💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_113 نگاهی به تقویم روی پاتختی کنار دستی اش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_114
نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده بودند...
شاید میخواستند روح مرده اش را با سبزی این چند شاخه گل احیا کنند...
لبخند تلخی زد... باید جنگل های توسکا را برایش می آوردند... شاید افاقه میکرد...
بدی حال روحی و افسردگی بعد از آن دوران وحشتناک و شکست بزرگ از یک طرف، ضعف اعصاب و بیماری و درد از یک طرف، اضطراب آن هارد وامانده و ندیدن پدر و برادرش هم یک طرف، این بی تحرکی و صبح تا شب زل زدن به در و دیوار این اتاق کوچک هم حسابی کلافه اش کرده بود...
زبانش کم کم باز میشد و با لکنت حرف میزد اما هنوز حتی توان نشستن نداشت چه رسد به راه رفتن!
با اینکه روزی چند بار از روی تشک بلندش میکردند ولی برای کسی که تا چند روز قبل به راحتی می دویده، مینشسته و برمیخاسته، اینهمه رکود غیر قابل تصور است...
آنهم وقتی مثل حالا که تنها همزبانش حره هم نباشد...
ولو فقط چند دقیقه برای نماز ترکش کرده باشد!
منتظر بود او نمازش را بخواند و بیاید برای خواندن نماز کمکش کند...
احساس میکرد نمازش دیگر با خلوص و حضور قلب نیست...
انگار دلگیر بود... افکارش را پس زد و به تنها اتفاق خوب امروز فکر کرد...
بالاخره امروز برایش لباس آوردند و از این بابت خوشحال بود...
ولی هنوز نمیدانست چرا این موهبت شامل حالش شده!
منتظر بود... منتظر حره برای خواندن نماز...
منتظر خبر جدیدی که حسنا درباره ی هارد به او بدهد...
منتظر دوباره سر زدن انسیه و خواهرها... میدانست میثم آزاد شده اما... افسوس که نمیتوانست او را ببیند...
منتظرِ بهتر شدن و کمی تحرک!
خیلی چیزها را انتظار میکشید...
با صدای در چشم از گلدان گرفت...
با لبخند کمرنگی رو به حره گفت:
_قق..بول بااششه...
حره مثل مادری که برای کودک تازه زبان باز کرده اش ذوق زده باشد با نشاط زیادی گفت: ممنون قشنگم... الان مهر میارم تیمم کنی...
با یادآوری وظیفه ی جدیدش لبخندش را خورد...
باز هم او را مامور رساندن خبر بد دیگری کرده بودند...
نگران بود اینهمه بدخبری او را از چشم رفیقش بیندازد!...
...
مهر را برای بار آخر از روی پیشانی اش برداشت و مروه زمزمه کرد: الله اکبر... الحمدلله... اشهد ان لااله الا الله... وحده لا شریک له... و اشهد ان محمدا عبده و رسوله... اللهم صل علی محمد و آل محمد...
در فکرش اما چه چیز چرخ میخورد؟! پدرش... برادرش.. هارد... سلامتی اش... آبرویش...
چشمهایش را بست و لبهایس را روی هم فشرد...
چند ثانیه سکوت کرد تا همه را بیرون براند
ذهنش شلوغ بود و نمازش بی توجه...
با حس خجالت و ندامت سلام داد و با قبول باشه ی گرم حره مواجه شد...
هنوز زبانش آنقدر راه نیفتاده بود که دل سیر درددل کند و بگوید چقدر شرمنده است از اینکه خوابیده به پیامبرش و بندگان صالح خدا سلام میدهد...
و حس میکند نمازش قبول نیست!
ولی اگر هم میگفت جواب حره مشخص بود... همان جوابی که چند روز پیش نپرسیده به زبان آورده بود: من به این نماز تو غبطه میخورم مروه... حس میکنم پر از اجابته... منو دعا کن...
و مروه فقط پوزخند زده بود...
او خودش را گم شده میدید... گمشده یا گمراه؟!
صدای حره از فکر بیرونش کشید... من من کنان تلاش میکرد این خبر را هم بدهد و امیدوار بود اینبار هم آرام بگیرد و دچار حمله نشود...
آنقدر شبها با کابوس از خواب پریده بود و تا بیهوشی جیغ کشیده بود چشم همه ترسیده بود
دو روری میشد روانپزشکش دوباره دوز داروهایش را افزایش داده بود
۱۴ ساعت در روز میخوابید و باقی مواقع هم حالی برای اعتراض نداشت
اما این کابوس ها چه بود که آن تن ناتوان را آنطور به وحشت می انداخت که جز داروی بیهوشی علاجی برای توقفش نبود؟!
هیچ کس نمیدانست در ذهن او چه میگذرد...
هیچ کس دقیق نمیدانست چه بر او گذشته و در خواب چه صحنه هایی دوباه پیش چشمش زنده میشوند...
_میگم مروه جون... دو روز پیش میثمتون آزاد شدا!
میدانست... از وقتی فرزانه خبر را داده بود روزهای هفته را میشمرد
اما چه کاری از او برمی آمد
سر تکان داد: میی..ددو..نم...
_خب نمیخوای ببینیش؟!
با تعجب خیره اش شد...
حره با لکنت رفع و رجوع کرد: منظورم اینه که... اگر بخوای الان دیگه میتونی حاجی و میثم رو ببینی...
خب اونا که میدونن اون آشغال جاسوس از آب دراومده...
تو هم که... به این زودیا کاملا خوب نمیشی...
بالاخره که باید ببینیشون اونا منتظرن خصوصا حاج آقا...
باور کن خیلی نگرانه و غصه میخوره
قطره اشکی از گوشه چشمان مروه چکید: وولی... اگر... ببفهه...مه... چه.. ببلاییی... سررم اووومده... بببیشتر... ااَذ..یت... ممیشه...
حره سر تکان داد: بالاخره میفهمه اون عوضی اذیتت کرده... ما درباره... درباره اون قضیه که چیزی بهشون نمیگیم... فقط میگیم کتکت زده...
بالاخره که میفهمن اینجوری نمیشه ادامه داد...
مروه با ترس گفت: نننه... ننباید... چچیزی بگید... ااگر بدونه... سس..سکته ممیک..کُنه...
حسنا که پشت در ایستاده بود در را هول داد و در چارچوب ایستاد...
خودش کار را به حره سپرده بود ولی حس میکرد از پسش بر نمی آید...
حوصله ی اینهمه مقدمه چینی نداشت... اعتقاد داشت اینکار مروه را هم بیشتر می آزارد...
برای همین ساده و چکشی تیر خلاص را زد: ولی ما گفتیم و الحمدلله اتفاقی هم نیفتاد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
عضو شید دیگه اینجا بزودی یه خبر خیلی خوب براتون داریم😉👇🏻
😍
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
🍁|مرغ دل ما را
کہ بہ کس رام نگردد
🍁|آرام تویے
دام تویے
دانہ تویے تو♥️
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿🕯✿ঈঊ❅
@non_valghalam
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
[🦋]
دم...
بازدم...
نفسهاے گرفتہے شـهـر
دمِ مسیحایۍ مۍخواهـــد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂
♡تُو
کہ کیمیـا فروشۍ
نظــرے بہ قلـبِ مــا کُن
♡کہ بضاعتۍ نداریـم ۅ
فکندھ ایم دامۍ...
#آقادلتنگحرمیم❤️
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•