•••
که میرود به شفاعت که دوست بازآرد؟
که عیش خلوٺ بی او ڪدورتی دارد...!
#در_فراق💔
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_246 گیج پرسیدم: مگه ساعت چنده؟! _صحت خواب!
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_247
عماد_شما چرا برنمیگردید تهران؟
تا کی میخواید به انزوا ادامه بدید؟
فکر نمیکنید اینکارتون به خانواده تون و به دوستتون صدمه میزنه و زندگیشون رو تحت الشعاع قرار میده؟
بهتر نیست به فکر یه درمان قطعی باشید تا مُسکن؟!
آهی کشیدم: بعید میدونم دیگه درمانی وجود داشته باشه!
گوشه لبش پهنه گونه را شکافت
لبخند از هرنوعش به او می آمد
کج یا صاف نداشت
_پس به نظرتون دردتون بی درمونه!
یعنی هیچکس قبلا ضربه ای ینگین تر از این نخورده و به زندگی برنگشته!
_منظور من این نیست
ممکنه خیلیها خیلی شکستها رو پشت سر گذاشته باشن ولی من در خودم نمیبینم که به این زودی آدمِ یک سال پیشم برگردم
_فکر میکنید چقدر زمان احتیاج دارید؟
فکر میکنید راهش چیه؟
_نمیدونم!
واقعا نمیدونم...
_حالا که نمیدونید نمیخواید بپرسید؟
_اگر شما میدونید بهم بگید!
_من فقط اینو میدونم که رسوبات با شست و شو پاک میشن
آدما وقتی درونشون کدر میشه باید برن دریا!
اشک روی مردمکهایم میلغزید و تصویر امواج درون اشک:
_من ادعایی ندارم!
میدونم این حال بد اثر ارتباط ضعیفه
میدونم باید به خدا برگردم
ولی نمیدونم چقدر طول میکشه!
باید اونقدر برم و بیام تا راهش رو پیدا کنم
من هنوز با خودم کنار نیومدم
با اشتباهاتم
از اون گذشته
شما فرض کنید مشکل توحید و خداشناسی من حل شد و ارتباطم درست
اصلا با خودم کنار اومدم و روحیه م رو له دست آوردم
شما...
گفتن از این نقص برایم خیلی سخت بود
اما باید میگفتم:
شما که بهتر میدونید
من چه شرایط جسمانی و روانی دارم
به نظرتون زندگی کردن با کسی شبیه من عاقلانه ست؟!
تصمیمتون منطقی نیست
اینهمه دختر سالمِ مومن توی این دنیا وجود دارن که...
_اصلا شما تصور کنید من میخوام شما و خودمو باهم نجات بدم
خوبه؟!
لطفا درباره تصمیم من تشکیک نکنید
من مطمئنم
به تمام سختی های این ازدواج مداراها محرومیت ها به همش هم واقفم
من با یه منطقی این تصمیم رو گرفتم نه صرفا بخاطر علاقه
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_248
با کلافگی حرفش را نیمه تمام گذاشتم:
_ولی من نمیتونم مشکلاتم رو با دیگران قسمت کنم و باعث سرخوردگیشون باشم و وجدانم راحت باشه که...
اینبار او کلامم را برید:
_اگر بدونید با جواب نه تون سرخوردگی بیشتری نصیبم میکنید چی؟
من خودم تموم اون سختیها رو میخوام چون در عوضش به گنج ارزشمندی میرسم ولی...
این نه یعنی خلا...
یعنی یه رنج بی پایان
کم آوردم
حالا اشکها جاری شده بود و از سوز وزش باد ساحل رو به خشکی میرفت
تمام وجودم این محبت را میخواست و طلب میکرد
اما وحشت رانده شدن و رها شدن این طلب را اطفا میکرد
مگر یک مرد تا کی میتواند پا به پای بیماری و ضعف من صبوری کند
نمیخواهم بعد از مدتی رنگ پشیمانی و تحمل درون نگاهش از این که هستم ویران ترم کند
این ادعاها توخالی و از سر سرخوشی ست
من از اعتماد به مردها خاطره خوشی ندارم
باید آب پاکی را روی دستش بریزم
باید خیالش را راحت کنم تا عمرش را به پای منی که معلوم نیست بتوانم دوباره سلامتم را بدست بیاورم یا نه هدر ندهد و مرا از غارم به امید بهشت بیرون نکشد و روزی میان جهنم رها نکند
کمی طول کشید تا این جمله از دهانم خارج شد:
اگر بگم نمیتونم شما رو بپذیرم؟
اینکه این علاقه دو طرفه نیست و اصرار شما باعث آزاره...
