eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_105 آنقدر گفت و گفت تا دکتر را مجاب کرد مها
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نه می توانست توضیحی بدهد و نه اگر زبان داشت رویش میشد حرفی دراین باره بزند... ناتوان و مظلوم به حسنا چشم دوخت بلکه او چیزی بداند اما اوهم هم چنان گنگ تماشایش میکرد... با خودش گفت پرسیدن سوالات دیگر راحتتر است... چشمانش را بست و تاجایی که میتوانست به لبها و بینی و حنجره اش فشار آورد تا این اصوات خارج شد: ببب...ب..ببببااااا...ببببب...بببااا...ببببااااببببااا... حره فوری گفت: بابا؟! بابات؟ منظورت حاجیه؟! نه نه... اون نمیدونه... خانواده ت هیچی نمیدونن... نفس راحتی کشید و بعد با شدت به طرفین سرتکان داد و ناله کرد... دکتر گمان میکرد دیوانه شده اما حره تازه زبانش را میفهمید: نه نه... بهش نمیگیم... به هیچکس هیچی نمیگیم خیالت راحت... بعد لبخندی زد و رو به دکتر گفت: میبینید؟ حافظه ش کاملا سالمه... مروه اما داشت به این فکر میکرد که چطور میشود خیالش راحت باشد؟! مگر میشد تا ابد این جسم ناتوان را از پدرش و دیگران پنهان کرد... بالاخره که سراغ دخترشان را میگرفتند... قطرات اشکش بی صدا میچکید و او از ترس متهم شدن به دیوانگی آرام اشک میریخت تا محکوم به خواب دوباره نشود... باز دلش میخواست بپرسد و بداند چه مدت از آن آخرین تصویرش در آن کمد دیواری تاریک میگذرد و چه کسی پیدایش کرده ولی... نه میتوانست و نه دیگر مجالی بود.. تازه سوالها از او شروع شده بود... دکتر طبیبیان بالای سرش رسید و پرسید: درد داری؟ و او با اینکه تمام تنش درد بود از ترس داروی بیهوشی به علامت نفی سر تکان داد... دکتر عینکش را روی بینی جا به جا کرد: _به نظر میاد میتونه درد رو تحمل کنه و میخواد بهوش باشه... میخواد حرف بزنه و اطلاعات بگیره... قوی تر از اون چیزیه که تصور میکردم... بهتر... دیگه نیاز به بیهوشی نیست... هر چه سریعتر گفتاردرمانگر و مشاور و روانپزشک باید ببیننش... مروه خوشحال از اینکه بالاخره چاره ای برای حرف زدن پیدا شده میان طبیبیان و حسنا چشم میچرخاند و منتظر جواب بود... حسنا دستی به صورتش کشید: الان درخواست میدم... احتمالا همین امروز بتونیم بیاریمشون... شما هم دیگه میتونید تشریف ببرید بیشتر از این وقتتون رو نمیگیریم... دکتر رشیدی هستن... طبیبیان از جا بلند شد: بسیارخوب... من فردا سر میزنم... حسنا و دکتر رشیدی تا بیرون از اتاق همراهی اش کردند و ساجده یک قدم به حره که پای تخت مروه به زمین افتاده بود و دست بانداژ شده اش را به دست داشت نزدیک شد و آهسته سردرگوشش گفت: میخوام بهش نزدیک بشم ببینم چه واکنشی داره... اگر داد و بیداد کرد آرومش کن... تخت را دور زد و مروه را مخاطب قرار داد: _سلام... من ساجده ام با همکارم حسنا محافظ شما هستیم... اون دو تا خانوم هم دکترتن... ما دوستیم از ما که نمیترسی؟! و همزمان دستش را روی دست آزاد و بدون باند مروه گذاشت... مروه بی اختیار دستش را عقب کشید و کوتاه ولی با صدای بلند جیغ کشید... بعد لبهایش را جمع کرد و اشکهایش جاری شد... دلش نمیخواست به دیوانگی متهم شود و بعد باز بیهوشی ولی دست خودش نبود که به هر غریبه ای حساسیت داشت... به هر دستی که او را لمس کند و هر عطر ناآشنایی... نگاهش را به حره داد و از ترس بیهوشی با زبان بی زبانی و چشمان اشکی خیره اش شد تا بفهماند دیوانه نیست... حره انگار جگرش آتش گرفته باشد با دست اشکهایش را گرفت: آروم باش عزیزم... آروم باش دیگه هیچ ترسی وجود نداره... همه چیز تموم شده اینجا امنه اینا همه دوستای ما هستن... مروه دلش میخواست بگوید همه ی اینها را میداند و این رفتار هم دست خودش نیست اما از زبان الکنش برنمی آمد... پس پلک روی هم فشرد و با بغض نالید: همممممممههههمممم.... و این ناله جگر سوز حره را داغدارتر کرد... حسنا و پشت سرش دکتر رشیدی وارد شدند و تند پرسید: صدای جیغ اومد چی شده؟! ساجده فوری گفت: خواستم فوبیاش رو تست کنم... باهاش حرف زدم و دستشو گرفتم... جیغ کشید... مروه ترسان به حسنا خیره شد تا بفهماند منظوری نداشته... زندگی با یک افعیِ مریض ترسویش کرده بود و ناخودآگاه هرآن بابت هر رفتاری منتظر کتک خوردن و شکنجه شدن بود... حسنا از این نگاه مروه بیش از ترحم عصبی میشد و در دل به باعث و بانی اش میتازید... ولی هرگز کلمه ای به زبان نمی آورد که نکند کسی از احوالاتش سردربیاورد... جدی تر از قبل گفت: من درخواست روانپزشک و مشاور و گفتاردرمانگر رو دادم... اشاره ای به ساجده کرد: تا اومدن اونا ما میریم بیرون... بعد رو به حره ادامه داد: شما پیشش باش باهاش حرف بزن ولی حساسش نکن... دکتر شما هم بعد از معاینه بی زحمت بیاید پیش ما عرضی دارم... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜| فال حافظ زدم آن رندِ غزل‌خوان هم گفت: "زندگۍ بۍ تو محال اسـٺ تو باید باشۍ" 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 «آه» 🔻سرنوشت زندگی ما را همین لحظه‌ها تعیین خواهد کرد! ❅ঊঈ✿🔗✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈• [♡]تو باور نکن کہ بےتو حالِ مـا خـوب اسـٺ...|♡• 🥀 •┈┈••✾•🍂🔘🍂•✾••┈┈• ❅ঊঈ✿🕸✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم از هــر چہ دوسـٺ ♡دوسـٺ تـر از آنڪہ بگـویـم چقـدڔ ♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر... ♥️🍂 •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
•√• 🍂|گرچہ این شـ‌هــر شلوغ اسـٺ ولۍ باور کن... ♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ صدا مۍپیچد!... ♡ ༺‌‌✾➣🔗➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا