💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_218 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_219
چشمهایم باز شد و نفس عمیقی کشیدم...
شروع یک روز تکراری دیگر...
انگار گرد یکنواختی بر دنیای من و تمام متعلقاتش پاشیده باشند...
هیچ چیزی که ارزش چشم باز کردن داشته باشد انتظارم را نمیکشید...
اگرچه به حره گفته بودم همراه حسنا برود ولی خوشحال بودم به حرفم گوش نکرده...
اگر او هم رفته بود قطعا دیوانه میشدم...
حال غریب و غیر قابل درکی داشتم...
نه حوصله تنهایی داشتم و نه حوصله آدمها...
ولی حره فرق داشت...
او محرم راز و سنگ صبورم بود...
از دردها و رنج ها و حسرت هایم با او میگفتم و آرام میشدم...
از همه شان بجز یکی...
یکی که به تازگی به دردهایم اضافه شده بود...
حس دلتنگی برای کسی که نمیخواستمش!
و این تضاد کمر احساسم را شکسته بود...
عماد عضدی...
جوان جدی و محجوب و البته جذابی که تا دوماه قبل گمان میکردم از او میترسم و حالا دلیل تریم را میفهمیدم...
من او را میخواستم و تمام وجودم او را طلب میکرد...
اما از پشت شیشه!
در قاب... نشسته در فاصله ای دور...
و این محالی بود که شب و روزم را بیش از پیش یکنواخت و کسالت بار کرده بود...
دلم میخواست باشد و نباشد...
حضورش را حس کنم...
هر روز چند قدم دورتر مرا تا ساحل همراهی کند...
مراقبم باشد...
گاهی هم صدایش را بشنوم و از دور تماشایش کنم...
ولی حرفی با او نزنم!
او هم به من نزدیک نشود...
فقط محبتش را میخواستم... نه خودش را...
اگر چه خودش هم چیزی برای خواستن و طلب کردن کم نداشت...
کم و کسری مال من بود...
نقصان و ضعف از من بود...
و این مرض لاعلاج ذره ذره وجودم را میخورد...
خسته بودم از تکرار...
دلم میخواست امروز کار جدیدی کنم...
رو به حره هنوز در رختخوابش افتاده بود گفتم:
_میای امروز بریم رشت خرید؟!
با لبخند متعجبی صورتم را جست:
+نه بابا انقلاب کردی!
چی بخریم حالا؟!
و باز سکوت صدایم شد...
ابن روزها هر سوالی مرا به فکر فرو میبرد...
از خودم پرسیدم چه چیزی بخرم؟
آن که میتواند این جای خالی را پر کند دقیقا چیست؟
آیا در هیچ بازاری به فروش میرسد؟
قیمتش؟!... قیمتش چند است؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_220
با تکان دست حره به خود آمدم:
_کجایی باز غرق شدی!
ولش کن حتما که نباید چیز خاصی بخوایم...
از وقتی این بندگان خدا رفتن برا خونه هیچ خریدی نکردیم قبل اینکه خاله خودش به این همسایه موتوریش پول بده برا خرید بریم یکم خرت و پرت بگیریم یکمم لباس...
و من باز به فکر فرو رفتم...
لباس... چطور لباسی؟
چه شکل و رنگی داشته باشد؟!
زیبایی هایش برای چه باشد؟
برای که باشد؟!
چه فرقی ست بین این لباس و آن لباس که ما اینطور حریص چندین دست تهیه میکنیم؟!
انگار تمام تعلقات طبیعی مادی در نظرم رنگ باخته بود...
هیچ چیزِ این دنیا حالم را خوب نمیکرد...
بی حوصله گفتم:
_ولش کن حوصله رشت ندارم شلوغه...
امروز یه پولی بده به این آقا یونس یکم خرید کنه...
حره که دیگر به تغیرات بی هوای من عادت داشت تنها سر تکان داد و من با خواهش در چشم هایش خیره شدم:
_ما بجاش بریم امام زاده؟!
+باشه بریم حالا چرا اونجوری نگام میکنی!
بی هدف نگاهم را گرفتم و دنبال چیزی برای نگاه کردن دور اتاق گشتم...