زبانم از تعجب این جمله ی عجیب به کام چسبیده بود و قلبم از وحشت این دروغ بزرگ درحال جان دادن
نگاهش مثل ستاره درحال سوختن سقوط کرد:
_اونوقت دیگه چیزی نمیتونم بگم!
از تشخیص رگه های بغض درون صدایش چانه ام لرزید
لبم را به دندان گرفتم تا هق هق مزاحمی مداخله نکند
این دل کندن هرچه سریعتر واقع شود بهتر است
_من... من نمیخواستم اذیتتون کنم فقط...
فقط فکر کردم شاید بشه که...
بگذریم
دیگه گفتنش فایده ای نداره
با اجازتون!
زودتر از آنچه تصور میکردم باور کرد!
مگر میشود یک مامور امنیتی اینقدر ساده دروغ ناشیانه ام را باور کرده باشد؟!
صدای قدمهای کشیده و سستش روی خاک ساحل دور و دور تر میشد و اشک از چشمان من قطره قطره نه، فواره فواره بیرون میریخت
گویی قصد رسیدن به امواج دریا را کرده بود
میدانستم از امروز تصویر آن نگاه در حال سقوط تنها تصویر تاریکخانه ذهنم خواهد بود
که با هر چشم بستن به وضوح لحظه ی وقوع در خیالم جان میگیرد
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟!
کاش بتوانم برای این سوال جوابی پیدا کنم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃💜|
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان هم گفت:
"زندگۍ
بۍ تو محال اسـٺ
تو باید باشۍ"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌙
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#پای_درس_دل 🌿
اگـرچهـارمرتبهبگـوییبیچارهاموعادتڪنی،
اوضاع خیلـیبیریختمیشود..!
همیشهبگویید: #الحمدالله ،شڪرخدا
بلڪهبتـوانیدلتهمبازبانتهمـراهڪنی.
اگر پڪرهستیدومرتبههمـرابادلت
بگو #الحمدلله آنوقتغمترا ازبیـنمیبرد..
امیدوارمجلـویزبانترا بگیـریڪهموثراست..!
#حاجاسماعیلدولابی 🍃
#والپیپر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
بعدِ تو، سالها چھ کوتاه شدهاند...
#حاجقاسم
-شایدباورنکردیمهنوزکھرفتی...💔
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #32 شنبه ی قرار آخر هم چشم به هم زدنی از راه رسید با حوصله یک پ
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#33
وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم
یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد
دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_خب؟
_هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد
گفت...
آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه!
هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم
داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن
تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن...
اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم
اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم: راستشو...
گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش
فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه
میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد: چه قشنگ!
حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه
گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم: چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه
اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه
ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد
شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
کپی مجاز🦋
اینستاگرام
https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
∞♥∞
#آیههایعشق 🌱
░ فَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا ░
چهبسا از چیزی خوشتان نیاید
و خدا خیر بسیاری در آن گذاشته باشد...
| نساء ۱۹ |
#والپیپر
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
ماهِ دیماه شد ؛ ماهِ دلهای ما ؛
وَ #حاجقاسم شُدسُلِیمٰانِمُلْکٍدٍلٍمٰا :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍁
دو پا برای [رشد] ما هست:
¹-بهرهبرداری برای حق
در هنگام دارایی«شکر»
²-و بھ پای باطل نچسبیدن
در هنگام نداری«صبر»
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌❌❌
دوستان امشب پارت ضحی نداریم
در عوض جمعه دوپارت به جبران تقدیمتون میشه🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
میدانستی بیتو بودن درد دارد ..؟!
روزها گذشت اما ..؛
دل ِتنگی ما ،
از درد ِ غمت ، آرام نمیشود .
#حاجقاسم💔
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨
دوستان این یکشنبه استثنائا پارتهای تاریکخانه صبح تقدیمتون میشه و پارت ضحی شب♥️🍃
👇🏻
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_248 با کلافگی حرفش را نیمه تمام گذاشتم: _ول
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_249
ناگهانی چشم باز کرد
اتاق عرق تاریکی بود
آهی کشید!
هنوز صبح نشده
باز زود بیدار شدم!
خواب طولانی از چشمانش به قهر کوچیده بود
غلتی زد و تلاش کرد بخوابد
نشد!
نگاهی به ساعت گوشی بالای سرش انداخت
چیزی به اذان صبح نمانده بود
بلند شد تا برای نماز شب وضو بگیرد
هوای ایوان سرد بود
بعد از وضو برگشت و کنار همان رختخواب و در تاریکی سجاده باز کرد
مدتی بود که چشمه ی اشکش خشکیده بود!
از همان روزی که او رفت و برایش به اندازه تمام سالهای عمرش گریه کرد
هرچه تلاش میکرد با قطره اشکی خودش را سبک کند نمیشد
نماز اول را تمام کرد و روی سجاده زانو بغل گرفت
نمیخواست با خیالی که درگیر اوست نماز بخواند
نمازهایش را خودش هم نمیپسندید!
پس به چه امیدی آنها را روانه ی عرش میکرد؟
جسم رنجورش روی سجاده بیتوته کرده بود اما در دم مرغ روحش به پرواز درآمده و به دنبال آن طایر قدسی به عوالم بالا سرک میکشید!
چرا به او اعتماد نکردم؟
چرا از خودم راندمش؟
چرا باور کرد؟!
سوال آخر را با درد از خود میپرسید!
از او انتظار دیگری داشت!
توقع نداشت به این راحتی برود و پشت سرش را هم نگاه نکند
در این مدت هربار یحیی به دیدن حره می آمد منتظر بود تا باز بیاید و مثل قبل تقلایی کند!
در همین مدت کوتاه فهمیده بود زندگی بدون عماد برایش جهنم میشود
اگرچه تا آخرین نفس با این میل جنگید اما عاقبت دستهایش را بالا برد
حالا چشم بر هر فداکاری و عاقبت اندیشی بسته، روزی هزار بار آرزوی تقاضای دوباره اش را میکشد
و این دعا ورد زبانش شده!
روزی چند بار آن نامه ی کوتاه و چند خطی را میخواند و اشک میریزد
از خود میپرسد از خدا باید به او رسید یا از او به خدا؟
من بدون او این بال شکسته را نمیتوانم بجنبانم
پرواز از یادم رفته!
صدای اذان که از گلدسته نزدیک ترین مسجد به هوای خنک دم صبح ریخت آه از نهادش بلند شد
یک نماز شب دیگر هم از دست رفت!
بی عشق چگونه از پیله ی مرده پروانه بسازم؟
آهسته زیر لب زمزمه کرد
با بغض:
فال حافظ زدم آن رند غزلخوان هم گفت
زندگی بی تو محال است
تو باید باشی!
...
این روزها بیش از همیشه به تا کِی هایش می اندیشید؟
تا کی انزوا؟
تا کی دیگران را به زحمت انداختن؟
تا کی میان حره و یحیی دیوار فاصله کشیدن؟
اما تصمیم گرفتن برایش سخت بود
بازگشتن برای اطرافیانش به معنای پذیرش شرایط و عادی شدن بود
میترسید از اینکه نتواند عادی باشد
روزها و شبهای سختی را میگذراند
میدانست آن فرصت از دست رفته
میدانست به زودی مادر یحیی که حق مادری بع گردنش دارد سرو سامانی به تنهایی هایش خواهد داد و سر و سامان او را برای همیشه خواهد برد!
با افسوسی که به وسعت عمر نامعلومش به دوش میکشد چطور به میان آدمها برگردد؟!
اما این سوالها و سردرگمی ها آنقدر محال طولانی شدن نداشتند وقتی میوه برادرش برای رسیدن بی تاب شده بود!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_250
در هوای دم غروب روی ایوان مشغول دوختن درز باز شده جیب پالتویش بود که حره با هیجان از پله ها بالا آمد:
_یه خبر دارم فروشی!
توجهی نشان نداد:
_نه پول دارم نه حوصله خبر
ببر جای دیگه
حره سر کج کرد و با لبخند به کودکانه های رفیقش خیره شد:
خوبه همبازی خوبی میشی براش!
مروه سر بلند کرد: چی میگی؟
_یعنی منتظر هیچ خبری نبودی عمه خانوم؟
طولی نکشید که دوهزاری مروه جاافتاد و بعد از مدتها با هیجان خندید: ای جانم راست میگی؟
دختره یا پسر؟
_یه دختر خوشگل!
