eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_111 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که مقابلشان ایستاده بود مواجه شد... حره سعی کرد لبخند به لب بیاورد و سلام کرد ولی انسیه مات تصویر پشت سرش مانده بود که حتی نتوانست جواب سلامش را بدهد... دختری که از جان همسرش عزیز تر بود و برای خودش هم؛ حالا مثل تکه گوشت بی حرکت روی تخت افتاده بود و از شدت تعدد پانسمانها حتی لباسی به تن نداشت و با کاور پوشانده شده بود... از دیدن چشمهای معصوم و صورت مظلومش قلبش مچاله شد ولی قولی که به حسنا داده بود را به خودش یادآوری کرد و اشکهایش را پشت پلک به زندان برد... فوری کنار تختش زانو زد و با لبخند پر از بغضی گفت: سلام قشنگم... حالت خوبه؟! و مروه در دل به این خطاب خندید... "قشنگم! کدام قشنگ... دیگر زیبایی و جمالی نمانده!" دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را از مقابل این میهمانان آشنا ببلعد اما ناآرامی نکرد... تنها به زبان و فکش فشار آورد تا بگوید: _س...س...سللل...ااممم... با شنیدن صدای مقطع و لرزانش قول ها فراموش شد و هق هق ها بلند... معصومه از شدت بیتابی از اتاق بیرون رفت و فرزانه کنار مادرش روی زمین افتاد... آنها گریه میکردند و مروه گریه میکرد... مروه گریه میکرد و آنها گریه میکردند... و حسنا می اندیشید که کاش دکتر اینجا بود تا از او بپرسم گریه برایش مفید است یا مضر؟! حره جلو رفت و آهسته و پر از بغض زیر گوش انسیه نجوا کرد: حاج خانوم تو رو خدا آروم باشید میترسم حمله بهش دست بده... انسیه چادرش را روی سر کشید و آهسته تمام هق هق هایش را در چند ثانیه بیرون ریخت... فرزانه اما اشکهایش بی صدا و پی در پی میچکید و توانی برای متوقف کردنشان نداشت... آهسته دست جلو برد و دست بانداژ شده ی مروه را نوازش کرد: _سلام آبجی... ولی بیشتر از این زبانش یاری نکرد... مروه به زحمت لبخند محوی زد... دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت.... تنها سکوت بود و روضه ی مکشوفی که جمع را بی صدا میگریاند... طول کشید تا تازه عروس خجالتی و نازک نارنجیِ خانواده ی قاضیان دلش را بیابد و دوباره برای دیدن خواهرش به اتاق بیاید... غریبانه شبیه کودکان مادرمرده پایین پای خواهرش ایستاد و با بغض و چانه ی لرزان خیره اش شد... مروه با دیدنش دست سالمش را کمی بلند کرد تا درآغوشش بگیرد... معصومه اولین کسی بود که مروه برای در آغوش کشیدنش پیش قدم میشد... با قدمهای لرزان خودش را تا پای تخت رساند و کنارش به زمین انداخت... دلش میخواست در آغوشش بگیرد اما زخم هایش نمیگذاشت... سرش را روی بالش کنار سرش گذاشت و مروه به زحمت دست روی سرش کشید و سر درد دلش باز شد: آجی جون الهی قربونت برم.... چی به سرت اومده؟! باهام حرف بزن... یه چیزی بگو من دارم دق میکنم... توروخدا... بهم بگو حالت خوبه... همه به تکاپو افتاده بودند ساکتش کنند اما شدنی نبود... حره و حسنا برای بیرون بردنش جلو آمدند اما با دست به تختش چنگ زده بود و با هق هق جملاتش را تکرار میکرد و مروه از دیدنش در آن حال هزار بار میمرد و زنده میشد... جلوی چشمانش او را از تخت جدا کردند و کشان کشان بردند اما کاری از دستش برنمی آمد... آنقدر به این صحنه زل زد تا بالاخره قبل از بیرون رفتنشان به زبان آمد: ننننهههه... نننبببرررر...ییدد... بببـ...مممووو...نننه... پپپپ....پیششششــ..َ.مم حره و حسنا خیره ی او شده بودند که طولانی ترین جمله اش را به زبان آورده بود... انگار خلاف انتظارشان این شوک برایش بد هم نبود... کمی زبانش را باز کرده بود... معصومه را رها کردند و دوباره به موضعش برگشت... ملاقات چندان طول نکشید وقتی نه گریه ها بند می آمد و نه سوال و جوابی مقدور بود با زبان الکن مروه... فقط هنگام رفتن فرزانه آرام کنار گوشش نجوا کرده بود: شنبه میثم آزاد میشه... تو رو خدا زودتر خوب شو... باید ببیندت... تو امیدشی... تو باید حفظش کنی... با بغض گفت: هنوز امیدمون تویی... کفیلمون تویی... تو رو خدا زود خوب شو... و به زحمت جدا شده بود و رفته بود... اما همبن چند جمله شده بود فکر چند ساعت بعد مروه... فکرِ وظایفی که به دوشش بود و حالا رمین مانده بود... فکر تن علیل و روح زخمی اش... فکر اینکه میشود به آن روزها برگشت؟! و باز فکر ترس بزرگش که معلوم نبود به چه عاقبتی ختم میشد... پ.ن: بعد از این داستان وارد فاز جدیدی خواهد شد❤️🍃 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
•┈┈••✾•🍁•✾••┈┈• ز دسـت دیـدھ و دلـــ♡ ھـر دو فـــریاد کہ هـر چـہ دیـدھ بینـد دلـــ♡ کنـد یاد!... 🕰 ╔═  🍂☕️ ════╗ @non_valghalam ╚════ ☕️🍂  ═╝ •┈┈••✾•🍁•✾••┈┈•
