاصشو پس بدی - باشه بابا اصلا برو یه قالب بزرگ یخ بیار بنداز تو لباسم خوبه؟ گوشم رو به در چسبوندم، بیچاره علی چه گناهی کرده سریع در رو باز کردم و علی که پشتش به من بود و جلوی حمید ایستاده بود با باز شدن در نگاهی بهم کرد و به شوخی گفت - زهرا برو تو! من به جای تو به دست حمید جلاد اعدام میشم خنده م رو به زور کنترل کردم، از بازوهای علی چسبیدم . همونطور که پشتش قایم شده بودم گفتم - ببخش دیگه شوخی کردم اخه دلم برا سربه سر گذاشتنامون تنگ شده بود. سحر محمد رو بغلش کرده بود و حمید رو صدا زد. تا حمید اون طرفو نگاه کنه، علی گفت - زهرا برو من هستم از بغلش رد شدم‌وبا عجله پیش بابا رفتم. خانم جون و مامان میخندیدن، کنار بابا نشستم، میدونم که پیش بابا کاریم نداره. بابا با خنده گفت - اخه چیکارش داری دختر! تو که میدونی اگه سر به سرش بذاری تلافیشو سرت درمیاره - اخیش خیلی وقت بود باهاش شوخی نکرده بودم. روحم شاد شد مامان و خانم جونم خندیدن، بابادستش رو دور شونه م حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت - دلخوشی ما شما دوتایین، همین که میبینم اینقدر با هم صمیمی هستین و هوای همو دارین خداروشکر میکنم. ان شاءالله بعداز منم همینجوری صمیمی باشین. با شنیدن این حرف تمام شادیم رفت. ناخواسته تنم لرزید، خدا نکنه یه لحظه بدون بابا باشم‌. دست بابا رو گرفتم و بوسیدمش. - خدا شمارو برامون حفظ کنه علی به همراه حمید که محمد بغلش بود پیشم اومد، حمید برام خط و نشون میکشید، اما علی متوجه حالم شد. با چشم و ابرو اشاره کرد چی شده، جوابی ندادم. نفسم رو با آه بیرون دادم باصدای گریه ی فاطمه از کنار بابا بلند شدم و پیش فاطمه رفتم. اروم بغلش کردم و علی پرسید - چی شد، یهو حالت عوض شد حرف بابارو بهش گفتم و با مهربونی گفت - ان شاءالله سایه ش همیشه بالاسرمون باشه. ان شاءاللهی گفتم و بابا گفت - علی اقا اگه اجازه بدی من برم بخوابم، خیلی خسته م علی باهاش دست داد و بعد از رفتن بابا، خودشم سوییچش رو برداشت و گفت - زهرا جان منم باید برم، محسن پیام زده کارم داره فردا میام دنبالت باشه ای گفتم و صورت فاطمه رو بوسید و قبل از اینکه بره رو به حمید گفت - حمید قول دادیا!!! حمید موزیانه خندید و باشه ای گفت، من که متوجه نشدم چه قولی دادن ولی هر چی هست به نفع منه. علی با همه خداحافظی کرد و بعداز رفتنش به اتاق رفتم تا به فاطمه شیر بدم. شیرشو دادم و پوشکش رو عوض کردم، کارم که تموم شد چند تقه به در خورد و پشت بندش حمید وارد اتاق شد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با خنده نگاهی بهش کردم، یه لیوان پر از آب دستش بود، لبخند دندون نمایی زدم - داداش جان من بیخیال شو، باور کن فقط محض خنده اینکارو کردم. دیدم خیلی عاشقی یخی گفتم به هم برسونمتون ولی عشقت دروغ بود خندید و نزدیکتر اومد - محض خنده اره؟ ببین الان کاریت ندارم چون تا فردا ظهر قول دادم. اما تا تلافیشو سرت درنیارم اروم نمیشم. الانم به خاطر اون نیومدم میخوام‌باهات حرف بزنم کمی خیالم راحت شد، فاطمه رو تو بغلم تکون دادم و گفتم - خیر باشه درباره چی میخوای حرف بزنی؟ - هفته ی بعد سالگرد ازدواج مامان و باباست، از وقتی سرمون شلوغ شده براشون جشن نگرفتیم. نظرت چیه یه جشن تدارک ببینیم با خوشحالی جواب دادم - من موافقم فقط وقتشو بگو‌کی بگیریم، بقیه ش رو بسپر به خودم. درباز شد و سحر و حلما وارد اتاق شدن، حمید از سحر خواست در رو ببنده و بیاد کنارمون بشینه، گفتم - خب چی براشون بگیریم؟ سحر سؤالی نگاهمون کرد و حمید قضیه رو بهش گفت. حلما بغل حمید نشست و گفتم - مامان و بابا خیلی وقته مسافرت دو نفره نرفتن، نظرت چیه برای کربلا ثبت نامشون کنیم. چون اگه از قبل بگیم قبول نمیکنن باید تو عمل انجام شده قرارشون بدیم تا موافقت کنن سحر موافق بود و حمید گفت - اون موقع باید فردا با سیدصالح حرف بزنم ببینم کی کاروان میبرن، فقط به نظرت قبول میکنن برن؟ - اونش با من نگران نباش. فقط بذار باعلی هم مشورت کنیم و یه برنامه ی خوب براشون بریزیم. یاد حرف بابا افتادم، تا الان خیلی برامون زحمت کشیدن، دلم میخواد بعداین دیگه به فکر خودشون باشن و خوش بگذرونن. - داداش همیشه مامان و بابا هوامونو داشتن، نه مشهد تونستن باهامون بیان، نه کربلا... هر طور شده جورش کن بفرستیمشون زیارت. حمید و سحر ان شاءاللهی گفتن و پرسیدم - میگما وقتی با لیوان اب اومدی فکر کردم میخوای بریزی روم با خنده جواب داد - اینو اوردم بخورم، ولی برات دارم زهراخانم خدا به خیر کنه، باید بیشتر مراقب باشم. برای اینکه مامان و خانم جون از اینکه تنهاشون گذاشتیم ناراحت نشن، باهم به هال رفتیم. مامان با دیدنمون رو به حمید گفت - حمید برو لحاف تشکارو بیار من کمرم درد میکنه حمید باشه ای گفت و به اتاق مامان وبابا رفت. خانم جون فاطمه رو ازم گرفت و گفت - ببین زهرا گوشاش درد میکنه که اینجوری سرش رو اینور اونور تکون میده، شبا یکم دستاتو چرب کن، پشت گوشش روغن بمال بذار اروم شه چشمی گفتم و سحر گفت - محمدم اینجوری میکنه، شبا کلا کلاه میذارم تا گرم بشه راحت بخوابه مامان گفت - روغن تو کابینت بالایی هست بذار زهرا بیاره، یکم برا فاطمه نگه دارم یکمم بدم تو ببر. چشمی گفتم و بعداز اینکه سحر و حمید رفتن، مامان گوشای فاطمه رو ماساژ دادو کلاهش رو روی سرش گذاشت. لامپ رو خاموش کردیم و هر سه تو پذیرایی خوابیدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان تو اشپزخانه مشغول بود و برای نهار کو کو سیب زمینی می پخت و بوش کل خونه رو برداشته بود. فاطمه رو سپردم به خانم جون تا خونه رو تمیز کنم، چون مامان کمرش درد میکنه ظرفای کابینت هارو بیرون ریختم و مرتب سرجاشون جمع کردم. با بلند شدن صدای اذان، وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و بعداز تسبیحات کتابچه ی دعام رو برداشتم و دعای نور و معراج رو خوندم. تموم که شد جانماز رو تاکردم و همراه چادر داخل کشوی کمد گذاشتم. همین که وارد هال شدم، صدای زنگ ایفون بلند شد دکمه رو زدم و در باز شد. با وارد شدن بابا، مامان به استقبالش رفت و نایلونهایی که تو دست بابا بود رو ازش گرفت و به دست من داد تا به اشپزخونه ببرم. کاری رو که میخواست انجام دادم و سفره و زیرانداز رو برداشتم و روی زمین پهن کردم، تمام وسایل رو مامان اماده گذاشته بود با دیدن زیتون رو به مامان گفتم - زیتونو تازه خریدین - اره بابات همین الان خریده ، اگه میخواین بگو برا شمام بخره، برا خودتم خوبه، هم خودش، هم روغنش....نمیذاره فاطمه یبوست بگیره باشه ای گفتم، سینی رو برداشتم و کنار سفره گذاشتم. شماره ی علی رو گرفتم ببینم نهار میاد یانه! جواب نداد، همین که گوشی رو روی اپن گذاشتم زنگ‌خورد با دیدن شماره ی علی تماس رو وصل کردم. - الو سلام عزیزم خوبی؟ خدا قوت - سلام خانمی ممنون صدای شمارو میشنوم خوب میشم. جانم کاری داشتی؟ - نهار میای؟ - نه عزیزم، نشد بیام اومدم خیریه با استاد و بقیه جلسه داریم بعدشم پیش یکی از دوستام میرم کار دارم. - پس میخوای گشنه بمونی؟ خب بیا نهار بخور زود برو! - شما بخورین نوش جانتون، من اومدنی یه ساندویچ خوردم. ببینم حمید که کاری باهات نداشت؟ با خنده گفتم - نه خدارو شکر تا الان که سالمم و بلایی سرم نیومده - جرأت داره بهت نزدیک بشه اونوقت همونجوری میندازمش تو آب سرد حوض - جدی میندازیش با خنده گفت - اره معلومه خودشم میدونه منم مثل خودش کله خرابم خندیدم و بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم. نهار رو خوردیم و بعد از نهار حمید و بابا برای استراحت نموندن و چون برای فروشگاه بار میخواست بیاد خداحافظی کردن و رفتن. فاطمه رو روی تشکش گذاشتم و پاهاشو نرمش دادم، دستاشو تو دستم گرفتم و بند بند انگشتای کوچکشو‌ نگاه کردم. قربون خدا بشم چقدر با نظم همه رو پیش هم گذاشته، با محبت نگاهش کردم، شروع به ماساژ پاهاش کردم خیلی خوشش میاد و همین‌کار برای خودمم لذت بخشه. دوست دارم وقت بیشتری رو با بچه م بگذرونم و بهش محبت کنم. یاد حدیثی افتادم که امام صادق علیه السلام فرموده اِنَّ اللّه َ لَيَرْحَمُ الْعَبْدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ؛ حديث بدون ترديد، خداوند بر بنده خود به خاطر شدّت محبّت به فرزندش، رحم مى كند. خدایا به خاطر وجود فاطمه و محبتی که بهش دارم بهم رحم کن و عاقبتم رو ختم به خیر کن. نزدیک ساعت چهارمامان و خانم جون باهم برای خرید بیرون رفتن و منم فاطمه رو برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حلما و محمد هر دو‌خوابیده بودن، فاطمه رو کنار بخاری گذاشتم و کنارش نشستم. سحر برای دوتامون پفیلا درست کرد و داخل کاسه ی چینی ریخت و اومد کنارم نشست، نگاهی به فاطمه کرد - ماشاءالله رفته رفته قیافه ش شیرینتر و بامزه تر میشه. مامان عکس بچگیت رو نشونم داد خیلی شبیهته. نگاهی به فاطمه که با ملچ و مولوچ مشتشو میخورد کردم، با خنده گفتم - اره همه میگن شبیه منه! مامان که میگه اداهاشم به خودم رفته - خدا حفظش کنه، میگم خداروشکر حلما دیگه خیلی بهونه نمیگیره، حس میکنم الان با حضور محمد تو زندگیمون کنار اومده، همین که محمدگریه نمیکنه، سریع میاد میگه مامان داداش گلیه میکنه بیا شیر بده - خداروشکر، گفتم که کم کم بهش عادت میکنه. به نظرم کار خیلی خوبی کردی نذاشتی بینشون فاصله بیفته، اکثرا اونایی که بعداز پنج شش سال بچه اوردن میگن خیلی بچه بزرگه اذیت میکنه، ولی الان محمد و حلما خیلی باهم فاصله ندارن و یکم که محمد بزرگ باشه همبازی خوبی برا هم میشن - اره اتفاقا بابامم همینو میگه. تا عصر پیش سحر موندم و به اداهایی که بچه ها میریختن خندیدم. خصوصا که فاطمه و محمد چون فاصله ی چند روزه باهم دارن اداهاشون تقرببا مثل همه. بابا و حمید زودتر اومدن و سحر نذاشت پایین برم و گفت که شام بمونیم و مامان و بابا و خانم جون هم بیان بالا! حمید حلمارو به تابی که از چارچوب در اویزون کرده بود گذاشت و شروع به تاب دادنش کرد و براش شعر میخوند و شکلک درمی‌آورد، حلما هم از خنده غش میکرد. فاطمه دستاشو مشت کرده بود و جلوی چشمش میبرد و نگاهشون میکرد. رو به حمید گفتم - داداشی میشه حواست به فاطمه باشه من برم کمک سحر کنم؟ - اره برو حواسم هست. با خیال راحت وارد آشپزخونه شدم و خیار و گوجه و پیاز برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. سحر برنج رو آبکش کرد و گذاشت تا دم بکشه، کمی از خورشت قورمه سبزی با قاشق برداشت و گفت - زهرا ببین همه چیش خوبه؟ قاشق رو گرفتم و از اب خورشت کمی خوردم و مزه کردم. - اره خیلی هم خوشمزه شده، طعم خاصی داره چی ریختی توش؟ - رفته بودیم شمال، از سکینه خانم سبزیجات مخصوص شمال رو گرفتم، هر از گاهی تو قورمه سبزی میریزم خیلی خوشمزه ش میکنه، یادم بنداز رفتنی یکم بدم ببر. با سر تأیید کردم و باشه ای گفتم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم. دیدم حمید بالاسرش ایستاده و میخندوندش، خم شد و صورتش رو بوسید. کاسه سالاد رو برداشتم و روی کابینت گذاشتم کمی ابلیمو و نمک و سبزیجات خشک زدم تا عطر و بوی خوبی داشته باشه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهم به ساعت روی دیوار که هفت رو نشون میداد، افتاد. به تعداد سبزی ریختم و همه رو اماده روی اپن گذاشتم تا موقع شام راحت برداریم. سحر گفت - زهرا تو برو بشین دیگه خسته شدی، منم برم زود یه دوش بگیرم تا بقیه نیومدن. باشه ای گفتم و دستامو آب کشیدم‌ و به هال رفتم. حلما با عروسکش بازی میکرد و حمید هم کنارش نشسته بود و چشمش به گوشی بود. چشمم به فاطمه افتادچشمامو ریز کردم انگار یه چیز سیاه رنگ روی پتوشه! کمی که نزدیکتر رفتم با دیدن سوسک سیاه پردار هین بلندی کشیدم، با عجله رو به حمید گفتم - سوسک...سوسک حمید جون من اونو بردار من میترسم حمید خندید و ابرویی بالا داد - کو من که سوسکی نمیبینم - اوناهاش چیو نمیبینی به اون گندگی...جون من حمید برش دار الان میره رو صورت فاطمه پاشد اومد کنارم ایستادو چشماشو ریز کرد - اونو میگی...اینکه خیلی کوچکه...نه خواهر من خودت برو بردار من چندشم میشه عمرا دست بهش بزنم. بازوش رو گرفتم و با التماس گفتم - خواهش میکنم، من چندشم میشه برو بردار دیگه، قول میدم جبران کنم. موزیانه خندید و ابرویی بالا داد - نه یاد کار دیشبت افتادم که یخ پشتم انداختی....من برنمیدارم خودت باید برداری! - بگم غلط کردم خوبه؟ بابا به خاطر خواهرزادتم که شده گوش کن کم مونده بود گریه کنم، با شیطنت خندیدو یه تای ابروش رو بالا برد. نفسم رو بیرون دادم، به خاطر فاطمه هم که شده بهتره پا روی ترسم بذارم و خودم برش دارم. خواستم جلوتر برم ترسیدم پرواز کنه، دوباره ملتمسانه بهش نگاه کردم، با شیطنت میخندید، چشم ازش برداشتم و خواستم قدمی جلو برم که حمید بازومو گرفت - بکش کنار ببینم، تو چجور مادری هستی از یه سوسک میترسی حلما که نزدیکمون بود با دیدن سوسک زودجلوتر رفت و با دستش برداشت و به حمید نشونش داد - بابا سوکس... بیا از نوع گفتن اسم سوسک خنده م گرفت. سمتم اومد، از ترس جیغ کشیدم و حمید ازش گرفت و به سمتم اومد - خب حالا دیگه نوبت منه...الانم که علی نیست و سحرم حمومه، بقیه هم که اینجا نیستن فراریت بدن. - داداش... تو به علی قول داده بودی! نکن دیگه لبخند دندون نمایی زد و اروم قدمی نزدیکم شد و گفت - قولمون تا ظهر بود،الان شبه، زودباش دستاتو باز کن بندازم تو دستت و الا میندازم رو فاطمه ملتمسانه نگاهش کردم، برای اینکه روی فاطمه نندازه، چشمامو محکم بستم و دستم‌ رو که می‌لرزید جلوش دراز کردم. با خنده تا کنار دستم اورد و همین که احساس چیزی تو دستم کردم با جیغ پرت کردم روش، بلند خندید و از زمین برداشت. - بابا شکلات بود تو دستت دادم، سوسک تو این دستمه گلدونی که خودش برا سحر گرفته بود رو از رواپن برداشتم - به جان خودم بندازی پرتش میکنم سمتت! خنده ش بیشتر شد، سوسک رو جلوی چشمم گرفت و تکونش داد - خیلی ترسویی، مصنوعیه بابا... حرصم گرفت، گلدون رو سر جاش گذاشتم ومحکم با مشت رو بازوش زدم - خیلی بدی! کم مونده بودم سکته کنم حلمارو بغلش گرفت و گفت - خیلی قیافه ت بامزه بود، اخ که دلم خنک شد تا تو باشی سر به سرم نذاری. صورت حلمارو محکم بوسید - در ضمن از حلما یاد بگیر مثل خودم شجاع و نترسه! اخمی کردم واز اینکه اینجوری گولشو خوردم حرصی پیش فاطمه رفتم. با بلند شدن صدای زنگ حمید نگاهی به صفحه مانیتور ایفون کرد و با خنده گفت - ‌پاشو شوهرت اومد برو چغلی کن سریع بلند شدم و قبل از اینکه برم دوباره یه مشت محکم دیگه نثارش کردم، بلند خندید. در رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همین که در ورودی رو باز کردم علی روبروم ایستاد، لبخندی به روش زدم و باهاش دست دادم - سلام خداقوت، خوش اومدی - علیک سلام ممنون خانمی، خوبی؟ با سر تأیید کردم، داخل اومددو در رو پشت سرش بستم کمی تو صورتم دقیق شد - رنگت پریده؟ خوبی؟ چیزی شده یاد سوسک و شوخی حمید افتادم، دلم میخواد بهش بگم تا حساب حمید رو برسه، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت - ببینم حمید کاری کردی؟ مثل بچه ها سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم، هر لحظه میدیدم که صورتش جدی تر میشد، حرفم که تموم شد اخمی تو پیشونیش نشست - حالا خوبه بهش گفته بودما...من میدونم و حمید یه لحظه از این که بهش گفتم پشیمون شدم نکنه یهو بینشون دعوا بشه عجب اشتباهی کردما - الان میرم حقشو میذارم کف دستش!!! از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفت، استرس تو جونم افتاد دستشو گرفتم و مانعش شدم و گفتم - علی جان، فقط شوخی کرد باور کن من حالم خوبه یه موقع دعوا نکنیا - صبر کن تو کاری نداشته باش، ببین سحر خانم حجاب داره بیام تو ؟ باشه ای گفتم و وارد خونه شدم، حمید با حلما مشغول بود و به محض دیدنم با خنده گفت - چی شد؟ پس علی کو؟ هاااا رفتی چغلی کردی که بیاد منو دعوا کنه.... دوباره خندید، دلم‌مثل سیر و سرکه میجوشه - سحرکجاست؟ علی اقا میخواد بیاد داخل - تو اتاقه داره آماده میشه، بگو‌بیاد داخل! بدون این که منتظر باشه من بگم، با صدای بلند گفت - بیا تو علی، بیا که منتظر ضربات سهمگینت هستم قیافه ی جدی علی جلوی چشمم اومد، نمیدونم‌بخندم یا گریه کنم، مامان همیشه میگه ها... حرفا و‌کارای خواهر و برداری بهتره بین دوتاتون بمونه و یه موقع به شوهرتون نگین که کدورت پیش بیاد. علی یا اللهی گفت وارد شد، چون هیچ وقت دوست نداره دست خالی جایی بره کمی پرتقال و سیب خریده بود اونارو روی اپن گذاشت و جدی مقابل حمید ایستاد. حمید از کنار حلما بلند شد و به سمتش رفت، باهاش دست داد سلام و علیک کرد. علی همچنان جدی بود و نفسش رو سنگین بیرون داد و روبه حمید که متعجب نگاهش میکرد گفت - مگه نگفتم با زهرا شوخی نکن و الا با من طرفی!! از استرس شروع به جویدن ناخنام کردم، با اینکه علی رو تو این چند سال شناختم ولی تا این حد جدی ندیده بودمش، کارم نسنجیده بود باید همونجا خاکش میکردم و میذاشتم به حساب شوخی خواهر و برادری چرا که خودم شروع کننده ی این شوخی بودم. خدایا خودت ختم بخیر کن کاش مامان و بابا زودتر میومدن . حمید دستی پشت سرش کشید - من سر قولم بودم علی جان، تا ظهر کاریش نداشتم ولی گفته بودم تلافیشو سرش درمیارم. علی جدی تر شد و قدمی سمت حمید برداشت، دستشو به علامت تهدید به سمت حمید گرفت، هیچ وقت تا این حد از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