از سر ذوق خندید: حالا تو از کجا فهمیدی خوشگله؟
حره پشت چشمی نازک کرد:
والا گفتن چشماش شبیه عمه شه لابد بقیشم شبیهه دیگه!
فقط خدا کنه اخلاقش شبیه نباشه!
خوشحال تر از آن بود که کل کل کند
بجایش پرسید:
به نظرت چی بخرم براش؟
واسه فرزانه چشم روشنی چی بگیرم؟
واسه میثمم باید بگیرم چیزی یا نه؟
حره پرسید: یعنی به سلامتی از غار بیرون میای دیگه؟
کوتاه فکر کرد و بعد سر تکان داد:
نمیشه که برادر زاده رو ندید!
اونم وقتی شبیه عمه شه!
یه چند روزی میرم
تو ام میای؟
حره خندید: نه میمونم اینجا !
_پس وسایلتو جمع کن که فردا صبح زود راه میفتیم!
+با چی؟
_با اتوبوس!
+یحیی گفت اگر بخوایم بیایم میاد دنبالمون!
_یعنی یحیی از اونجا بیاد که ما رو ببره؟
مگه خودمون کجیم!
ولش کن نگی بهشا
صبح میریم ترمینال حتما اتوبوس هست
حره سر تکان داد: خیلی خب...
من میرم وسایلا رو جمع کنم
تو ام بیا تو ابنجا نشین تو این سرما سرما میخوری میمونی رو دستمون!
عمه خانوم!
حره کلید واژه ی جدید جهت شوخی پیدا کرده بود و مروه هم از این عنوان ویژه راضی بود!
مولود خوش قدم هنوز رخ ننموده اخم و اندوه از چهره اش زدوده بود و لبخند بر لبش نشانده بود
از همین حالا بی قرار دیدنش بود
از روزی که شنیده بود دیگر صاحب فرزند نخواهد شد علاقه اش به بچه ها بیشتر شده بود!
آنهم بچه ی برادر و خواهرش!
دلش میخواست ساعتها دخترک را در آغوشش بگذارند و او تماشایش کند!
دلش میخواست تنهایی هایش با یک موجود کوچک و جدید پر شود که چیزی از حوادث زندگی اش نمیداند!
علی ای حال فصل پناه گرفتن در سایه دریا به پایان رسیده بود
خودش میدانست بازگشتن به صلاح زندگی اطرافیانش خصوصا حره نیست
به دنبال هرچه که بود، آن را اینجا نیافته بود
با خودش زمزمه کرد:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!
...
دستش را سایبان چشمها کرد و چمدانش را از زیر دست کمک راننده بیرون کشید:
ممنونم
چند قدم برداشت تا به حره رسید: بریم
همین که راه افتادند تلفن حره زنگ خورد
نگاهی به صفحه انداخت و با ذوق گفت: چه حلال زاده ست!
دیگه بذار بگم بیاد دنبالمون!
مروه سر تکان داد:
بابا تا اون بیاد ما تو این سوز یخ زدیم!
الان سوار تاکسی میشیم میریم دیگه بیکار که نیست اینهمه راه بیاد!
حره غر زد: نمیتونم که بهش دروغ بگم بپرسه کجایی چی بگم!
مروه کلافه برای رسیدن به نزدیک ترین تاکسی تقریبا میدوید:
_پس صبر کن تا سوار شیم بعد جواب بده!
انقدم غر نزن!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
∞♥∞
#پای_درس_دل 🍁
زندگی؛ معمولا ما را از #خدا
دور میکند...!
چون ما نمیتوانیم آنچنان که باید ،بھ سویِ خدا حرکت کنیم...!
ولی...؛
مناجات با خدا و مرورِ همه غمها و آرزوها ؛
در گفتگو با حضرتپروردگار...
انسان را در جایی کھ باید باشد قرار میدهد!
#خلوتکردنباخدا...؛
تمامِ آسیب های انسان را جبران میکند.
#استادپناهیان
+باخدا♥️حرفبزنیم :)
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃🔗
أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
من کار خود را به خدا واگذار میکنم
که یقینا خداوند نسبت به بندگانش بیناست
-غافر آیه ۴۴
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📱 #استوری
🍃 ما را خیال روی تو
بیتاب میکند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7