eitaa logo
مسجد پایگاه قرآنی
326 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
788 ویدیو
34 فایل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 مردی خروسی داشت که به پشت بام فرار کرد و به خانه یکی از همسایه ها رفت. صاحب خروس هم در خانه ی همسایه ها را میزد و دنبال خروسش میگشت. مردی که خروس در خانه اش بود ناگهان صدای در را شنید و چون حدس زد صاحب خروس باشد، آن را بلافاصله زیر عبایش پنهان کرد و در را باز کرد. تا مرد را دید که نشانی خروس را میگرفت سریع گفت: به حضرت عباس قسم خروست به خانه ی من نیامده است. ولی دم خروس که از گوشه عبای مرد بیرون زده بود بهترین شاهد بر دروغ بودن حرف آن مرد داشت. صاحب خروس هم نگاهی به مرد انداخت و گفت: دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس
استاد آیت الله فاطمی نیا می فرمود اين همه در اينترنت و كتاب میگردی كـه ببينی آيت الله قاضی چـه گفت؟ آيت‌ الله چـه دستـور العملی بـرای سلوک داد؟ فلان عـارف چگونه به مقامات رسيد؟ اين همه دنبال استاد هستی و اين در و آن در ميزنی ، چه شد آخر؟ به كجا رسيدی؟ قدم اول ترک معصيت است نميگويم معصـوم شويد، اما به اندازه ی خودتان تلاش كنيد جوان عزيز كه به دنبال سير و سلوک ميباشی، تـو هنوز با پدر و مادرت تند هستی ، به ديگران ميكنی، آنـوقت انتظار داری سالک الی‌الله هم بشـوی؟ اگر ملاحسينقلی همدانی هم از قبـر بيـرون بی آيد و استـاد سير و سلـوكت شود، اگر عاق والدين باشی، به جايی نميرسی
وقتی آسمان و زمین به تلاطم درآمد و نـدای جبرئیـل پشت عالم را لرزاند، مـردم کـوفه فهمیدند که ، با خـون عـلی علیه السـلام رنگین شده. حسنین علیهم‌ السلام به‌سمت مسجد دویدند عده‌ای از مردم خواستند امـام را بلند کنند تا بـه نمازش ادامه دهـد ، اما آن حضرت ، توان ایستادن نداشت . نماز را نشسته تمام کرد و از شدت زخم و زهر بی هوش شد. امام را امام حسن و امام حسین علیهـم السلام به مـنزل رساندند باوضو آمد به قصد لیلة الفَرقَت، علی ابن‌ملجم درشب احیاچه قرآنی‌گشود ابن ملجم لعنت الله علیـه را نزد امام آوردند. امام به‌ صورت او نگاه کرد و با صدای ضعیفی فرمـود: آیا من امام بدی برای تو بودم؟ آیا درحق تو لطف و نکردم؟ با آنکه می‌دانستم تو مرا خواهی کشت، خواستم با این کار مانع آن‌ شوم که شقی ترین افراد باشی و از گمراهی بیرون بیایی ... امیرالمومنین علیه السلام سفارش او را به امـام حسن علیـه السـلام کردند: پسـرم ، با او مـدارا کن! نمی بینی که او چگونه چشمانش از ترس درحدقه میچرخد ودلش مضطرب است. امام حسن علیه‌السلام عرض کرد پدرجان او تو را کشت و تو مـرا امر به مـدارا می کنی؟! امام فرمودند: ما اهلبیت رحمتیم. به او از غذا وآشامیدنی خودت بخوران اگـر از دنیا رفتم ، او را کن وگرنه خـودم داناترم که با او چه کنم و من به عفو کردن اولی هستم
وارد حرم امام رضا علیه‌ السلام شدم جوانی رادیدم که زنجیرطلا به گردن کرده بود متذکر حرمت آن‌ شدم اودر جـواب گفت میدانم و به زیارت خود مشغول شد ابتدا ناراحت شدم ، زیرا او سخنم را شنید ، و اقرار به گناه هم کرد ولی با بی‌اعتنایی دوباره مشغول زیارت شد بعد به فکر فرو رفتم که‌الان اگر امام رضا علیه السلام ازبعضی از کاری های من بپرسد، نمی‌ توانم انکار کنم و باید اقرار کنم با خودم گفتم پس من در مقابل امام رضا علیه السلام وآن جوان در مقابل من اگر بدتر نباشم بهتر نیستم. بعداز چند لحظه همان جوان کنارم نشست و گفت حاج آقا! به‌چه دلیل طلا برای مـرد حرام است. من دلیل آوردم و او قبول کرد پیش خود کردم چـون روح من‌ در برابر امام رضا علیه السلام تسلیم شد خداوند هم روح این جـوان را در مقابل من تسلیم کرد. استاد قرائتی
آدم اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا اگر بسيار كار كند می‌گويند احمق است! اگر كم كار كند می‌گويند تنبل است. اگر بخشش كند می گويند افراط می كند! اگر جمع گرا باشد، می ‌گويند است! اگر ساكت وخاموش باشد می‌ گوينـد لال است! اگر زبـان‌ آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست! اگر روزه بدارد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكار است و اگر نكند میگويند كافر است و بی ‌دين! لذا نبايـد به حمـد و ثنای مـردم اعتنا كرد و جـز از نبايـد از كسی ترسيـد. پس در همـه‌ کارها فقط باید رضایت خدا را در نظر داشتـه باشیم خداوند مثل ما آدم‌ها نیست. برای او زندگی کن، برای او قدم‌بردار، برای او همه‌ ی توانت را بکار بگیر، فقط برای او؛ شک نکن، خدا مثل‌ما آدمها نیست
از امـام صادق علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره ، کدام روز است که خدا می فرمایـد بـترسان ایشـان را از روز حسرت. حضرت جواب دادنـد آن روز قیامـت است کـه حتی نیکوکاران هم می خوردنـد که چـرا بیشتر نیکی نکردند سوال کردند آیا کسی هست که در آن روز حسـرت نداشتـه باشـد؟ آقا امـام صادق علیه السلام فرمود آری ، کسی که در ایـن مدام بر رسـول خدا وآل او صلوات فرستاده باشد منبع: وسائل الشیعه، جلد ۷ ، ص ۱۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حاج آقا مجتبی تهرانی رحمة‌الله‌علیه: ▪️شب ِنوزدهم، شب ِ. ما دست خالی هم نیستیم، اتکای ما «حب علی علیه السلام» است.
