eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم از هــر چہ دوسـٺ ♡دوسـٺ تـر از آنڪہ بگـویـم چقـدڔ ♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر... ♥️🍂 •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
♥️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است .. 🎼 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_144 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برایش از خانه آورده بود به وسایل خودش اضافه میکرد و درون چمدان نسبتا بزرگش میچید... خوشحال بود... از اینکه بعد از مدتها قرار بود رنگ باد و باران و آفتاب و مهتاب ببیند... آنهم دریا که از کودکی عاشقش بوده... با خودش میگفت رفتن به آنجا از رفتن به خانه شان هم برایش بهتر است... آنجا هیچکس از گذشته و زخمهایش چیزی نمیداند... آنجا سرش را با باغ و دریا گرم میکند و... کمی هم فکر میکند... در بوی علفهای باران خورده گم میشود و موجهایی که به ساحا میرسد را میشمارد... حره با رضایت خاطر لبخندی زد و لبخند محو روی لبش را شکار کرد: _خیلی خوشحالیا... انقدر اونجا رو دوست داری؟! از فکر درآمد و رو کرد به حره... کمی طول کشید تا منظورش را درک کند و جواب بدهد: _ها؟!... آاره... خیلی... چند ساله... که اونجا... نرفتیم... ولی... قبل از اینکه مامان... بره... خیلی... سر میزدیم... حره سری تکان داد: _گفتی خاله ی مامانت بود دیگه؟! همون خاله... با لبخند گفت: خانم... _اسمش خانومه؟! +آره... _آها... از خونه اش تا ساحل چقدر راهه... +یکی... دوتا ککوچه... _چه خوب چه خوشی بگذره... کلا لب ساحلیم دیگه نشه جمعمون کرد اصلا! خندید: توام... میخوای... جدی..جدی بیای؟! +تو این خونه باهات موندم حالا که میخوای بری لب دریا ولت کنم؟! صدای خنده ی مروه بلند شد.... آنقدر که حسنا را به اتاق کشاند: _ماشاالله خوش میگذره ها! مروه حالش از همیشه ی این دوماهه بهتر بود: _به این... دیوونه بگو... فکر کرده... اونجا... چه خبره... کار و زندگی رو... ول کرده.. میخواد... دنبال ما... بیاد... حسنا ابرویی بالا انداخت: البته من که اصلا بدم نمیاد... کمک منه تنهایی از پسِت برنمیام! حره متعجب گفت: ساجده نمیاد؟! _نه دیگه ایشون منتقل میشن جای دیگه... احتمالا یه جایی نزدیک نامزدش! چون اونجا به حفاظت آقا بیشتر نیاز هست... دو تا آقا میان و من... حره خندید: آره دیگه همه که مثل بنده و جنابعالی یکه و یالغوز نیستن دنبال سرکار علیه تا شمال برن! حسنا با ته خنده اشاره ای به چمدان های پهن شده کف اتاق کرد: _زودتر جمع و جور کنید شبونه میریما... مروه با دغدغه به حسنا خیره شد و حره انگار خواندن نگاهش را هم یاد گرفته بود تا کمتر سختی بکشد: _میگم حسنا سر سحر برسیم اون پیرزن بنده خدا زابه راه میشه... +باهاش هماهنگ شده... گفته بعد از نماز صبح بیدارم... به هرحال چاره ای نیست روز که نمیشه رفت... یکم استراحت کنید... بیدارتون میکنم... *** پایش که به زمین مرطوب و گل آلود حیاطِ خانوم خاله رسید با دم عمیق هوای مرطوب و نمکین ساحل را به ریه کشید و لبخندی زد... نوارِ خاطرات کودکی روی خط ساحل و توی همین حیاط، با میثم و معصومه ی کوچک از مقابل چشمانش عبور کرد... خنکای سحرِ اسفند تنش را لرزاند ولی بازوهایش را بغل نگرفت... خوشحال بود و ممنون کسی که اجازه ی این سفر را به او داده... با خودش فکر کرد کاش دم آمدن او را میدیدم و تشکر میکردم... ♥️پ.ن: فردا صبح هم یک پارت تقدیمتون میشه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_145 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز گلدار از پای سجاده بلند شد و دستش را به ستون چوبی ایوان گرفت تا نیفتد... با انگشتان چروکیده و لرزانش نم اشک را از چشمهایش گرفت... به او گفته بودند دختر خواهر زاده عزیزش، مروه اش در سانحه ای دچار مشکل شده و مدتی قرار است با او زندگی کند... اگرچه با خودش عهد کرده بود با دیدنش اشک نریزد اما دل نازکش طاقت نمی آورد... از همان اول هم این دختر را طور دیگری دوست داشت... و حالا چند سالی بود او را اینجا ندیده بود و یکسالی هم میشد که به دیدنشان نرفته بود... گوشه های چادرش را جمع کرد تا در باطلاق حیاط تازه باران خورده غرق نشود و گالش هایش را به پا گرفت... با سرعتی که در خودش سراغ نداشت به سمت ماشین دوید و مروه را در آغوش گرفت: _خوش باموی کر... تره بیمیرم... تی درد بلا می سر تان میان*... مروه با خنده ای شیرین و کودکانه تشکر کرد: _سلام... خانوم خاله... خوبی؟! سعی میکرد جملاتی که به زبان می آورد کوتاه باشد تا لکنت کلامش به چشم نیاید... با اشاره سعید حسنا دستی به شانه پیرزن کشید: _خاله جان با اجازتون بریم داخل... البته ببخشید... خاله که همیشه این خانواده را با محافظ دیده بود چندان شک نمیکرد از همراه و مراقبت های اینچنینی... سری تکان داد و با مهمان نوازی بفرما زد: _بفرمایید بفرمایید قدم تان سر چشم... سعی میکرد فارسی حرف بزند اما برایش سخت بود... با لبخند و شادمانی زاید الوصفی که در چشمهایش میدرخشید دستان مروه را نوازش میکرد و با او حرف میزد: _چه عجب از خاله ی پیر خودت سراغی گرفتی دختر جان... حره بجای او گفت: اومدیم وبالت بشیم خاله... خاله که انگار تازه جز مروه بقبه را هم میدید با لبخند پرسش گونه ای گفت: خوش آمدید... مزاحمت چی باشه... اما نتوانست بپرسد شما! با نجابتش جور درنمی آمد... خودِ حره این سوال نپرسیده را جواب داد و خودش و حسنا و بقیه را معرفی کرد... پا که به ایوان گذاشتند حره با ذوق ریسه های سیر آویخته به ستون را توی دست گرفت و چشم چرخاند: _چقدر اینجا قشنگه خاله... تنهایی بهش میرسید؟! خاله با شیرین زبانی و لحنی مهربانانه جواب داد: +قابل تو رو نداره دختر... مال توئه... بفرمایید تو هوا سرد آبو سرماخورید... *** لبهایش را جمع کرده بود و با بیسیمش بازی میکرد... برای بار چندم با سعید تماس گرفته بود و تا جواب دهد کلافه اش کرده بود... هنوز جواب نداده تشر زد: _صد بار گفتم زنگ اول به دوم نرسیده باید جواب داده باشی‌! سه بار زنگ زدم کجایی!! سعید خمیازه کشان عذرخواهی کرد: _شرمنده خواب بودم حاجی! +ماشاالله... ماموری که از صدای زنگ گوشیش بیدار نمیشه به چه دردی میخوره من رو چه حسابی فرستادمت اونجا ! _حاجی تا صبح رانندگی کردم دو ساعت چشمم گرم شد خب! غلط کردم چطوره کافی هست؟! عماد دستی به پیشانی پهنش کشید و موهایش را بالا داد: _لااله الا الله... سعید تو رو خدا... غافل نشی باز شرمندگی بمونه رو دستمون... _حاجی خوبی؟! اینجا که خبری نیست... یه جوری نگرانی انگار حفاظت وزیر و وکیل دستمونه... شما که خودتون اونا رو تو تور دارید... اینجا هم من محض وقت پر کنی اومدم وگرنه خودتم میدونی دیگه خبری نمیشه اون غلطی که میخواستنو کردن تموم شد رفت... صدای عماد بالا رفت: _منم برا همین میگم باید حواست جمع باشه که دفعه بعدم نگی هرغلطی خواستن کردن! اگر اوندفعه سفت گرفته بودیم الان لازم نبود شما رو بفرستم وقت پرکنی! سعید خواست باز یادآوری کند دفعه قبل هیچ قصوری نبوده و این اتفاق غیر قابل پیش بینی بوده اما حس کرد بحث بی فایده است... عماد بعد از این ضربه به حدی جدی شده بود که حرف زدن با اون هم ملاحظاتی داشت... پس به گفتن چشمی اکتفا کرد... سعی کرد از دلش دربیاورد: _اصلا دیگه کلا خواب حرام صبح تا شب شب تا صبح دور این باغ کشیک میکشم... خوبه فرمانده؟! عماد لب گزید: جمع کن... من نگفتم نخواب گفتم هشیاربخواب! سعید... مواظب باش... خیلی مواظبش باش وزیر و وکیل نیست اما برای سردار خیلی مهمه... این دفعه چیزی بشه من دیگه نمیتونم سر بلند کنم! _خیلی خب من یه چیزی گفتم خیالت راحت... چشم ازش برنمیدارم... عماد خواست بپرسد با دیدن تو هم حالش بد میشه؟! یا فقط با من مشکل داره! اما نپرسید... بجایش یاعلی کوتاهی گفت و تماس را قطع کرد... نمیدانست چرا اما دلش شور میزد!... _____________ *دردت به سرم 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡📻 ❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂•| هرطور مۍپسندے بشکن‌ دل‌ِ گدا را هرچہ شکستہ تر شد دل‌ بیشتر میارزد... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°•♥•° . هر قطارے در جهان•° از شوق سوتش ممتد است... آرزویش بودنِ در خطِ تهران_مشهد است... . 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7