eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ خـدایا در مـن کـسـۍ هسـت ڪہ صـدا میـزنـد تـورا بفـریـادش بـرس! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَدْعوُكَ‌ يا ‌سَيدي‌ بِلِسان ‌قَدْ‌ اَخْرَسَه ‌ذَنْبُه می‌خوانمت ‌ای آقای من با زبانی که گناه ‌لالش ‌‌کرده... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 ♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ° هفته ها میگذرد، نیست نشانی از تو پس کی از این درغم راه گشا می آید ... 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part102 یک هفته رو با فشار عصبی و سردگمی پشت سر گذا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 "هنگامه" توی ماشین منتظرش نشسته بودم و از دور در پارکینگ خونه شون رو زیر نظر داشتم پیدا کردن خونه شون چندان کار سختی نبود وقتی کارگاهش رو بلد بودم چند روزی بود که دنبالش بودم و حسابی گذاشته بودتم سر کار صبح میرفت کارگاه و آخر شبها برمی گشت خونه همین...! حتی بعضی شبها برنمیگشت خونه! باورم نمیشد این مردی که زنش گذاشته رفته و حجله ش عزا شده توی این چند روز هیچ سراغی از اون عقدیش که میدونه همه جوره در خدمتشه نمیگیره! نه تنها سراغ نمیگیره بلکه به پیامهای التماس آمیزش هم جوابی نمیده! دیگه کم کم داشتم به مرد بودنش شک می کردم! مرد این شکلی به عمرم ندیده بودم مردایی که من میشناختم معمولا.... اما امروز برخلاف تصورم کارگاه نرفت! راهش به سمت دیگه ای کشیده شد و کمی هم طولانی تر شد و بعد از قریب یک ساعت در کمال تعجب سر از دادگاه خانواده درآوردیم! یه گوشه پارک کردم و پیاده شدن و وارد شدنش به ساختمان دادسرا رو دنبال کردم اگرچه طوری با عینک آفتابی و ماسک صورتم رو پوشونده بودم که اگر هم منو میدید نمیشناخت و حتی تابحال ماشینم رو ندیده بود اما من باز احتیاط می کردم تا مشکل تازه ای پیش نیاد باورم نمیشد لعیا به این سرعت درخواست طلاق داده باشه! انگار اونقدرا هم که فکر میکردم شیربرنج نیست و میشه بهش امیدوار بود! البته در تخریب بی دلیل زندگی خودش!! سری تکون دادم و سعی کردم باز احساساتی نشم باید راهی برای ورود به دادگاهش و سر درآوردن از کارش پیدا میکردم... پیاده شدم و با احتیاط وارد ساختمون شدم... کمی دور ساختمون دوطبقه و شلوغ دادسرا که با سنگهای یشمی و نمادهای کوچیک و بزرگ ترازو روی دیوار مثل ماهیتش وهم انگیز بود چشم چرخوندم و چون الیاس یا لعیا رو توی طبقه اول ندیدم باز با احتیاط راهی طبقه دوم شدم قابل حدس نبود که دادگاهشون کجا تشکیل شده و مبجبور بودم طوری که هم دیده نشم و هم جلب توجه نکنم به تک تک اتاقا تا حد امکان سرک بکشم... که البته کار سختی بود بعضی اتاقها درشون بسته بود و بعضی اونقدر دورشون شلوغ که حتی نمیشد گوش ایستاد!! تازه باید هرلحظه مراقب می بودم که الیاس از گوشه و کناری بیرون نیاد و منو نبینه چون حالا به اجبار عینک از روی چشم برداشته بودم و چشمهای سبز و آبی شفافم مثل همیشه بهترین معرف و شناسنامه برای فاش کردن هویتم بود... دور ایوون طبقه دوم رو کامل گشتم و ناامید و گیج چیزی نمونده بود راهی طبقه پایین بشم که شنیدن صدای آشنایی میخکوبم کرد صدایی که خوب میشناختمش خصوصا وقتی مثل حالا با اون صدای دورگه ش فریاد میزد! فریادهاش رو من بیشتر از هر کس دیگه ای شنیده بودم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