چه چیزی ارزش تماشا داشت؟!
آن که با چندبار دیدن از رونق و تازگی نمی افتاد چه بود؟!
یا که بود؟!
حره ناامید از اوضاع پریشانم رخت خواب تا شده اش را گوشه اتاق چید و از در خارج شد:
_زودتر بیا صبحونتو بخور...
من هم ترجیح میدادم زودتر از این کرختی خارج شوم و با قول خاله کمی خودم را سرگرم کنم...
دیشب میان گپ و گفت شب نشینی هایمان قول داده بود ماجرای زندگی عجیب مادربزرگم که خودش در وقت حیات هیچ وقت میلی به تعریف کردنش نداشت را برایمان تعریف کند...
بهانه خوبی برای خلاصی از یکنواختی بود...
ولو برای ساعتی کوتاه!
کاش درمانی رائمی برای ابن درد بی درمان پیدا میکردم...
یکنواختی...
دو تا یکی پله ها را طی کردم و متل همیشه نگاهم کمی روی درب بسته اتاق کنار آشپزخانه مکث کرد...
کاش ترس از رسوایی تبود و سرکی به داخلش میکشیدم...
بلکه لااقل اندک عطر جا مانده ای نصیب مشام مجنونم میشد!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
من یقین دارم
آخر آرزوۍ دل کبوترهای دنیا
آسمان توست...💛🍃
#امامرضایدلم...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به مهربانیام نگاه کن ..
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°°°🕊°°°
[إنَّکَ کُنتَ بِنا بَصیرا ]
تُو هَمیشه از حالِ ما
آگاه بودهای :)❤️
#خاٖلقــا🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💌 #پیام_معنوی | رشد یعنی ..
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍂
#صبورى بھ اندازه #عشق است!
آدمى بھ اندازهاى كه چيزى را مىخواهد، بر آن پايدار مےماند و در راه آن سختىها را تحمّل مىنمايد و براى آن مقدّمه مىسازد و زمينه فراهم مىآورد.
#استادعلیصفاییحائری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نیمی از نگرانیها و دلواپسیهای ما از توجهمان نسبت به عقیدهی دیگران ناشی میشود ؛
باید این خار را از تن خود در آوریم ...
#اروین_د_یالوم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_220 با تکان دست حره به خود آمدم: _کجایی با
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_221
خنکای اندکی که به مساحت یک دایره کوچک روی گونه حس کردم موجب شد نگاهم را بالا بکشم و با لبخند زمزمه کنم: بارونه...
حره اما مثل من عاشق باران نبود...
از خیس شدن واهمه داشت و غر زد:
_اینهمه راه تا خونه خب میذاشتی آژانس بگیریم...
+ا... چه تنبلی تو راهی نیس که...
بعد زیارت آدم احساس سبکی داره...
پیاده میچسبه...
دو دقیقه دیگه که بارون تند شد و هوا هم تاریک اونوقت خوردی زمین گل و شل از سر و کولت بالا رفت سبک ترم میشی!
بجای هر جوابی تنها خندیدم...
اما او بیشتر حرصی شد:
_سرخوش...
لاقل یکم تندتر راه بیا شب شد!...
آهسته و زیر لب تکرار کردم: شب شد!...
یک روز تکراری دیگر هم گذشت...
تا کجا میشد به این تکرار ادامه داد؟!
تا کجا میتوان این خستگی را به دوش کشید؟!
وقتی به خانه رسیدیم که رگبار حسابی خیسمان کرده بود...
باران وفت و بی وقت اینجا، هم روزمرگی دارد و هم تازگی...
روزمرگی دارد چون مدام تکرار میشود اما تازگی هم دارد چدن بدون قاعده تکرار میشود...
حتی زمانی که آسمان آفتابی است و هیچ انتظارش را نمیکشی!
شاید راهی برای تازگی بخشیدن به روزمرگی های دنیا هم وجود داشته باشد!
اما چه راهی؟!
خانوم خاله با دیدن موشهای آبکش شده اش دلسوزانه حوله آورد...
