5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••♥️••
طبـیبها هـمه مارا
جوابمان کردند
فقط ظهور تو آقا
علاج بیـماریست....
#اللهمعجللولیکالفرج💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
اللهم ارزقنا
هر آنچه خیر است و نمیدانیم!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
سنگ بر آینهات
خورده و تڪثیر شدی
مثل غم هاۍ دلت
چند برابر شده ای....
#حاج_قاسم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
#استادپناهیان
دوست داشتنِ آدم های بزرگ، انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدم های نورانی به انسان، نورانیت میدهد. اثر وضعی محبوب، آنقدر زیاد است که انسان باید مراقب باشد مبادا به افراد بی ارزش علاقه پیدا کند.
#حاج_قاسم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part29 مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part30
از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریکی مطلق انداختم و پاورچین از جا بلند شدم
نامه ای رو که چند ساعت قبل نوشته بودم روی میز تحریر افسانه جایی که کاملا توی دید باشه گذاشتم و بی سر و صدا طوری که افسانه بیدار نشه لباس پوشیدم
ساکم رو به دست گرفتم و چادر به سر بی سر و صدا از خونه و بعد حیاط تاریک از نیمه شب خارج شدم
توی نامه گفته بودم متوجه علاقه امین به خودم شدم و چون خودم رو لایق اون خانواده ندیدم و متوجه نارضایتی سیمین بودم برای جلوگیری از آشوب توی خانواده شون بی سر و صدا رفتم و کاملا حلالشون کردم...
از تصور اینکه امین با خوندن نامه چه حالی میشه و حتما تا مدتها از فکرم بیرون نمیاد کمی دلم سوخت اما از اینکه تمام کاسه کوزه ها سر سیمین میشکنه دلم خنک شد و جبران شد!
توی خیابونهای تاریک و خلوت اون وقت شب قدم میزدم بدون اینکه ترسی داشته باشم
چون یه دختربچه بی دفاع نبودم که بترسم
مار خورده بودم و افعی شده بودم
اونقدری بلد بودم که بتونم از خودم دفاع کنم
به فرض هم که نتونم
مگه چه بلایی میخواست به سرم بیاد که تابحال نیومده باشه
مگه چی داشتم واسه از دست دادن
با یادآوری روزهایی که پشت سر گذاشته بودم آهم بلند شد
اگرچه سعی میکردم با چلوندن سوژه ها و القای قدرت از تو دست گرفتنشون مثل موم و به دست آوردن پول سرخوردگیهای درونیم رو جبران کنم اما دردهایی که کشیده بودم فراموش نشدنی بود و جای سر پنجه روزگار نامرد روی صورتم تاابد باقی میموند
مدتها بود از فکر کردن به روزهایی که منو به اینجا رسوند فراری بودم اما امشب، این کوچه خلوت و تاریک و این سمفونی سکوت مدام من رو به گذشته هل میداد
وادارم میکرد به پشت سر نگاه کنم و مسیری که ازش اومده بودم رو دوباره ببینم...
به ۱۳ سالگیم نگاه کردم
به روزی که مادرم برای همیشه از خونه رفت و دوماه بعد از پدرم جدا شد
بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه
اگرچه زمانی هم که بود مادری کردن ازش یادم نمیاد
تمام وقتش به دورهمی های مسخره زنونه و چرخیدن تو پاساژای تلکه بگیر شمال شهر و مطب دکترای زیبایی و سالنهای آرایش میگذشت...
اما رفتنش باعث شد کسی بیاد تو زندگی پدر بی خیال و بی عاطفه م که دیگه فقط بی تفاوت نبود، دشمن بود
حوریه، دشمنی که تحمل دیدن من رو توی خونه ش نداشت
و من یه موحود اضافی بودم که پاسکاری میشدم و هیچکس منو نمیخواست
تا بوده پدر و مادرهای مطلقه سر حضانت بچه ها دعوا داشتن اما پدر و مادر من بر سر عدم حضانت
تا ۱۷ سالگی مثل توپ پینگ پنگ دررفت و آمد بودم و روحم از اینهمه پس زده شدن در عذاب بود تا اینکه مادر مهربونم موفق شد خودش رو به یه آقای دکتر سنجاق کنه و تابعیت بگیره
برای اون خیلی کار سختی نبود چون تمام زیبایی من از اون به ارث رسیده
روز رفتنش و لحظات خداحافظی خوب توی حافظه م مونده
حتی یک قطره اشک هم برای جا گذاشتن من و اینکه دیگه منو نمیبینه نریخت
نمیدونم چطور تا این حد نسبت بهم بی مهر بود
اصلا نمیفهمیدم چرا منو به دنیا آورد وقتی اعتقاد داشت بچه موجود مزاحمیه که جلوی خوش گذرونیهاش رو میگیره
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part31
کاش من رو به دنیا نیاورده بود!
