eitaa logo
لبیک یا زینب ‌‌‌‌‌
165 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
267 فایل
سلام بر زینب س 🌺بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود 🌺 🌻داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 🌻 💐اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐 @Masiha13
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 این تأثیر شنیدن کلمه «اعزام» بر رزمنده ها بود.💙 در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت.🧐 در همسران و مادران آواری از دلهره بود.😟 روزهای اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند دل آشوبشان می‌کرد.😔🖤 اگر می‌توانستند، همه راه های اطلاع رسانی را کور می‌کردند تا کاروان ها بروند و میوه دل آن ها کنده نشود.😞😭 آن روز، توی ساختمان بسیج جیرفت همه چیز بوی عملیات می‌داد و بوی اعزام؛🚎 عملیاتی که سال قبل نصیب ما نشده بود.☹️ سه ماه فقط آموزش نظامی دیده بودیم و نگهبانی داده بودیم. وقت آن رسیده بود عقده دو ماه نگهبانی دادن در جبهه‌ای خاموش را با شرکت در عملیاتی پر سروصدا از دل باز کنم.🤨😅 اما اول باید مطمئن می‌شدم عملیاتی در کار است.👀 اصلاً نمی‌خواستم دوباره به جبهه برگردم و روزگار مشابهی را بگذرانم.😒 اگرچه از آن دو ماه که در جبهه نورد بودم خاطراتی خوش برایم مانده بود،🙃 به جای تکرار آن وضعیت، ترجیح می‌دادم در جیرفت بمانم و به درس و مدرسه‌ام برسم.😌📚 مگر اینکه عملیات در کار بود.🤓 فقط در آن صورت حاضر بودم به جبهه برگردم و آن سال قید درس و مدرسه را بزنم.🤨☝️ به اتاق برادر نوزایی رفتم.🚪 نشسته بود پشت یک میز چوبی ساده.😇 عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور روی چشمانش داشت.👓 ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با آرم روی جیب ظاهر یک پاسدار را به او داده بود... ایستادم جلوی میزش. سلام کردم و به او گفتم که تازه از جبهه برگشته ام و تصمیم دارم بنشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی‌عملیات برگردم.😅🤷🏻‍♂ گفتم: «برادر نوزایی، تو رو خدا راستش رو به من بگید. این باری عملیات هست یا نیست؟»🙁🤩 نوزایی گفت: «کاکا، حالا حتماً باید عملیات باشه تا شما برید جبهه؟»😖🤦🏻‍♂ گفتم: «ها. اگه عملیات نباشه، نمی رم. باید برم مدرسه.»😂😁 آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود. با این حال، در مقابل اصرارم گفت: «به امید خدا به زودی یه خبرایی می شه!»😎🤭 حرفش را گرفتم. او نمی توانست جار بزند که قرار است عملیات شود.🤐 چون به گوش منافقان می‌رسید و آن ها هم می‌گذاشتند کف دست عراقی‌ها و عملیات لو می‌رفت.😱😑 با خودم گفتم حتماً عملیات در راه است؛ وگرنه چه خبرهایی ممکن است در جبهه بشود؟🤔 از این گذشته، نوزایی، غیر از اینکه گفته بود به زودی خبرهایی می‌شود، با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود: «قطعاً عملیات داریم. اگر واقعاً راست می گویی، برو آماده باش!»😂😁😎 جوابم را گرفته بودم باید تصمیمم را می‌گرفتم.🤓 گرفتم😎💙 🌺🌺
•••📖 📚 آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در جبهه های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم.👀🤷🏻‍♂ قبل از تحویل سال رفته بود به جبهه.🚌 گمان می‌کردم او هم مثل ما به درد «نگهبانی» مبتلا شده است.🤕🤦🏻‍♂ اما، چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آن ها خبر شهادت حسن را به خانواده‌اش داد.😞😳 با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاد روی سرم.😭 راوی خبر می‌گفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده😱؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار.😭🖤 او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازه‌ای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است.☹️😭 خانواده حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی می‌دیدم، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذره‌ای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنی‌تر شدم.✌️🏻😔 حسن، غیر از اینکه پسردایی‌ام بود، رفیق روزهای کودکی و مدرسه‌ام هم بود.😢هم اتاقی روزهای محصلی‌ام در جیرفت هم بود.😭 حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت💗 و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف می‌کردند، دل همه را به درد آورده بود.😭🖤 قبل از اعزام، دلم می‌خواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم.😬 گمان می‌کردم راضی کردن او، به خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد.😫😵 به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه، گرم در آغوشم کشید.❤️ بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگی‌اش را برایم تعریف کند؛ قصه‌ای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود.🙂☹️ مادرم، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود.😓💔 اما توانسته بود، به اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند.😅 داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آن‌ها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم.🤩☺️🧑🏻🧒🏻👦🏻 ..🖇 🖨 ❗️ 🌹🌹