در این مدت به سبب همنشینی ما تمام تلاشش را میکرد با لهجه ی شیرینش از کلمات فارسی استفاده کند و دیگران را برای فهمیدن به زحمت نیندازد:
_قحطی ماشین که نیامده کُر!(دختر)
از سید عبدالله پای پیاده بامویید؟!
معجون فارسی و گیلکی هایش لبخند به لبم مینشاند:
_بقول خودت گِل که نیستیم با آب وا بریم خاله...
اینا رو ولش کن فدا سرت...
یادت که نرفته صبح چه قولی دادی؟
من دیگه بهونه قبول نمیکنما...
خندید...
شیرین و ملیح:
_نه یادمه...
حالا بیا تو شام تو رو بخور...
استراحت تو رو بکن...
قصه هم میگم برات...
حره شکلکی برایم در آورد و رو به خانوم خاله که حوله را سمتش گرفته بود تشکر کرد:
_قربون دستت خاله کار ما دیگه از این حرفا گذشته باید دوش بگیرم تا زانو رفتم تو گِل!
فقط تا من نیومدم چیزی تعریف نکنیا...
زود برمیگردم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_222
با لیوان آبی باقیمانده غذا را به معده فرستادم و خیره به صورت پر چین و شکن خانوم خاله منتظر پایان غذایش شدم...
آهسته و با حوصله غذا میخورد!
من هم از زور بیکاری و کنجکاوی بی طاقت شده بودم...
اما سکوت کرده تا لحظه ای که خودش به حرف آمد:
_خاب... اینا رو بشوریم بعد هر چی خواستید من در خدمتم...
فوری گفتم:
+اینا رو میزاریم این گوشه آخر شب من و حره میشوریم شما شروع کن...
_چی بگم... از کجا بگم...
+بگید چرا مادربزرگ مجبور شد از اینجا فرار کنه...
چرا تا مدتها بی خبر بودید ازش؟
آهی کشید:
_چی بگم اون زمان من سنی نداشتم...
البته خود گلنسا هم سنی نداشت...
چهارده پونزده سالش بیشتر نبود...
ولی من خیلی کوچیک بودم ۷ سالم بود...
بچه بودم فقط یادمه یه شب آمدن برای گلنسا صورت برداری(بله برون)...
خانواده ای که اومدن شهری بودن از رشت آمده بودن خیلی مد بالا بودن ماشین داشتن لباسای گران خلاصه من که از دیدنشان ذوق کردم ولی آقاجان خانم جان از چند روز قبلش دعوا مرافعه داشتن وقتی ام که رفتن باز هر دوی اونا ناراحت بودن گلنسا هم گریه میکرد میگفت هرمز خیلی قدش بلنده از چشماش میترسم...
هرمز از آقاجان و بقیه باغدارا پرتقال میخرید گلنسا را دیده بود گفته بود میخوامش...
البت آقاجان راضی نبود...
نه بخاطر اینکه ۱۵ سال بزرگتر بود اون زمانا این چیزا خیلی مهم نبود بخاطر اینکه هرمز یه زن و دو تا بچه داشت!
زن جوانش تازه از پله ها افتاده بود افتاده بود توی جا...
فلج شده بود بنده خدا...
اینا یکی ره میخواستن هم زن و دو تا بچه شانه تر و خشک کنه هم به هرمز برسه...
اما خب خانمجان میگفت حتمی سرش هوو میاره و بچه ترگل ورگل ما میشه کنیز خانه ی آقا هرمز...
چندین بار رفتن آمدن لباس و طلا آوردن صورت گلنسا رو بند انداختن قرار و مدار عقد گذاشتن اما هنوز نه گلنسا راضی بود نه آقاجان نه خانمجان...
ولی نه نمیشد بگیم...
آدم زورگویی بود تو کتش نمیرفت گلنسا رم میخواست خصوصا که آقاجان بدهکارش بود...
تا اینکه یه شب مونده به عقد گلنسا تب کرد بردنش شهر دو روز بعد برگشتن گفتن مرده...
اشکهایش جاری شد:
_اونقد گریه کردم که نگو...
با اینکه بچه بودم ولی خیلی دوستش داشتم...
آخه برادری خواهر دیگه ای نداشتم همین دو تا بودیم دیگه بعد من خانم جان بچه اش نشد...
