♥️🍃
جنون یعنـے ڪسے ڪھ
در شھر خود سِیر میڪند ؛
اما دلش در ڪوچھ هاۍ مشھد است !
#امام_رضا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part123 شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part124
با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
ضعف داشت و چشمهاش هم سیاهی میرفت اما نمیخواست کسی متوجه بشه
هم قدم حاج محسن وارد ساختمون محضر شد
نگاهی به پله های طویل ساختمون انداخت و از سر ناچاری رو به پدرش گفت:
بابا طبقه چندمه؟
_طبقه دوم...
بابا جون تو چرا رنگ به رو نداری؟
بهت گفتم صبحونه بخور گوش نکردی...
یه دقیقه همینجا وایسا برم یه ابمیوه ای چیزی برات بگیرم الان از حال میری!
خواست مخالفت کنه اما حاج محسن سریع از در بیرون رفت و لعیا هم نای دنبالش دویدن رو نداشت
اگرچه به نظرش بد هم نشد
واقعا چیزی به از حال رفتنش نمونده بود
نگاهی به ساعتش انداخت
ده دقیقه دیر کرده بودن
اگر نیم ساعت دیگه هم میگذشت قرار محضر عقب میفتاد...
ته دلش از نیومدن الیاسش که حالا امیرعباس شده بود خوشحال بود
امیدوار بود نیاد...
با خودش میگفت حتما به این راحتی راضی به طلاق نمیشه و اینم بازی جدیدشه!
توی افکار خودش غوطه ور بود که با دیدن ماشینش از لای در ورودی تمام رویاهاش آوار شد و چشمهاش تار تر از قبل
دست به دیوار گرفت
دلش میخواست فرار کنه تا اونو توی این حال نبینه اما واقعا توان تکون خوردن نداشت
فقط تونست قبل از ورود امیرعباس صاف بایسته و تظاهر کنه منتظره
امیر عباس که ده دقیقه هم دیر کرده بود با عجله وارد ساختمون شد و خواست از پله ها بالا بره که چشمش به لعیای ایستاده گوشه راه پله افتاد
هر دو چند ثانیه به هم خیره شدن
بدون پلک زدن...
اما بعد از چند ثانیه امیرعباس به خودش اومد
نگاه گرفت و از پله ها بالا رفت
لعیا توقع این رفتار رو نداشت
اینطوری ندیده بودش
تابحال ندیده بود این صورت جدی و اخمو رو که رنگی از مهر توی نگاهش برای لعیا نباشه
حتی وقتی شب عروسیشون رو خراب کرد تا این حد دلخور نشد...
توقع داشت باز هم بیاد، خواهش کنه که کوتاه بیاد
التماس کنه، نازش رو بکشه، اصلا دیوونه بازی دربیاره و همه چیز رو خراب کنه...
یا دست کم شکسته و ناراحت باشه
نه جدی و مغرور و بی تفاوت
دیدن این تصویر لعیا رو شکسته بود...
اما برای از پا نیفتادن مدام به خودش دلداری میداد:
دیدی حدست اشتباه نبود
اون با زنش خوشه نبود و هم براش مهم نیست
تصمیم درستی گرفتی پس انقدر ضعف از خودت نشون نده...
با خودش درگیر بود که پدرش سر رسید و آبمیوه رو به طرفش گرفت:
بیا بخور باباجون
نگاهی به آبمیوه و به پدرش کرد
شاید تا چند ثانیه قبل چیزی از گلوش پایین میرفت اما حالا نه
با خشم فروخورده ای راه افتاد:
میل ندارم بریم بالا بابا...
داره دیر میشه...
_حالا تو اینو بخور تا این پسره بیاد با هم بریم بالا الان چه فرقی میکنه بریم بالا یا نه
رو از پدرش گرفت و همونطور که از پله ها بالا میرفت با صدای ضعیفی گفت: اومده...
پ.ن: یک پارت امشب و یک پارت هم جمعه تقدیمتون میشه تا دیشب جبران بشه🌷
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺
بنویســید حسن مڪـتب و آیین من است
حسنی مذهبــم و حبّ حسـن دین من است
"السلامعلیڪیاحسنبنعلۍ"
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 با صبر کردن میتوانیم به تعادل برسیم
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 صبر، نتیجه همه خوبی هاست
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
لحظهی آخرمان اول مجنونیِ ماست…
«یَرَنی» لذت مرگ است به لبخند علی
#مولاناعلی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم
میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞∞
اِعطَنےالفَضل•🔗💕•
محتاجِمعجزهےتوئم
.