•••📖 📚 در روستای ما جوانان بالابلند زیاد بودند؛シ اما هیچ‌کس اکبر نمیشد.😁 قدی بلند داشت و چهره‌ای جذاب با ابروهای پیوندی و چشمان درشت.👀💚 وقتی از جبهه برگشتیم اکبر رفته بود پادگان 05 کرمان برای آموزش.👋🏼🚗 اما، در میانه دوره آموزشی، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید: «تو حالا مرد خونه ای.🙁 بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچکیت به توست.☹️اگه رفتی و شهید شدی، تکلیف ما چیه؟😢 ما رو به کی می سپاری؟»💔 قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر، بود، این پیغام را به انضمام چند قطره اشک💧 از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر، با همه عشقی که برای جبهه رفتن داشت،😟آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمی‌گشت که در کرمان به من و حسن برخورد.🤨👱🏻‍♂🧔🏻 یک شب با هم بودیم. روز بعد، برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد!😐😁 ..🖇 🖨 ❗️ 🍁🌺🍁
•••📖 📚 دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود.🚌🚎 از همه شهرستان‌های استان کرمان بسیجی های آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.😎✌️🏻 روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی، که جوانی جذاب بود😌 و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت،😎 دستور داده بود همة نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.⚽️ در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.😅 قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می‌کرد.🤨پشت سرش میثم افغانی راه می‌رفت.🧐 میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت.😯 اگر یک قدم از قاسم جلو می‌افتاد، همه فکر می‌کردند فرمانده اصلی اوست🤣؛ بس که رشید و بالا بلند بود.😁💙 حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می‌آمدند.😬دلم لرزید.😰 او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچک‌ترها از غربال او فرومی افتادند.😱 نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می‌کشید و می‌گفت: «شما تشریف ببرید پادگان. ان شاءالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!»🙂✋🏻 فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می‌رفت.😨😱 زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد.😢 در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم.🙄😐😬 این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یا نجنگم؟😒 اصلاً اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم.☹️😑 اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگی آبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می‌زد و مجبورمان می‌کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان قدس حاضر باشیم؟😟😑 اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی‌خورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده داده است.😓 پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت می‌گرفت. آقای مهرابی چرا ساعت 1 بعد از ظهر، در بیابان های کنار میدان تیر، آن طرف کوه های صاحب الزمان، ما را مجبور می‌کرد یک پوکه گم شده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان می‌کرد که اگر آن را پیدا نکنیم، همان چند دانه خرما را هم برای ناهار به ما نخواهد داد؟🤦🏻‍♂😩 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 دلم می خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است🙁؛ وگرنه شانزده سال کم سِنی نیست!😎 دلم می‌خواست جرئت داشتم بایستم جلویش و بگویم: «آقای محترم، شما اصلاً می‌دونید من دو ماه جبهه دارم🙄؟ می دونید من به فاصله صدارسی از عراقیا نگهبانی داده‌م و حتی بغل دستی‌م توی جبهه نورد ترکش خورده🤕؟» اما جرئت نداشتم.😫 حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم.😃 اصلاً قیافه‌اش مهربان بود.❣برخلاف همه فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه می‌کرد و با مهربانی تحکّم!😯😁 در عین حال، به اعتراض اخراجی‌ها توجهی نمی‌کرد.😂🤦🏻‍♂ حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار.😭 با خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم.🧔🏻 به کنار دستی‌ام، که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه می‌خوردم.🙁😢 لعنت بر نوجوانی!😖که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود.😟 از خط سبزی هم که پشت لب هایم دمیده بود، در آن بگیر و ببند، کاری ساخته نبود.🙍🏻‍♂😑 باید صورت لعنتی‌ام را به سمتی دیگر می‌چرخاندم که حاج قاسم نبیندش.😣 اما قَدَّم چه؟😰یک سر و گردن از دیگران پایین‌تر بودم🤦🏻‍♂؛ درست مثل دندانه شکسته شانه‌ای میان صفی از دندانه های سالم.🙄باید برای آن دندانه شکسته فکری می‌کردم.🤔 سخت بود. اما روی زانوهایم کمی بلند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده‌ام و نه آن قدر که ببیند نشسته‌ام.😬 حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم خیز.🤔از کوله پشتی ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم.😁👌🏻 باید آن را همان سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف نگاه حاج قاسم می‌چرخاندم.😥 کلاه آهنی هم بی‌تأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد.🤩تک سایز است. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم.🤲🏻 با اجرای این نقشه ، هم مشکل قدّم و هم مشکل بی‌ریشی‌ام حل شد.🤩😊 مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد.😍 رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛😎 لیستی که به افراد اجازه می‌داد در ایستگاه راه‌آهن پا روی پله‌های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.😁😎 🌹🌹
•••📖 📚 گوشه زمین چمن، سروصدای اخراجی‌ها به هوا رفته بود.🗣👥 بعضی از آنها سن و جثه‌ای بزرگ‌تر از من داشتند. فهمیدم کار بزرگی کرده‌ام و احساس آسودگی می‌کردم که این طرف بودم نه آن طرف.😁🤲🏻 یکی از اخراجی ها سلمان زادخوش بود؛ بچه خانوک.👱🏻‍♂ آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود.🤦🏻‍♂ صدایش را روی حاج قاسم بلند کرد و گفت: «من می‌خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمی‌ذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟😏😠 ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نذارید ما یَم بریم.»☹️😒🤬 سلمان اشک می‌ریخت و دعوا می‌کرد. حاج قاسم بالاخره به سخن آمد و گفت: «بچه های کم سن و سال وقتی اسیر می‌شن عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستاده‌ان جنگ!»🙄 سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت: «اتفاقاً بچه ها اَ بزرگ ترا شجاع ترن.😅 تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه تو عملیات کپ می کنن‌😏ها بله!» 😤 حاج قاسم دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند. او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند.😢🙁 یکی دیگر از اخراجی‌ها علی رضا شیخ حسینی بود. او فقط شانزده سال داشت.👱🏽‍♂ وقتی از صف بیرونش کشیدند، برخلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت.😐🚶🏻‍♂ فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به جبهه ندارد؛ اما خاطرجمعی علی رضا از جای دیگری بود.🤨 از صف که خارج شد، کوله پشتی‌اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است؛ لباسی به رنگ چشمانش، سبز.😟با موهای بورش در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود.😅چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس می‌داد! فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است😳. بعد از پوشیدن لباس سپاه، اسم خط خورده‌اش را بی هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی‌ها پیوست 🤕😯 ❤❤
•••📖 📚 به فاصله یکی دو ماه، برای دومین بار وارد اهواز شدیم.🚌 دیگر این شهر برایم غریب نبود. احساس می‌کردم من هم برای اهواز غریبه نیستم.🙂💚 دشمن بیخ گوش شهر خاکریز زده بود؛ اما زندگی، مثل کارون، در شهر جریان داشت.😅 چند روزی در مدرسه شهید رجایی اهواز ماندیم. منتظر بودیم فرمان برسد تا تفنگ و مهماتمان را برداریم و برویم خط💣 و در عملیاتی که زمزمه‌اش همه جا را گرفته بود شرکت کنیم.😃✋ اما هیچ معلوم نبود این فرمان کی خواهد رسید و این عملیات از چه نقطه‌ای شروع خواهد شد.😕 در اهواز تقریباً بیکار بودیم. صبح ها آموزش نظامی می‌دیدیم و غروب که می‌شد روی چمن لب کارون می‌نشستیم و بامیه می‌خوردیم.😋⛅️ مردی که بامیه می‌فروخت سینی بزرگی روی سر داشت. بامیه های پرشیره و طلایی رنگ را به شکل زیبایی توی سینی می‌چید و با لهجه غلیظ جنوبی فریاد می‌زد: «بامیه بخور، کشتی بگیر. خوردی زمین، دوباره بگیر!»😄😁😋 مشتری همیشگی‌اش بودیم. وقتی یکی دو تا بامیه می‌خوردیم و شیره پُرشهد آن در دهانمان می‌دوید، زمان اجرای نمایش هنرمندانه سربازی ناشناس فرامی‌رسید که هر بیننده ای را سر جایش میخکوب می‌کرد.😯😲 هر روز بعد از ظهر، وقتی آفتاب غروب می‌کرد، یک سرباز ارتشی از جایی پیدایش می‌شد و خودش را به ابتدای پل قوسی اهواز می‌رساند.🚗 کنار یکی از قوس های آهنی پل می‌ایستاد، لحظه ای تمرکز می‌کرد، بعد با خونسردی کامل از شیب تند پل بالا می‌رفت و مثل اینکه در خیابانی عریض قدم بزند، پیش چشمان پراضطراب ما و هر که او را می‌دید، در آن سطح کم عرض قدم می زد و کم کم اوج می گرفت. او می‌رفت و نفس در سینه ما می‌ایستاد. وقتی به بالاترین نقطه قوس پل می‌رسید، می‌نشست و پاهایش را توی هوا آویزان می‌کرد و مدت‌ها به حرکت کُند کارون چشم می‌دوخت.🙂👀 قبل از تاریک شدن هوا از جا بلند می‌شد و آرام آرام پایین می‌آمد و می‌رفت پی کارش.🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 در یکی از معدود روزهایی که در اهواز به انتظار عملیات بودیم، به سرم زد برای وقت گذرانی بروم سینما.😁🎞 دلم راضی نمی‌شد؛ اما خودم را قانع کردم که بلیت بخرم.🔖 احساس گناه می‌کردم. دلیلی برای سینما رفتن پیدا کردم😀؛ پارچه سفیدی بر سردر ورودی سینما به چشم می‌خورد که روی آن نوشته شده بود: «ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم.»👊🏻[امام‌خمینی‌ره] بعد از پیروزی انقلاب، مردم هنوز با سینما آشتی نکرده بودند.🙊 سینماداران این جمله امام را می‌زدند بالای سینما تا بتوانند پای مردم را به سینما باز کنند.🙋🏻‍♂😄 با خواندن کلام امام درنگ نکردم. بلیتی خریدم و وارد سالن تاریک سینما شدم.👀 فیلم «دست شیطان» روی پرده نمایش داده می‌شد.🤨 طولی نکشید که همان احساس گناه دوباره آمد سراغم.😢 تاریکی سینما برایم دلهره آور شد.😬 به فکرم رسید اگر ناگهان میگ های دشمن به اهواز حمله کنند و یکی از راکت هایشان روی سقف سینما فرود بیاید، چه بدعاقبت می‌شوم من.😰😑 بی‌توجه به فیلم، فکر می‌کردم چقدر بد می‌شود اگر به جای صحنه نبرد در سالن سینما کشته بشوم.😣😨 صدای کرکننده، فیلم در تاریکی سالن به وحشتم می‌افزود.😰 نمی‌دانستم آن بیرون، توی خیابان، همه چیز مرتب است یا نه.😓 آیا شهر در آرامش است یا صدای آژیر خطر دارد پخش می‌شود.😑 دلم می‌خواست چراغ های سینما روشن شوند. دلم می‌خواست صدای فیلم آن قدر کم بشود که اطمینان کنم بیرون صدای آژیری در کار نیست.🙁☹️ اما صدای موسیقی فیلم همچنان کرکننده و سالن همچنان تاریک بود.😖😩 طاقت نیاوردم. لنگه یکی از درها کمی باز بود و نور ضعیفی به تاریکی سالن نفوذ می‌کرد.🤩 به طرف نور رفتم و با سرعت از سالن خارج شدم.😍🏃‍♂ به پیاده رو که رسیدم نفس عمیقی کشیدم. هوا روشن بود و آسمان خلوت. راه افتادم به سمت مدرسه شهید رجایی تا به حسن اسکندری و اکبر دانشی برسم.👱🏻‍♂👱🏽‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 قطار در پیچ و خم کوه های لرستان از تونلی درمی‌آمد و به تونلی دیگر می‌خزید.😯🚌 این مسیر دیدنی جایی است که می توانی سوار قطار باشی و در عین حال، سر پیچ ها، همه واگن های قطاری را که در آن هستی ببینی.😁😍🚂 در راهروی قطار سرم را از پنجره بیرون برده بودم تا باد بهاری، که عطر گیاهان کوهی را با خود داشت، به صورتم بخورد و خزیدن لوکوموتیو در حفره سیاه تونل ها را تماشا کنم.😇 در این حال از کوپه پشت سر صدایی به گوشم رسید.🤨 برگشتم. در کوپه باز بود. آقای روحانی، پاسدار جوانی که کمی بعد فهمیدم اهل بهشهر است، با یکی از ساکنان کوپه بحث می‌کرد؛ بحثی یک طرفه.😑🗣👥 روحانی، که فرمانده نیروهای زاهدانی بود، با صدای بلند یکی از بچه هایی را که روی تخت بالایی کوپه نشسته بود نصیحت می‌کرد.☝️🏻🤓 کنجکاو شدم. نیم قدم که برداشتم، از کنار پنجره رسیدم جلوی در کوپه.😬👀 روحانی بینی و صورتی کشیده داشت. تهرانی حرف میزد؛ اما ته لهجه شمالی‌اش کاملاً قابل تشخیص بود.😄 بحث بر سر سیگاری بود که فرمانده پاسدار در دست یکی از بچه ها دیده بود.😱 داشت به او می‌گفت: «برادر عزیز، تو الان یه رزمنده‌ای. باید الگوی جوونای کشور باشی. تو داری به سرزمین جهاد و شهادت نزدیک میشی. اصلاً درست نیست کار خلاف شرع انجام بدی!»😡😒😖 جوانک، که فرصت نکرده بود از بالای تخت پایین بیاید، در حالی که سیگار مچاله شده هنوز توی دستش بود، گفت:«برادر چه خلاف شرعی؟ من فقط یه نخ سیگار کشیدم. مگه سیگار کشیدن گناهه؟ کجای رساله نوشته که سیگار حرومه؟»😫🙄😒 فرمانده، وقتی حاضرجوابی او را دید، گفت: «بیا پایین.»🤬 جوان از بلندی پایین آمد. پاسدار گفت: «ببین برادر، هر چیزی که برای سلامتی مضر باشه حرومه.»😄 پاسدار جوان به اتکای بضاعت فقهی خودش فتوا صادر میکرد. ادامه داد: «تو حق نداری به جسم و جان خودت آسیب برسونی. این وجود قراره در خدمت اسلام و مملکت عزیزمون باشه.»😅✌️🏻 جوانک به فرماندهی که فرمانده او نبود جواب داد: «اگه سیگار کشیدن خلاف شرع و به قول شما حرومه، پس چرا بعضی از آدمای مهم توی جبهه سیگار می‌کشن؟😑یکی از برادرا توی لباس روحانیت سیگار می‌کشید.😏خودم دیدم؛ با همین دو تا چشمام.»😄 فرمانده جا خورد.😟🤕 نتوانست پاسخی قانع کننده برای جوان سیگاری پیدا کند. بنابراین، با لحنی ملایم تر گفت: «ببین برادر من، اشتباه دیگران مجوزی برای اشتباه تو نیست.😶شما الان یه نظامی هستی و باید تابع مقررات باشی. من، به عنوان فرمانده و مسئول این قطار، به تو میگم نباید سیگار بکشی.🙂💁🏻‍♂ اصلاً زشت نیست؟🤦🏻‍♂تو که می‌خوای با صدام و اون همه لشکرش بجنگی نمی‌تونی با این سیگار چند سانتی بجنگی؟🙄نه، واقعاً زشت نیست؟» وقتی فرمانده دستور نظامی داد، جوان، که بسیار شنیده بود «اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است»😁، از جیب بغل شلوارش بسته‌ای سیگار و از جیب دیگرش قوطی کبریتی بیرون آورد و هر دو را روی هم گذاشت. بعد پنجره قطار را به داخل کشید. باد پیچید توی کوپه. سیگار و کبریت را پرت کرد میان سنگستان کوه های لرستان و برگشت به طرف فرمانده.😯 دستش را به احترام کنار گوشش گرفت و پایش را محکم چسباند به پای دیگر و گفت: «اطاعت می شود فرمانده 》😄✋
•••📖 📚 یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال 1361 تمام بشود که جابه جایی نیروها شروع شد.🚌🚎🚛🚚 زود تفنگ هایمان را از اسلحه خانه گرفتیم.😎 لباس های خاکی را پوشیدیم😌 کوله پشتی‌ها را حمایل کردیم و در صف نشستیم.🤓 ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس، از شهر اهواز بیرون زدیم و در جاده بستان پیش رفتیم.🚌 مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود.💢 طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان های چهار طبقه پادگان دشت آزادگان.🏢 آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. در آن اتاق با مجید و علی ضیغمی، حسین قاضی زاده، محمدرضا اشرف، علی محمدی، و محمود محمدی آشنا شدم.🤠🤝👱🏽‍♂🧔🏻👨🏻👱🏻‍♂ این پنج نفر از بچه های کرمان بودند و با لهجه غلیظ کرمانی با هم حرف می‌زدند.😁 سرم درد گرفته بود؛ نه از خستگی راه، که راهی نبود، بلکه به دلیل اعتیاد شدیدی که به چای داشتم.😐🤦🏻‍♂ به حسن اسکندری گفتم: «باور کن حسن، اگه الان یه استکان چای گیر بیاد، حاضرم به هر قیمتی بخرم.»😫 حسن گفت: «من هم سردرد دارم. ولی اینجا خبری از آشپزخونه و چای نیست.»🤷🏻‍♂ اکبر گفت: «حالا صبر کنید. شاید وقت شام چای هم دادن.»😋 محمدرضا اشرف، که هنوز درست و حسابی با هم آشنا نشده بودیم، داشت به حرف‌های‌ما گوش می‌داد.🧐 وقتی اشتیاق بیش از حد مرا برای نوشیدن یک لیوان چای داغ را دید، به حرف آمد و این طور باب آشنایی را باز کرد:«حالا راس راستی چقدر میدی برا یه لیوان چای؟»😂 اشرف قدی کشیده داشت و اندامی لاغر و استخوانی و جفتی چشم درشت که مهربان به نظرم آمدند در آن لحظه.🙂😍 گفتم: «پنجاه تومن!»😩💸 قم زیادی بود برای یک لیوان چای. اشرف گفت: «روی حرفت هستی؟»😏 گفتم: «هستم.»😎🙄 به همین زودی با هم دوست شدیم. کوله پشتی اش را از کنار دیوار پیش کشید و دستش را تا آرنج کرد داخلش.🤨 پنجه هایش داخل کوله دنبال چیزی می گشت که به دست نیاورد.😛 خالی‌اش کرد.🧐 هر چه فکر کنی ریخت روی زمین؛ شانه، آینه، قیچی، قرص، لیوان، سوزن، قرقره، کمپوت، جوراب، دمپایی.😐 اما اشرف دنبال چیز دیگری بود؛ چیزی که به درد سر من بخورد، همان که هر چه بیشتر می‌گشت کمتر می‌یافتش.😟 کوله پشتی را چپه کرد و در هوا تکاندش.🤯 چیزهای دیگری روی زمین ریخت. اما اشرف هنوز دنبال چیزی می گشت؛ همان که بالاخره در یکی از جیب های کوله پشتی پیدایش کرد، پلاستیک کوچکی که یک عدد چای کیسه‌ای و سه حبه قند داخلش دیده میشد.😳🤩 پلاستیک را برداشت و لبخند فاتحانه‌ای زد. وسایل کوله را به غیر از پلاستیک قند و چای برگرداند سر جایش. پلاستیک کوچک را برداشت و از اتاق خارج شد. توی محوطه چند تکه چوب پیدا کرد و آتشی روشن کرد. یغلاوی‌اش را از آب قمقمه اش پر کرد و چند دقیقه بعد با یک لیوان چای داغ به اتاق برگشت.😋☕️ لیوان چای را دوستانه به طرف من گرفت و گفت: «من هم، اگه چای نخورم، مث تو سردرد می شم. حالا به جای پنجاه تومان پنجاه تا صلوات بفرست!»😁😌 این کار اشرف بنای دوستی من و حسن و اکبر را با او و همشهری هایش، مجید و رسول و علی، محکم تر کرد.👌🏻 فقط دو سه روز در دشت آزادگان ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی می‌گذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.😩 رفت و برگشتش خیلی خسته‌مان می‌کرد. اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خس خس خستگی را در نفس های بریده مان می‌دید، فریاد می‌زد: «کی خسته است؟»😤🤨 ما تمام توانمان را جمع می‌کردیم و بلند جواب می دادیم: «دشمن!»🤣 عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازه ای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر می‌کرد.😁✌️🏻 ..🖇 🌹
•••📖 📚 حمید ایران منش🧔🏻، بچه زرند کرمان، در عملیات حصر آبادان و بستان و فتح المبین آن قدر از خودش شجاعت و بی‌باکی به نمایش گذاشته بود که برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود.😌❤️ معروف شده بود به «حمید چریک» و همه دعا می‌کردند او هیچ وقت برای آموزش نظامی سر وقتشان نیاید.😂🤦🏻‍♂ می‌گفتند حمید چریک، مثل فیاض، اذیت می‌کند.🤕 فیاض هم یکی دیگر از فرماندهان آموزش بود که اسمش پشت رزمنده ها را می‌لرزاند.😨 یک روز خبری مثل باد توی پادگان دشت آزادگان پیچید: «حمید چریک اومد!»😱 طولی نکشید که در محوطه آن طرف ساختمان‌های چهار طبقه در دسته‌های خودمان به صف ایستادیم.🤯 حمید چریک واقعاً آمده بود.😧 قدی نه چندان بلند داشت؛ اما سر و سینه اش ورزشکاری بود و در نگاهش حداقل آن لحظه هیچ نشانی از شوخی و مهربانی معمول میان بچه های جنگ دیده نمیشد.😰😑 نشست و برخاستی داد و ما به فرمانش و نه آن چنان که باب میلش باشد نشستیم و برخاستیم.😶 نگاه معناداری انداخت روی جمع.🤨مثل برق فهمیدیم با نگاهش و حالتی که به فرم لب هایش داد و تکان دادن سرش دارد می گوید: « مفت خوردید، تنبل بار آمده اید؟ آدمتان می‌کنم!»😱😨⛓ خودمان را آماده کردیم برای آزمایشی سخت؛ که حمید چریک خیلی زود از ما می‌گرفت.🤒 پُر بیراه هم نگفته بود. ما کمی تنبل شده بودیم.😕🤦🏻‍♂ در اهواز صبح ها به جای دوی صبحگاهی رفته بودیم توی صف حلیم و نان گرم و عصرها هم لب کارون بامیه خورده بودیم.😋😐 سینما هم که رفته بودیم!😁 انگار حمید چریک این همه را فهمیده بود که صدایش را بلند کرد و گفت: «به نظرم برای تفریح اومدین اهواز! درسته؟»🤔🙄 ما سکوت کردیم. حمید ادامه داد: «حالا معلوم میشه کی برای تفریح و کی برای جنگ اومده!»😏💣 بعد از این تهدید، تیر برقی را آن دورها نشانمان داد و گفت: «تا ده می‌شمارم. باید برید تا اون تیر و برگردید. وای به حال کسی که تأخیر داشته باشه!»😒😠 صدای سوت حمید چریک پیچید توی ساختمان های دشت آزادگان و جمعیت به سمت تیر برق دویدند و البته خیلی دیرتر از موعد مقرری که چریک تعیین کرده بود به نقطه شروع برگشتند.😰🤕حمید دیگر مطمئن شد مفت خورده‌ایم و تنبل بار آمده ایم!😂 چند روز پیش از آمدن ما به دشت آزادگان بارانی بهاری دشت های خوزستان را نواخته بود و هنوز مقدار زیادی آب در گوشه محوطه صبحگاه روی زمین باقی مانده بود که سطح آن را لایه‌ای لجن های سبز پوشانده بود.😣😖 حمید چریک ایستاد تا آخرین نفر هم برگشت. بعد جدّی تر از قبل گفت: «حالا، با صدای سوت، همه از توی این آب ها سینه خیز رد می‌شید!»😠😤 سوتش را به صدا درآورد. تا خواستیم بفهمیم دارد جدّی دستور می‌دهد یا شوخی می‌کند🤔، گلنگدن کلاش تاشویش را کشید و شروع کرد به شلیک گلوله های جنگی در چپ و راست گروه.😳😱 با همه وحشتی که های و هوی حمید چریک و گلوله هایش در ما ایجاد کرده بود، حاضر نمی‌شدیم لباس های تمیزمان را لجن مال کنیم.🤮 وقتی سینه خیز به چاله آب رسیدیم، راه خود را کج کردیم تا خیس نشویم. 😎این دَررَفتن از زیر کار کفر حمید چریک را درآورد و عصبانیتش را به اوج رساند.🤬 با فریادهای ممتد، دوباره همه را فراخواند به نقطه اول.😩 لب هایش از خشم روی هم می‌لرزید. می‌رفت که دستور بعدی را صادر کند و به نظر خودش ما را آدم کند که تویوتای استیشن سفیدرنگی با آرم سپاه یک راست آمد و کنار جمع ایستاد.😢🧐 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌹🌸🌺
•••📖 📚 چند پاسدار، که معلوم بود از فرماندهان رده بالای سپاه بودند، پیاده شدند. همین که پاسداری که جلو نشسته بود پیاده شد ولوله ای افتاد توی جمعیت.😯😲 همه آهسته به هم رساندند که او حاج قاسم سلیمانی است؛ فرمانده تیپ ثارالله.😵 حاج قاسم، مثل همیشه، متبسم پیش آمد. سلامی به رزمنده ها کرد و خسته نباشیدی گفت.🙂✋🏻 به یاد روز اعزام در دانشکده فنی افتادم؛ وقتی که نزدیک بود مرا از صف بیرون بکشد.😬 شکایت حمید چریک را پیش حاج قاسم بردیم. یکی از میان جمع گفت: «برادر سلیمانی، ایشون بی جهت رزمنده‌ها رو اذیت می‌کنن.»😣 یکی دیگر گفت: «ما اینجا جایی برای حموم کردن نداریم. اون وقت این آقا از ما می‌خوان با لباس بریم توی لجن!»🤢 یکی دیگر گفت: «با این لجنا چطور نماز بخونیم؟!»🤕 دیگری گفت: «فیاض وقتی آموزش می‌داد خودش هم تا گردن همراه نیروها می‌رفت توی باتلاق. ولی آقای ایران منش خودش از کنار آب رد میشه به ما میگه بپرید توی آب!»🙄😒 حمید چریک داشت خودش را می‌خورد انگار.😨 حاج قاسم شکایت ها را شنید؛ اما زرنگ‌تر از آن بود که فرماندهش را جلوی ما ضایع کند.☹️ گفت: «شما باید از دستورای فرمانده اطاعت کنید. او می خواهد شما جنگجو بشید.🤠 می خواهد شب عملیات کم نیارید. پدرکشتگی که با شما نداره!»😁👌 حمید چریک، وقتی موقعیت را به نفع خودش دید😋، به حاج قاسم گفت: «حاجی، اینا اصلاً به درد جبهه نمی‌خورن. 😒از کثیف شدن لباساشون می‌ترسن.😏نمی‌دونم شب عملیات چطو توی باتلاق میرن!»😣 حاج قاسم حرف‌های او را تأیید کرد. چند دقیقه‌ای ماند. چیزهایی به چریک و بقیة مسئولان گردان گفت و بعد سوار ماشین شد و رفت.🚗 ما ماندیم و حمید چریک و چاله آب لجن زده.🤢 حمید، که پشتیبانی حاج قاسم را هم به دست آورده بود😎، تفنگش را سر دست گرفت و خیلی محکم گفت: «خب، پس می ترسید لباستون کثیف بشه!🧐 ها؟!😠 نکنه فکر می کنید اومدین مهمونی خونه خاله!؟😡 حالا اول خودم میرم توی آب، بعد نوبت شما میرسه. وای به حال کسی که پشت سر من نیاد!🤬 حمید چریک این را گفت، تفنگش را کف دو دستش خواباند، و مثل دونده‌ای که برای پرش سه گام خیز برمی‌دارد به سمت چاله آب هجوم برد.😯🤕 به آب که رسید، چنان که در استخر عمیقی شیرجه بزند، پروازی کرد و با آرنج و زانو وسط آب کم عمق بر زمین آمد و با سرعت سینه خیز رفت و از میان آب ها عبور کرد.😟🏊‍♂ آن طرف آب از جا بلند شد.🌊 لجن و کرمْ سر و صورت و لباسش را پوشانده بود.😧🤮 رگباری بست روی سر ما و فریاد کشید: «حالا نوبت شماست!»😏🤬 محال بود کسی در آن لحظه حتی فکر سرپیچی از دستور به مغزش خطور کند.😬😑 همه از آب عبور کردیم؛ درست همانطور که حمید چریک خواسته بود.🤮🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌸🌹🌺
•••📖 📚 اول اردیبهشت ماه بود.📆 هنوز نمی‌دانستیم کی قرار است عملیات بشود.🤭 اما وقتی آیفاها[کامیون‌های‌نظامی‌مخصوص‌حمل‌نیروها‌و‌مهمات]🚛🚚 از راه رسیدند و گردان شهید باهنر، که ما بودیم، را سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب ها عملیات شروع خواهد شد.🤩😎 چهار پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جاده‌ای خاکی پیش رفتند.🤨 رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز جاده را تا محوطه‌ای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی می‌کرد.🌳🌲 چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم.😌 آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم همچنان وسیله‌ای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچه‌های کرمان.💚 با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم.از میان بچه‌های‌کرمان ارتباط برقرار کردن با مجید ضیغمی راحت‌تر بود.😅 مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده با خال های قهوه ای ریز.👱🏻‍♂دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده های او را دوست داشتنی می‌کردند.😍💫 عادت داشت وقتی با تو صحبت می‌کرد سر نخ یکی از دکمه های لباس نظامی‌ات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته، طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و او بزند زیر خنده!😂🤦🏻‍♂ علی و محمود و مجید و رسول دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود، که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کادر رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید.🌱 تُپل بود و برخلاف همهشری های سرخ و سفیدش به سبزه میزد.😁 در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد می‌شدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره می‌افتاد فرمانده گروهان دستور بازگشت می‌داد.😩 در مسیر، گاهی به گروهان دیگری برمی‌خوردیم. این طور مواقع رسم بود فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی ان؟»🤨 و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدی‌ان!»😎 تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه زمینه ای برای شوخی و سرگرمی درست می‌کرد. 😂 گاهی فرمانده، به روال معمول، می پرسید: «اینا کی ان؟»🤨 و بچه ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانی‌ان!»