💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_105 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مها
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_106
نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان داشت رویش میشد حرفی دراین باره بزند...
ناتوان و مظلوم به حسنا چشم دوخت بلکه او چیزی بداند اما اوهم هم چنان گنگ تماشایش میکرد...
با خودش گفت پرسیدن سوالات دیگر راحتتر است...
چشمانش را بست و تاجایی که میتوانست به لبها و بینی و حنجره اش فشار آورد تا این اصوات خارج شد: ببب...ب..ببببااااا...ببببب...بببااا...ببببااااببببااا...
حره فوری گفت: بابا؟! بابات؟
منظورت حاجیه؟!
نه نه... اون نمیدونه... خانواده ت هیچی نمیدونن...
نفس راحتی کشید و بعد با شدت به طرفین سرتکان داد و ناله کرد...
دکتر گمان میکرد دیوانه شده اما حره تازه زبانش را میفهمید: نه نه... بهش نمیگیم... به هیچکس هیچی نمیگیم خیالت راحت...
بعد لبخندی زد و رو به دکتر گفت: میبینید؟ حافظه ش کاملا سالمه...
مروه اما داشت به این فکر میکرد که چطور میشود خیالش راحت باشد؟!
مگر میشد تا ابد این جسم ناتوان را از پدرش و دیگران پنهان کرد...
بالاخره که سراغ دخترشان را میگرفتند...
قطرات اشکش بی صدا میچکید و او از ترس متهم شدن به دیوانگی آرام اشک میریخت تا محکوم به خواب دوباره نشود...
باز دلش میخواست بپرسد و بداند چه مدت از آن آخرین تصویرش در آن کمد دیواری تاریک میگذرد و چه کسی پیدایش کرده ولی...
نه میتوانست و نه دیگر مجالی بود..
تازه سوالها از او شروع شده بود...
دکتر طبیبیان بالای سرش رسید و پرسید: درد داری؟
و او با اینکه تمام تنش درد بود از ترس داروی بیهوشی به علامت نفی سر تکان داد...
دکتر عینکش را روی بینی جا به جا کرد:
_به نظر میاد میتونه درد رو تحمل کنه و میخواد بهوش باشه...
میخواد حرف بزنه و اطلاعات بگیره...
قوی تر از اون چیزیه که تصور میکردم... بهتر...
دیگه نیاز به بیهوشی نیست...
هر چه سریعتر گفتاردرمانگر و مشاور و روانپزشک باید ببیننش...
مروه خوشحال از اینکه بالاخره چاره ای برای حرف زدن پیدا شده میان طبیبیان و حسنا چشم میچرخاند و منتظر جواب بود...
حسنا دستی به صورتش کشید: الان درخواست میدم...
احتمالا همین امروز بتونیم بیاریمشون...
شما هم دیگه میتونید تشریف ببرید بیشتر از این وقتتون رو نمیگیریم...
دکتر رشیدی هستن...
طبیبیان از جا بلند شد: بسیارخوب... من فردا سر میزنم...
حسنا و دکتر رشیدی تا بیرون از اتاق همراهی اش کردند و ساجده یک قدم به حره که پای تخت مروه به زمین افتاده بود و دست بانداژ شده اش را به دست داشت نزدیک شد و آهسته سردرگوشش گفت: میخوام بهش نزدیک بشم ببینم چه واکنشی داره...
اگر داد و بیداد کرد آرومش کن...
تخت را دور زد و مروه را مخاطب قرار داد:
_سلام...
من ساجده ام با همکارم حسنا محافظ شما هستیم...
اون دو تا خانوم هم دکترتن...
ما دوستیم از ما که نمیترسی؟!
و همزمان دستش را روی دست آزاد و بدون باند مروه گذاشت...
مروه بی اختیار دستش را عقب کشید و کوتاه ولی با صدای بلند جیغ کشید...
بعد لبهایش را جمع کرد و اشکهایش جاری شد...
دلش نمیخواست به دیوانگی متهم شود و بعد باز بیهوشی ولی دست خودش نبود که به هر غریبه ای حساسیت داشت...
به هر دستی که او را لمس کند و هر عطر ناآشنایی...
نگاهش را به حره داد و از ترس بیهوشی با زبان بی زبانی و چشمان اشکی خیره اش شد تا بفهماند دیوانه نیست...
حره انگار جگرش آتش گرفته باشد با دست اشکهایش را گرفت: آروم باش عزیزم... آروم باش دیگه هیچ ترسی وجود نداره...
همه چیز تموم شده اینجا امنه اینا همه دوستای ما هستن...
مروه دلش میخواست بگوید همه ی اینها را میداند و این رفتار هم دست خودش نیست اما از زبان الکنش برنمی آمد...
پس پلک روی هم فشرد و با بغض نالید: همممممممههههمممم....
و این ناله جگر سوز حره را داغدارتر کرد...
حسنا و پشت سرش دکتر رشیدی وارد شدند و تند پرسید: صدای جیغ اومد چی شده؟!
ساجده فوری گفت: خواستم فوبیاش رو تست کنم...
باهاش حرف زدم و دستشو گرفتم... جیغ کشید...
مروه ترسان به حسنا خیره شد تا بفهماند منظوری نداشته...
زندگی با یک افعیِ مریض ترسویش کرده بود و ناخودآگاه هرآن بابت هر رفتاری منتظر کتک خوردن و شکنجه شدن بود...
حسنا از این نگاه مروه بیش از ترحم عصبی میشد و در دل به باعث و بانی اش میتازید...
ولی هرگز کلمه ای به زبان نمی آورد که نکند کسی از احوالاتش سردربیاورد...
جدی تر از قبل گفت: من درخواست روانپزشک و مشاور و گفتاردرمانگر رو دادم...
اشاره ای به ساجده کرد: تا اومدن اونا ما میریم بیرون...
بعد رو به حره ادامه داد: شما پیشش باش باهاش حرف بزن ولی حساسش نکن...
دکتر شما هم بعد از معاینه بی زحمت بیاید پیش ما عرضی دارم...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜|
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان هم گفت:
"زندگۍ
بۍ تو محال اسـٺ
تو باید باشۍ"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🍂💌🍂|•
|°°اے صاحبِ دل هاے عالـم
براے بازگشـتِ ٺو
زود هــم دیـــر اسـٺ...°°|
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 «آه»
🔻سرنوشت زندگی ما را همین لحظهها تعیین خواهد کرد!
#تصویری
❅ঊঈ✿🔗✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈•
[♡]تو باور نکن
کہ بےتو
حالِ مـا خـوب اسـٺ...|♡•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🥀
•┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈•
❅ঊঈ✿🕸✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم
از هــر چہ دوسـٺ
♡دوسـٺ تـر از آنڪہ
بگـویـم چقـدڔ
♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر...
♥️🍂 #عاشقآݩہ
#عارفانہ
•┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
•√•
🍂|گرچہ این شـهــر شلوغ اسـٺ
ولۍ باور کن...
♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ
صدا مۍپیچد!...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
༺✾➣🔗➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7