↫° #اَنتَکٌهفے
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part125
مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود
خودش هم نمیدونست انتظار چی رو میکشه...
اما برعکس تمام تقلای این مدتش حالا برای جاری شدن صیغه طلاق عجله داشت...
این لحظات واقعا براش عذاب آور شده بود...
در باز شد و پدر و دختری وارد شدن
دختری که تا چند دقیقه دیگه باهاش غریبه میشد و هیچ فرقی با دخترای دیگه نداشت...
حتی سرش رو برنگردوند و همونطور خیره به محضر دار آهسته گفت:
اومدن حاج آقا شما کارتونو شروع کنید...
حاج آقا پرسید:
شاهد آوردید؟
_بله بیرونن هر وقت لازم شد بگید بگم بیان داخل...
جلوی محضر به دو نفر پول داده بود تا شاهد این اتفاق تلخ باشن...
کاش هیچ شاهدی برای شکستن یک زندگی وجود نداشت...
کاش هیچ کس خودش رو بدنام شهادت چنین پدیده شومی نمیکرد...
اما...
شد...
بعد از چند دقیقه امضا خطبه طلاق جاری شد و دو غریبه از یک زوج متولد شد...
امیر عباس بلافاصله بلند شد و با برداشتن شناسنامه ش از در بیرون زد
بی هیچ حرفی...
شاید چون احساس خفگی میکرد
یا شاید بخاطر اینکه کسی اشکش رو نبینه...
اما لعیا هر کاری کرد نتونست برای جنازه این زندگی کم سن و سال اشک نریزه...
حاج محسن جلو اومد و ازش خواست بلند بشه
به زحمت بلند شد و بدون اینکه حواسش باشه که شناسنامه مهر نشانش رو برداره یا رو به خطیب خداحافظی کنه گنگ از درگاه گذشت و بعد از دفتر و بعد از ساختمان خارج شد
خیلی سریع...
پاهای خواب رفته ش هم از اینهمه عجله متعجب بودن اما چاره ای جز همراهی نداشتن
عزم کرده بود به هر قیمتی هرچه سریعتر از این مقتل فرار کنه
مقتل زندگی، آرزوها، عشق و امیدش...
ماشین که راه افتاد شیشه رو پایین کشید بلکه کمی خنک بشه
خشکی و بی تفاوتی شوهری که دیگه شوهرش نبود کلافه ترش کرده بود
مدام توی دلش به حال خودش پوزخند میزد و میگفت اون الان با معشوقه ش خوشه و تو اینجا داری تلف میشی!
بخاطر کی؟ بخاطر چی؟!
ولی ابن زخم زبون هایی که به خودش میزد هم مانع حال بد و اشکهاش نبود
دست از مقاومت برداشت
باید اونقدر اشک میریخت تا آروم بشه
یا دست کم این التهاب فروکش کنه
حاج محسن هم حرفی نمیزد
واضح بود که لعیا بیشتر از گفتگو حالا به سکوت و خلوت احتیاج داره
امادیدن اشکهای دخترش دلش رو به درد آورده بود و مدام مسببش رو که در دید اون با بی تفاوتی و راحت طلاقش داد و رفت رو لعنت میکرد
اما توی ماشین امیرعباس هم اوضاع بهتر از اونجا نبود...
دیوانه وار رانندگی میکرد، انگار از خودش فرار میکرد
بیزار از همه چیز، ناباور و مبهوت
احساس میکرد دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره...
دیگه هیچ چیز جالبی برای خندوندش، خوشحال کردنش یا به هیجان آوردنش توی جهان وجود نداره
احساس میکرد از درون درحال یخ زدنه
در حال ابتلا به مرض بی تقاوتی...
پ.ن: دوستان این هفته یکم مشکل پیش اومده بود و برنامه ها بهم ریخت
با این جبرانی و یک جبرانی دیگه که امشب تقدیمتون میشه تسویه میشیم و از هفته
بعد طبق روال ادامه میدیم ☺️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا