💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part227 _من... من که گفتم دلم میخواد اسمش رو تو بذاری
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part228
_باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
اخم کمرنگ و زیبایی صورتش رو پوشوند:
نسکافه آخه... نباید بخوری الان
لوس گفتم:
_دلم میخواد خب!
آهسته و با خنده گفت:
_خیلی خب حالا قیافه تو جمع کن!
یکی میبینه زشته
باشه برو بالا...
با شیطنت چشمکی زدم و مقابل نگاه مثلا معترض ولی خندانش وارد آسانسور شدم
ولی به محض زدن دکمه و سر بلند کردن و دیدن چهره خودم توی آینه آسانسور همه اتفاقات امشب و بعدش همه زندگیم مقابل چشمم جون گرفت
باز بغض کردم و سر به زیر انداختم
تا وقتی با امیر بودم خودم رو سرگرم میکردم اما همین که ازش جدا میشدم هجوم افکار حالم رو به هم میریخت
حساسبت روحیه ناشی از بارداری هم مزید بر علت شده بود...
بعد از خوردن صبحانه زود هنگام امیرعباس که دیگه واقعا خسته و خواب آلود بود همسن که سرش رو روی بالش گذاشت خوابش برد اما من چی...
مگه میتونستم به همین راحتی بخوابم؟!
حرفهای پیرمرد، احساسات متضاد درونم، سرگذشتم، آینده م، شراره و شیلا و سیستم، امیرعباس...
هر کدوم یه گوشه از مغزم رژه میرفتن و آرامش رو برام حروم کرده بودن...
هرچی غلت زدم و جابجا شدم و سرم رو توی بالش فرو کردم موفق نشدم خودم رو خواب کنم
نگاهم به پنجره ی پرده پوش اتاق افتاد
آفتاب کم کم طلوع میکرد و هوا تقریبا روشن شده بود
ناچار بلند شدم و کنارش ایستادم
پرده رو که کنار زدم تازه متوجه شدم بالکنه...
ولی همین که خواستم با ذوق بازش کنم و هوای تازه ای به سر و صورتم بخوره با دیدن تصویر روبروم خشک شدم
حرم کاملا از بالکن پیدا بود
شاید برای همه مسافرایی که به این هتل می اومدن ویو رو به حرم یک امتیاز محسوب میشد اما من دلم میخواست گریه کنم
دیگه طاقت دیدنش رو نداشتم
اونقدر ذهنم شلوغ بود و خسته شده بودم که طاقتم رو از دست دادم و همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن
مدام از خودم میپرسیدم مگه چه اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی؟
و سعی میکردم خودم رو آروم کنم ولی موفق نمیشدم
پ.ن: ان شاالله پارت صبحِ دیروز و امروز که نرسید جمعه با ارسال دو پارت جبران میشه 🌸🙏
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
دوست دارم مرگ را چون وقت مرگم می رسد
کیف دارد
لحظه های
احتضارم با حسین❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💗🍃
# یاباب الحوائج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
# کلام نور
پروردگارا از جانب خودت به ما رحمتی ببخش❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
صاحبعصر..
دگرطاقتمانرفتبهباد،
تامحرمنشدهگربهصلاحاستبیا..!
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
4_5902049577472624411.mp3
6.2M
#محمود_عیدانیان
♥️
#سه_شنبه_هاے_جمکرانے
🍃
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
صبح زیباتون بخیر ❣
از درگاه خداوند متعال براتون بهترینا رو آرزومندم💐
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يَا نُوراً لَيْسَ كَمِثْلِهِ نُورٌ
گلهای باغچه هم
با نام تـو قد میکشند...🌱
#یاایهاالعزیز
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝
اعمال روز مباهله...
#پیام_معنوی 💌
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part228 _باشه پس... اگر میتونی کیک و نسکافه بگیر...
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part229
تمام تلاشم رو میکردم که صدام بلند نشه ولی هق هق از ته دلم بیرون میریخت و فقط با گرفتن دست جلوی دهنم سعی در کنترلش داشتم
که چندان هم موفق نبودم و طولی نکشید که امیر عباس بیدار شد
فضای اتاق هم کوچیک بود و نمیتونستم برم جایی که صدام رو نشنوه
همونطور نیم خیز چند ثانیه بهم خیره شد و با دیدن گریه م، با تعجب خودش رو بهم رسوند
صداش از اثر خواب دورگه بود:
چی شده چرا گریه میکنی تو؟!
نمیدونستم چی باید بگم
تو چشمهاش خیره شدم و سرتکون دادم:
هیچی نگران نشو...
_یعنی چی هیچی یعنی بیخود داری گریه میکنی؟!
_نه... یعنی آره...
یه جورایی بیخود حساس شدم
باز نشستم قکر و خیال کردم حالم بد شد
تورو خدا ببخشید بیدارت کردم
_چه فکر و خیالی؟
نگاهم رو گرفتم: ولش کن دیگه...
_بگو... من حق دارم بدونم دردت چیه که یه فکری براش بکنم... نمیشه که تو مدام به خودت و ابن بچه شوک وارد کنی
_فکر و خیالای احمقانه دیگه...
_چی؟!
_خب... خودت میدونی ترس من چیه دیگه...
همش یه چیزی تو ذهنم میگه تو یه روز ولم میکنی و من دق میکنم...
اونقدر محکم در آغوشم گرفت که استخونهام به درد اومد
اما درد شیرینی بود:
آخه دیوونه من دیگه چکار باید بکنم که خیال تو راحت بشه؟
خودت بگو
اشکهام شدت گرفته بود اما اینبار بی صدا:
تقصیر تو نیست تقصیر خودمه
میدونم دارم اذیتت میکنم ولی به خدا دست خودم نیست
ببخش منو امیر
_خیلی خب حالا دیگه غصه شو نخور
بیا بریم بخوابیم
من که دیگه واقعا چشمام باز نمیشه...
با لبخندی زورکی دستام رو روی پلکهام کشیدم تا نم اشک رو بگیرم...
با کمک امیر روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم
آرامش با ذهن خسته و آشفته م بیگانه شده بود...
امیر سعی میکرد با شوخی هاش حال و هوام رو عوض کنه
ولی همه اینها مقطعی بود و به محض برقراری سکوت باز هم وحشت بود و اضطراب و سردرگمی...
و عذاب وجدان بیچاره کننده ای که داشت استخون هام رو خورد میکرد
پ.ن: با عرض عذرخواهی بابت دیروز که پارت نرسید، پنجشنبه و جمعه مجموعه پارتهای نرسبده جبران خواهد شد🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