براش مراسم ختم گرفتیم حتی سر قبرشم رفتیم...
طلاها و لباسای هرمز خان رو آقاجانم پس فرستاد و ماجرا تمام شد...
ولی آقاجان و خانم جانم هر روز پیر و پیرتر میشدن...
با اینکه سنی نداشتن ولی خیلی زود از پا افتادن...
از غم بچه...
آقاجانم یه سال بعدش دق کرد...
خانمجانمم ۲۳ روز بعد آقام...
با دستهای چروکیده اشک از چشمهای فرورفته اش برداشت:
_سنی نداشتم که یتیم و بی کس شدم!
آوردنم خانه ی عموم...
اینجا...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍂یادم نمےرود کہ
ز الطاف مرقدٺ
🥀هـربار قلـبِ مُـردهـ ے
من هــم شفـا گـرفـٺ...
◾️وفات شهادت گونہ کریمه اهل بیٺ
حضرت فاطمه ے معصومه (س)
تسلیت باد🕯
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
روۍقبـرمبنویسیـدکهخـواهربـودم
سالهامنتظـرروۍبـرادربـودم🖤🥀
#حضرت_معصومه(س)
#وفات_حضرت_معصومه(س)
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)▪️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
میگَنناٰمہاَعمالشُـھدا
حَقُّٱللھ ندارِه..
براےخُداڪهازخودتبِگذرے
خدااَزخودشبرات
مےگذرھ♡🔗🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 سرگرمی را جدی بگیریم!
#پیام_معنوی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
▪️▫️▪️▫️▪️
شنیدهام ...
براے دیدار امام زمانتان
سختےِ راهے طولانے را بہ جان خریدید؛
اما هنوز بہ لقاء ایشان نرسیدہ
در اوج غربت
و در جوانے
از این عالم پَر ڪشیدید.🕊
راستے چقدر معصومانههایتان
شبیہ مادرتان زهرا و عمہ جانتان زینب است.🥀
آن هم با یڪ وجہ اشتراڪ:
فدایے راہ #ولایت شدن.
▪️▫️▪️▫️▪️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_222 با لیوان آبی باقیمانده غذا را به معده ف
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_223
_...۱۴ سالم که شد زن پسرعموم شدم...
مرد خوبی بود اون زمان ۲۱ سالش بود...
با اینکه هیچ وقت بچه مون نشد زن دیگه هم نگرفت!
حره با احتیاط پرسید:
_چرا بچه تون نشد؟!
+بچه مون نمیماند...
دکترا گفتن بخاطر فامیلی ماست...
و الا هیچکدام مشکل نداریم...
ولی رحیم، راضی نشد زن دیگه بگیره گفت بچه میخوایم چه کنیم یکی از بچه های برادر منو میگیریم بزرگ میکنیم خرج اونم سبک بشه...
رخسار دختر وسطیشون پنح سالش بود که دادنش به ما...
بزرگش کردیم شوهر دادیم الانم تهران زندگی میکنه بعضی وقتا سر میزنه...
اینم پیشونی نوشت ما بود دیگه...
اما چند سال بعد ازدواج من که انقلاب شد، یه روز گلنسا و شوهرش آمدن اینجا...
لبخند روی لب و توی چشمهایش درخشید:
_باورم نمیشد زنده باشه...
گفت من یه تب کرده بودم دردی نداشتم ولی آقاجان منو برنگردوند گفت بهترین فرصته که بگیم تو مردی و از این ازدواج خلاص بشی...
منا سپرد به یه خانم دکتری که توی خونه شون کار کنم جای دیگه ای نداشت که منو ببره...
تا چند ماه آقاجان چند بار بهم سر زد خانم جان هم یه بار اومد ولی وقتی خانم دکتر رو که تنها زندگی میکرد ساواک دستگیر کرد منم آواره شدم مجبور شدم برم خانه ی کس دیگه برای کار سپردم نشانی مو به آقاجان بدن ولی مثل اینکه نشده بود...
همدیگه را گم کردیم...
حره باز پرسید:
_چرا خانم دکتره دستگیر شد...
+والا توده ای بوده انگار...
بعد هم گفت وقتی بعد یک سال تونستم خبر بگیرم و فهمیدم آقاجان و خانمجان فوت شدن و تو رو دادن به عمو و زندگیت سر و سامان گرفته دیگه نیامدم سراغت راستش میترسیدم اگر هرمز بفهمه ماجرا چی بوده بلایی سرم بیاره...
ولی حالا با شوهرم آمدم...
انگار دنیا را به من داده باشن...
پورانه که دیدم، غم بی اولادی از دلم رفت...
کوچیک بود چهار پنج ساله همینقدر...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_224
بی اختیار چند گلوله اشکی از چشمانم سقوط کرد و خاله ادامه داد:
_خیلی ناز بود شبیه گلنسا...
فقط رنگ چشمای گلی را نداشت...
اما تو داری مروه جان...
تو چشمای گلنسای مَنه داری...
آهسته پیشانی ام را بوسید و من میان اشک لبخندی زدم:
_نمیدونی چطور ازدواج کرده بود؟!
+والا انگار حاج صادق پدر پدربزرگت بعد انقلاب ابن دختره دیده بود که باز از کار دومش بیکار شده و دنبال کاره برده بود خانه خودش برای کمک به عیالش...
بعد هم که بابابزرگت گلنسا ره دیده بود و...
دیگه ازدواج کرده بودن...
حره کنجکاو تر از آن بود که به این سادگی رها کند:
_راستی خاله وقتی برگشتن و هرمز متوجه ماجرا شد چکار کرد؟
+هرمز وقتی جنگ شد رفت خارج؛
با زن جدیدش...
خانواده ش ولی توی رشت بودن...
ولی فرقی هم نداشت همون سال گلنسا و آقا طاهر رفتن تهران...
سالی یکی دوبار بیشتر سر نمیزدن...
اینبار نوبت من بود تا کنجکاوی کنم...
با حسرت و بغض:
_خاله اگر رفتن تهران پس چطوری مامانم با حاج بابام آشنا شد؟!
لبخند خاله هم رنگ حسرت گرفت:_یا نصیب و یا قسمت...
قسمت هم بودن اینا...
پوران دختر درس خوانده باحیا عاقل خیلی دوست داشتنی بود...
بارخسار رفیق بودن...
تابستانا میامد اینجا میموند یک ماهی...
سال ۷۰ بود تازه دانشگاه قبول شده بود...
آمده بود اینجا با رخسار روزا میرفتن ساحل میرفتن سید عبدالله میرفتن رشت...
بابای تو اون زمان درسش تمام شده بود سرباز بود...
مرخصی آمده بود خانه که پورانه دید...
اهل انزلی بودن...
خانه شون نزدیک پل غازیان بود...
خلاصه که...
مادرش خدا رحمت کنه فاطمه خانم چه زنی بود...
اول امد پیش من... منم گفتم اختیار دارش پدر مادرش هستن...
رفتم تلفن خونه زنگ زدم ماجرا رو گفتم و خلاصه خانواده ها آشنا شدن و بعدم ازدواج کردن...
آهسته پرسیدم:
_نمیدونید دقیقا چطور آشنا شدن؟!
+دقیق دقیق که نه رخسار همراهش بوده...
میگفت لب ساحل همدیگه ره دیدن ولی چی گفتن چی شنید والا من خبر ندارم...
یادم به تماس بعد از ظهر حاج بابا افتاد و با لبخند محوی گفتم:
_از خودش میپرسم...
حره ناگهانی گفت:
_هان راستی خاله یادمون رفت بگیم فردا حاج حسن و خانوم و دخترش میان اینجا...
خاله با مهربانی لبخند زد:
_بسلامتی خوش بیان!
پ.ن: پارتگذاری شبهای فرد
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•••
یـه طوری رفتار کن
کـه وقتی بهـت میرسن بگن
مال کدوم مکتبی
کـه انقد مشتی هستی؟!
بگی↓
مکتبحاجقاسم♥️
#پنجشنبه_های_دلتنگی
••
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🥀|•
روحمان را
با انتظارِ تُو
سرشتند...
بۍ انتظارت مردگانۍ هستیم
کہ تنـها نفس مۍکشند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7