امثال من چاره ای جز سنگ شدن و شیشه ی قلب دیگران رو شکستن ندارن...
من بد بودن رو دوست نداشتم اما حالا مدتها بود که بد بودم و دلم میخواست لااقل از بدبودنم لذت ببرم...
البته مسیر بد بودن چندان هم راحت طی نشده بود
وقتی تو ۱۸ سالگی بالاخره از دست حوریه به ستوه اومدم و دیگه باهم نساختیم و پدرم آرزوش رو محقق کرد؛
برای من یه آپارتمان کوچیک وسط شهر اجاره کرد تا جدا زندگی کنم و به مقرری کوچولو ماه به ماه به حسابم ریخت تا حتی برای گدایی دور و بر خونه شون پیدا نشم و زندگی رویایی با حوریه ش رو تلخ نکنم
نمیدونم حوریه چی داشت که پدرم رو مثل موم بین دو انگشتش ورز میداد و اون چیزی جز خواست خانوم نمیخواست
کاری جز به دستور اون انجام نمیداد
متنفر شده بودم از مردهایی که اینطور ذلیل یک زن میشن...
دلم میخواست از همه مردها انتقام بگیرم
دلم میخواست منم اونها رو توی مشتم بگیرم و له کنم
از طرفی دلم یه ماشین میخواست و هرچی به پدرم میگفتم طبق دستور زنش حاضر به پول خرج کردن نبود با اینکه داشت...
همون خونه رو هم با زور و اکراه محض باز کردن از سر گرفته بود
همه اینها باعث شد پیشنهاد دوستی که مدتی بود باهاش آشنا شده بودم رو قبول کنم و برای کار وارد گروهشون بشم
کاری که ازم میخواستن برام سخت بود ولی وقتی شراره با آب و تاب از هیجان کار و دستمزد میلیونیش میگفت که با اولینش میتونم ماشینی که دلم میخواد رو بخرم کم کم سست شدم
میگفت نمیدونی چه لذتی داره رام کردن و به خاک انداختن مردهای عوضی و تلکه کردنشون
میگفت توی این روزگار نامرد تنها امتیازی که زنها دارن برای رسیدن به خوشبختی همینه چرا نمیخوای استفاده کنی؟
حرفهاش کم کم روم اثر گذاشت...
اونقدر رفت و اومد و زیر پام نشست تا قانعم کرد و منو برد به اون ویلای کوفتی که کلی دختر بی کس و کار یا عاصی دیگه شبیه من رو شناسایی کرده بودن و همینطور کشونده بودنشون به اون دخمه...
ویلای بزرگی بود اما برای من حکم دخمه رو داشت
بوی تعفنش هیچ وقت از مشامم خارج نمیشه...
با یادآوری اون شب و شبهای بعدش اشک گرمم جاری شد و نسیم خرداد روی صورتم خنکش کرد
هنوز از یادآوریش عصبی میشدم
از یادآوری شبی که شراره منو به کیان سپرد تا کارم رو کاملا عملی یادم بده
یادم نمیره اون شب چی به سرم آورد و بعد از اون چند ماه توی اون خونه چیا که نکشیدم
روزایی که به شب نمیرسید مگه اینکه ده دوازده نفر سراغم می اومدن و به جونم می افتادن...
توی یه اتاق تنگ و خفه که اجازه خروج ازش رو نداشتم و جز اون مردهای وحشی کسی رو هم نمیدیدم
تمام لحظه هاش رو آرزوی مرگ میکردم
از خودم از اینهمه تحقیر و درد بیزار بودم
صدایی جز صدای فریاد و ناله دخترها و قهقهه کثیف و داد و بیداد مردها تو اون خونه نفرین شده شنیده نمیشد...
کسی با کسی حرف نمیزد
زبون اون حیوون ها فقط زور بود و امثال من جز یه عروسک هیچ هویت دیگه ای نداشتیم
حتی اختیار بدن خودمون رو هم نداشتیم
حق دفاع از خودمون رو هم نداشتیم و اگر مقاومت میکردیم تا سرحد مرگ کتک میخوردیم و رد پای چاقو و سوختگی رو بدنمون میموند...
دلم به حال حماقت و سادگیم میسوخت
قرار بود من از مردها انتقام بگیرم اما حالا من قربانی اونها بودم و اونها داشتن جسم و روحم رو له میکردن
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