😂 زندگی میان قیل و قال چادرها خوش می‌گذشت؛ ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن اکبر دانشی و صادق هلیرودی، بچه رابُر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، می‌گذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب.🙃 این همه اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست می‌کرد. همان جا که پیرمردی عرب، بی‌دغدغه از جنگی که کمی آن طرف‌تر در جریان بود، توی مزرعه‌اش زحمت می‌کشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست.😂❤️ صبح ها، از دوی صبحگاهی که برمی گشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علف‌زنی کرت‌های‌کلم بود و من در احوال او دقیق می‌شدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگی‌اش را عادی پیش می‌برد.😯 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌹
•••📖 📚 ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و عملیات رسماً شروع شد.😋😬💣 وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم.😌 طولی نکشید که عراقی‌ها متوجه شدند در معرض حمله‌ای ناغافل قرار گرفته‌اند.🤦🏻‍♂ رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می‌دویدیم😑🏃‍♂ این صحنه همان صحنه‌ای بود که از عملیات در ذهن داشتم.💭 مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😟 طوفانی از گلوله از طرفی و گردانی نیرو از طرف دیگر رو در روی هم در حرکت بودند. ما می‌رفتیم و گلوله‌های‌سرخ می‌آمدند.😯🤕 در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.😎 نمی‌دانم چرا نبود.😐 منطقی نیست که نباشد.😑 ولی واقعاً نبود.😁🤷🏻‍♂ گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد می‌شد که صفیرش گوشم را کر می‌کرد و گاه چنان نزدیک‌تر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می‌کردم.😟😧 چه بسیار اتفاق می‌افتاد که گلوله‌ای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد می‌شد و در سینه هم رزم کناری‌ام فرومی‌رفت💔 و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان!😵 صدای مثل کوبیدن مشت گره‌ کرده‌ای میان شانه‌های آدمی فربه.😣😖 گلوله‌ها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمی‌دادند.😔 فقط یک آخ و تمـام!😞🖤 از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت.🤔 او گفت: «آخ سوختم!»😭 و تمام.🖤 عده ای اما تیر کاری نمی‌خوردند. آن ها حرف های زیادی می‌زدند که هر تکه‌ای از آن را یکی می‌شنید و می‌گذشت و باقی‌اش را کسی دیگر.🤕☹️ در آن عملیات، تیپ ثارالله با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم ذوالفقار، ادغام شده بود. ما، بسیجی‌ها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ‌ها نداشتیم.😕😒 گمان می‌کردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمده‌اند به جبهه.😏 بعد یک نتیجه غیر منطقی می‌گرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بی‌باک باشند😄 آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یک تنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد.👏❤️ او با اراده و بی‌قرار تکبیر می‌گفت و همه را به هجوم بی‌امان تشجیع و ترغیب می‌کرد.💪 مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله می‌غرید و جلو می‌رفت.😶🤐 هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که می‌گفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!»😎🤨 و ما، بسیجی‌ها، معترف به بی‌باکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن می‌تاختیم.🕶💣 در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم.😁 در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که «خاکریز اول سقوط کرد.»😎😆 تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند.✌️🏻 از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم.👀 آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش می‌رسید.😬🐾🌙 هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم.🤠 عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند😂😂🤦🏻‍♂😎 آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.😯🔥💥 شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شعله ور کرد.🔥😌 میان آن دو دستگاه نفربر، که در آتش می‌سوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت و نه راه پس و در شعله رفقایش سوخت.🤷🏻‍♂ آن بیست اسیرْ مسافران نگون بخت همان سه‌نفربر بودند که لاستیک‌های سوزانشان دشت را روشن کرده بود و ما می‌توانستیم ده‌ها تانک و نفربر دیگر را در نور آنها ببینیم که بی‌صاحب پشت خاکریز جامانده بودن🧐😇 اسرای عراقی بیش از اندازه می‌ترسیدند. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌹🌹