آقـا قسم بہ عطر نسیم حریم تو
خاڪٺ اگر نبود دل ما دوا نداشٺ
بایدنوشٺ ڪشورمان ڪشور رضاسٺ
قدرےنداشٺ میهن ما گر رضا نداشٺ
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_170 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انق
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_171
همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه میدانست اما حالا...
و با این وضع...
خلا تنهایی و شکست آزارش میداد...
و نمیگذاشت کمر راست کند...
حال عماد هم کم از حال او نداشت...
اما به دلیلی متفاوت...
عماد با خودش در حال نبرد بود...
نبردی برای اثبات بطلان ادعای دلش...
روزها و ساعت ها را صرف متقاعد کردن خودش میکرد...
میخواست خودش را قانع کند که آن دختر، هرگز نمیتواند فرد مناسبی برای دوست داشتن و امید بستن باشد...
اما تلاش واهی بود...
چرا که اگر چه شرایط مروه بسیار ناهموار و صعب بود اما؛
وجود رها و فروتنش، فریبایی ذاتی و مهربانی و نجابتش، هیچ کدام قابل چشم پوشی نبود...
ررای عماد باور دم به تله دازن و گرفتار شدن سخت بود و همین زمان پذیرش این حقیقت را به تعویق می انداخت...
اما گذر زمان او را ناچار به اعتراف کرد!
البته فقط در گوش دل خودش!
جرئت فریاد برآوردن نداشت و گمان هم نمیکرد هرگز چنین جرئتی پیدا کند...
جرئت ابراز عشق به کسی که از مرد و مردانگی بیزار بود...
و این ابراز میتوانست فرصت نزدیکی اش را هم سلب کند...
در پستوی اناق کاهگلی خانوم خاله درب به روی خود بسته بود و روز شب به عاقبت این حال شور انگیز اما بی سرانجام می اندیشید...
لحظه ای هم از سرزنش خودش غافل نمیشد...
از دید او دل دادن به چنین معشوق پر مخاطره ای گناهی نابخشودنی بود...
نابخشودنی اما شیرین...
آنقدر شیرین که انکار شیرین بودنش ممکن نبود!
بعد از چند روز دوری و گوشه نشینی، نیمه شب بود که از پیله اش بیرون زد و روی سکوی کنار نرده های چوبی بیرونی نشست...
عمیق نفس کشید و به سوسوی ستاره ها در دل شب چشم دوخت...
و آنقدر نشست تا ستاره ها ناپدید شدند و سحر نزدیک شد...
و تمام این مدت را می اندیشید...
به تصمیمی بزرگ که در عمر سراسر چالش او بزرگترین چالش پیش رو بود...
دلایلش را برشمرد و به فتوای خودش نتیجه گرفت آنقدر متقن و کافی هست که تمام تبعاتش را به جان بخرد...
و بعد از نماز صبح با نیت حرف زدن با مروه به خواب رفت...
اگر چه میدانست اینکار ها چه حد میتواند خطرناک و غیرقابل پیش بینی باشد...
همین هم او را هربار از یک قدمی به زبان آوردنش باز میداشت...
و این تعلل تا جایی پیش رفت که رفیقش از او پیشی گرفت!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
یه شبی
در تکرار بازه زمانیِ
بین ساعت ۲۳ تا ۰۰:۰۰ ،
پیش خودمان گفتیم
کاش بجایِ یکساعت
یکسال برمیگشتیم عقب ..
یکسال ، تا دوباره بشود
شما را داشت ..
پاییز هم آمده ..
خاصیتِ پاییز که به خودیِ خود دلتنگی هست ..
حالا چه برسد به اینکه
اولین پاییزِ بدونِ شما هم باشد ..
آه .. مردِ خدا ..
مآ دلمان تنگ است ..
حواست هست .. ؟!
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷اول صبح سپردم گره ها را بہ حسین
💞نفس سینہ زن ڪرب و بلا را بہ #حسین
🌷جور عشاق ڪشیدن هنر معشوق اسٺ
💞درد دادن بہ ما و دوا را بہ #حسین
#شاه_سلام_علیڪ❤️
#حضرٺ_عشق🌹
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•﷽•
خاطراتم را ڪمۍ بالا و پایین میڪنم ،
تا بہ #مشهد میرسد حالم دگرگون مۍشود🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_171 همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_172
سرش به پوشه ای که یحیی با خود آورده بود گرم بود و یحیی دنبال بهانه ای برای باز کردن سر صحبت ذهنش را جست و جو میکرد...
گوشه لبش را میجوید و خیره تماشایش میکرد...
کمی که گذشت کلافه صدا بلند کرد:
_تموم نشد؟!
عماد غرق تفکر سر بلند کرد: چی؟!
کلافه پوشه را از دستش گرفت و روی کاغذهای تلنبار شده گوشه ی اتاق گذاشت:
_حالا بعدنم میتونی بخونی اینا رو...
دو دقیقه اومدم ببینمتا...
لبخند کجی گوشه لبهای عماد نشست: خب ببین کی جلوتو گرفته!
+خب تو ام منو ببین...
_ببینم که چی بشه؟!
+که حرف بزنیم...
_درباره؟!...
یحیی با نفس عمیقی شروع کرد:
_درباره خودم... خودت... شرایطمون...
+چه شرایطی؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت خسته و چشمان سرخش انداخت:
_خدایی اینم زندگیه برا خودت درست کردی؟!
برنامه ت چیه عماد تا کی میخوای این مدلی یالغوز زندگی کنی؟!
نمیخوای یکی جمعت کنه؟!
خیال عماد بی اجازه پر زد و به طبقه ی بالا رفت...
پیش آن یکی!
ولی خیلی زود آن را پس گرفت و سری تکان داد:
_یه حکایت قدیمی هست که میگه یه دختری میخواست شوهر کنه...
بند کرده بود به برادرش که تو چرا زن نمیگیری!
حالا شده حکایت تو...
خجالت نکش بگو... میخوای شوهر کنی؟!
یحیی سرخوش از اینکه منظورش را راحت رسانده قهقهه ای زد و با صورت سرخ سر تکان داد:
_بله... بااجازتون...
+خب از اول همینو بگو دیگه چرا آسمون ریسمون میبافی پای منو وسط میکشی!
حالا کی هست اون بخت برگشته؟!
یحیی مثلا جدی شد: بخت بهش رو کرده!
دختر خوبیه... میشناسیش...
اخم کمرنگی ابروهای پهن عماد را بهم گره زد:
_من میشناسم؟!
همکاره؟!
سری تکان داد: نه بابا...
میگم... به نظرت سردارا دخترشونو به آدمای امنیتی میدن؟!
چون کامل چم و خم کار ما رو میدونن دیدن چقد آنرمالیم دیگه!
حاضر میشن دختر بدن به امثال ما؟!
اخم عماد غلیظ تر شد:
_دخترِ سردار؟!
کدوم سردار؟!
یحیی لبخندی زد:
_چقد خنگی تو داداش...
دختر سرداری که هم اکنون طبقه بالا تشریف دارن!
سر و چشم و نفس عماد گر گرفت...
حرارت از تمام وجودش زبانه کشید...
دو زانو نشست و با صدایی که از خشم و بهت میلرزید گفت:
_منظورت چیه؟!
یحیی اخمی کرد:
_دیگه چطوری منظورمو بگم که بفهمی مومن!
تو واقعا امنیتی ای با این مغز جلبکی؟!
یحیی با شوخی و خنده دستش می انداخت اما خبر نداشت چه آتشی در وجود عماد الو میگیرد تا جایی که مثل ببری زخمی خیز برداشت و همانطور نشسته یقه او را به دست گرفت...
یحیی شوکه و خیره نگاهش میکرد و عماد به دنبال بهانه ای برای این واکنش ناخودآگاه دست و پا میزد...
اگر چه میدانست هیچ کدام از این بهانه ها دلیل عصبانیتش نیست!!
_تو خجالت نکشیدی اومدی اینجا کار کنی یا ناموس مردم رو دید بزنی!!
از تو یکی انتظار نداشتم یحیی...
یحیی با تعجب گفت:
_بابا مگه خلاف شرعه تو رو خدا یواش تر میشنون عماد تو چت شده...
+هیچی نگو صداتو ببر...
تو خجالت نکشیدی تو نمیفهمی اون
دختر مریضه اصلا... اصلا نه موقعیتش رو داره نه به ازدواج فکر میکنه نه میتونه نه میپذیره نه...
به نفس نفس افتاده بود...
جایی درون قلبش میسوخت...
کم مانده بود اشک راه باز کند که با فریاد آخر آن را عقب راند:
_برات متاسفم یحیی... متاسفم...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
➕اگر کسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امامزمانِ (عج) خود را هم نمیشنود؛
و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِنظام باشد»
حٰاجقٰاسِمسُلِیمٰانی|
#پنجشنبه_های_دلتنگی♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بایدپاڪباشیم
وسختڪارڪنیم،
تازمینهظھورمهیاشود
#گناه مانعِبزرگیست...!
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🌸|•
○
به چیزےوابستھباش؛
ڪهِ بَراتبمونھ..
نه این دُنیا ڪهِ به هِیچے بَند نِیست..!<
○
#یھچیزمثل_نگاهمهدی{عج}♡
#السلامعلیڪیابقیهاللھ..♥️
#اللهمعجلالولیكالفرج↻🌱
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دارم امید وصلت در عین ناامیدی
#یامهدی
#استوری
#جمعه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7