🌹اعمال مشترک شب های قدر
📖 مرحوم حاج شیخ اسماعیل دولابی می فرمود: ما مثل بچه ای هستيم كه پدرش دست او را گرفته است تا به جايی ببرد و در طول مسير از بازاری عبور می كنند. بچه شيفته ويترين مغازه ها می شود و دست پدر را رها می كند و در بازار گم میشود. وقتی هم متوجه می شود كه ديگر پدر را نمی بيند ، گمان می كند پدرش گم شده است ، در حالی كه در واقع خودش گم شده است. انبياء و اولياء ، پدران خلقند و دست خلائق را می گيرند تا آنها را به سلامت از بازار دنيا عبور دهند. غالب خلائق ، شيفته متاع های دنيا شده اند. امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف هم گم و غائب نشده، ما گم و محجوب گشته ايم
می گفت سوار يک تاكسى شدم ، صد متر جلو تر يک خانم با آرایشی غلیظ كنار خيابان برای ماشین ايستاده بود بوق زد و خانم رو سوار كرد چند ثانيه گذشت راننده‌ ی تاكسى به خانـم گفت چقدر رنگِ رُژتون قشنگه، لباتون رو برجسته كرده. مسافر سايه بون جلو صندلى روداد پايين ولباشو داخل آينه نگاه کرد خانم مسافر گفت واقعاً؟؟ راننده هم خنديد و دست چپِ خانم مسـافر رو گرفت و نگاه كرد. راننده گفت با رنگِ لاكتون كردين ها؟ واقعاً كه با سليقه هستید ، تبريك ميگم خانم مسافر گفت ممنونم ، چه دقتى دارین شما ، معلومه آدمِ خوش‌ ذوقى هستين. تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر هـم گرمِ حرف زدن بودند موقع پياده شدن راننده كارت رو داد به‌خانم مسافر وگفت هرجا خواستى برى، اگه خواستى زنگ بزن به خودم . مسافر هم كارت راننده رو گرفت و رفت این طور تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده ی تاكسى. تـوی اين یک دقيقه ، ممکنه کمتـر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده تاكسى هـم يك خانم بوده . ماها با تصوراتی كه توی ذهنِ خودمونِ داریم قضاوت می كنيم
قـرار بود پارچه ی کت و شلواری کـه به مدرسه هـدیه داده شده بود، میان شاگردان قرعه‌ کشی شود. معلم گفت تا هرکس نامش را روی کاغذ بنویسد تا کشی کنند وقتی نام مصطفی از میان شـاگردان بیرون اومد، آقا هم خوشحال شد. برای این‌که مصطفی تازه پدرش رو از دست داده بود و وضعیت مالی خوبی هم نداشتند زمانی که معلم با دقت به کاغـذهایی کـه اسامی بچـه ها روی اونها نـوشته شـده بـود نگاه کرد ، روی همـه ی آنها نوشته شده بود: مصطفی. های صادقانه کودکی هایمان را از یاد نبریم. کردار نیک تا ابد باقی می‌ ماند
در کتاب زادالعارفین آمده است شیخ حسن بصـری برای به صحرا رفت. دربین راه برای استراحت پیش چـوپانی نشست و مقداری شیر از او خواست که بنوشد کمی بعد ، گله چوپان خواست از کوه پایین بـرود ، چوپان ندایی داد و گله بلافاصله به‌ جای خـود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را دید حالش دگرگون شد و رنگ از رخسارش پرید و بیهوش شد. وقتی به‌ هوش آمد چوپان علت حال اورا پرسید. شیخ گفت گوسفندان تو ندارند اما آنها می دانند که تو خیـرشان را می خـواهی و بـا شنیدن صدای تو سریع اطاعت کرده و از راه بیراهه برگشتند اما من که انسانم و عاقل حرف و امر خـالق خود را کـه به نفع مـن فرموده است، گوش نمی‌ دهم. کاش به اندازه این ، من از خدای مهربان اطاعت و امر او را گوش می دادم