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_112 انسیه پشت سر حسنا وارد شد و با حره که م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش کرد... مثل همیشه ماژیک را برداشت و روی روز دیگری که گذشت خط کشید... نگاهی به انبوه خطوط قرمز روی تقویم انداخت... چند روز است کہ مثل زندانی ها در این خانه حبس شده و مثل تکه گوشت بی تحرک و بی مصرفی روی این تخت افتاده؟! چه مدت است که هیچ کاری از دستش ساخته نیست و فقط برای حرف زدن تقلا میکند؟! حره کنارش نشست و اشکهایش را با دست گرفت: _عزیزم چرا باز گریه میکنی تو... الحمدلله امروز عالی بودی... چندین تا جمله گفتی... هم کار این مربیت خوب بوده و هم خودت خیلی عالی بودی... مروه لبخند کجی زد... سطح کلمه ی عالی چقدر تنزل پیدا کرده... تلاش کرد تا دوباره مثل چند دقیقه ی پیش جمله ای بگوید: حُ..حرره.. _جان دل؟! +هااارردد.. _هارد؟! آها... خب... الان میتونی بهم بگی موضوع هارد چیه؟ کمی فکر کرد که اصلا چه باید بگوید... از توضیحش هم خجالت میکشید... بعد گفت: کککاغغذ... مممداد... بده نگاهی به دست راستش که هنوز بانداژ بود اما انگشتانش تکان میخورد انداخت: میتونی؟! به تایید سر تکان داد... حره کاغذ و خودکار را زیر دستش گذاشت و او فکر کرد که چگونه باید بنویسد و شرح دهد... و بعد با زحمت و خط شکسته چند کلمه نوشت که گویای رازش بود و به دست حره داد... چشمان حره روی کاغذ گرد شد و سرش را بلند کرد... با بهت و چانه ی لرزان مقابل صورت خیس مروه لب زد: بی حیای وقیح.... پست... عوضی... کاغذ توی دستش مچاله شد: کاش میتونستم استخوناشو خورد کنم... بعد فوری از جایش بلند شد تا حسنا را خبر کند... حسنا به محض شنیدن خبر سراسیمه داخل دوید و گوشی تلفنش را پیدا کرد... مروه دلش میخواست فریاد بکشد این ننگ را بازگو نکنید... اما میدانست نمیشود... باید تکلیف روشن میشد... حسنا برای دادن گزارش از اتاق بیرون رفت و مروه پتو را روی سر کشید تا کسی را نبیند... حره کنار تختش روی زمین نشست و سرش را روی تشک گذاشت... هر دو با غربت اشک میریختند و حره با خودش فکر میکرد رفیقش چه توانی داشته که تا امروز با این ترس و اضطراب دوام آورده... و چقدر دلش سوخته بود به حال غربت و سکوت اجباری اش... حسنا که به اتاق برگشت پتو را از روی مروه کنار زد... آهسته پرسید: بگو ببینم میدونی قبل بیرون رفتن از اون خونه اون هاردو کجا گذاشته؟! مروه با خجالت و درد سر تکان داد و چشمهایش را بست... حسنا کلافه مشغول متر کردن اتاق شد... فکرش را بلند بلند به زبان آورد: این پسره اینهمه وقت هیچ حرفی از وجود این هارد نزده بود... وقتی ام دستگیر شد هیچی همراهش نبوده... تا الانم که کسی پیامی برای ما یا حاج آقا نفرستاده... پس حتما براش نقشه دارن... حره فوری پرسید: پس حالا باید چکار کنیم... منتظر شیم ببینیم اونا چکار میکنن؟! چشمان مروه باز شد و غرق نگرانی به صورت حسنا چشم دوخت... متفکر و خیره به گل قالی جواب داد: البته که نه... به مافوقم گزارش دادم... ازش اعتراف میگیرن نگران نباش... مروه با خجالت پرسید: مااا...ماااافف... حسنا کارش را راحت کرد: مافوقم چی؟! با لبهای لرزان پرسید: ززنه... یاا... ممررد... حسنا سر به زیر انداخت:.... مرد... چطور؟! اشکهای داغ مروه روی پتو چکید... حره با بغض بغلش کرد... با زحمت کنار گوشش لب زد: ننـ..میییخخواســ..تَم... کسسسیی بببددوو...نه... صدای گریه ی حره بلند شد و سرش را بغل گرفت: الهی دورت بگردم... دیگه بهش فکر نکن باشه؟! و مگر میشد به چنین دردی فکر نکرد... پ.ن: یک خبر خوب براتون دارم... امروز بهتون میرسه...❤️🦋 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• مـن •♡• با هَمـہ ےِ دڔدِ جــَ‌هــــان سـاختـَم امــا بـا دڔدِ ݓـو هــر ثانیـہ در حــالِ نبــردم...|°•✨ ⏳ •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• °°°°✒️ @non_valghalam 🍃°°°°
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | ♥️🦋راه رسیدن به نشاط دائمی 🍃ارتباط ماده با لذت! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
♥️•°| 🦋| قسمت اول عاشقانہ اعتقادے آنلاینِ •°⏳ دعوتید👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/14094 🍃|دسترسی به رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 💕👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 ☕️| گروه نقد و بررسی رمان تاریکخانہ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 ♥️•°|
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
🍁|مپـرس از من چـرا در پیـلہ ے مـ‌ِھـــر تُو محبـوسـم... ♥️|کہ عِشْـق... از پیلہ هاے مـردھ هـم پــروانھ مۍسازد!•° ♡ •┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾•🍯🍩🍯•✾••┈┈•
۱۸ شهریور ۱۳۹۹