♡﷽♡
بخش هایی از عاشقانہ متفاوت و عمیقِ #حَـنّٰـانِـہ🥀👇👇👇
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:
_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...
این چه وضع روندن تو کوچه ست...
دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...
بعد جلوی پام نشست:
_من که عذرخواهی کردم خانوم...پات رو تکون بده ببینم چی شده...
_لازم نکرده مگه تو دکتری...
عصبی جواب داد:
_بله دکترم...
چشمهام از شدت تعجب و شاید خوشحالی گرد شد:
_جون من دکتری؟
من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی...
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
برای بار دهم شماره ش رو گرفتم و گوشی رو روی صورت خیسم گذاشتم...
دوباره بوق آزاد و دریغ از صدایی که تا چند وقت پیش نمیگذاشت حتی چند ثانیه پشت خط بمونم...
از شدت فشار و حرص گوشی رو با تمام توان به دیوار کوبیدم و ضجه زدم:
_بی غیرت... بی غیرت...
لعنت بهت...
بی غیرت...
سرم رو توی بغل گرفتم و هق هقم رو به گوشش رسوندم:
_تو تو این دنیا چکار داری؟
با این پدر بی مسئولیتی که من و تو رو به اندازه یه شناسنامه نمیخواد....
نمیزارم مثل من بدبخت بشی...
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
گوشی رو از دستم کشید و با حرص شمارشو گرفت...
از ترس لکنت گرفته بودم:_س..سپهر...
منفجر شد:
_زهرمار سپهر این مرتیکه کثافت به چه حقی به تو زنگ میزنه چرا به من نگفتی چرااا...
اصلا اون با تو چیکار داره چیکاااارر داره...
دستش رو توی موهاش برد و با حرص سرش رو تکون داد:
_آخه هر چی ام باشه تو هنوز زن منی...
اون بی شرف حق نداره بهت همچین پیشنهادی بده حق نداره....
عربده هاش گوشمو کر کرده بود و به صندلی ماشین چسبیده بودم...
دستام رو که به شدت میلرزید بلند کردم:
_حق... اصلا حق باتوئه...
ولی تو رو خدا با اون عوضی درگیر نشو...
من... میترسم...
جون...جونِ من نرو دنبالش...
برگشت و نگاهش به صورتم گره خورد...
اولین باری بود که...
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
🔸رمانی که پر از حس همزاد پنداری با دردهای اهل بیت(ع) و پر از شور و سرمستی از داشتن این گنج ارزشمنده💌🍃
یک عاشقانه ناب و البته #جدید
🍁قسمت اول عاشقانہ آنلاین #حنَانہ🥀 کہ برای خواندنش دعوت شدید👇👇
https://eitaa.com/non_valghalam/7043
روزانہ دوپارٺ ازش تقدیمتون میشہ
جمعہ ها پارٺ نداریم❤️🍃
❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅
@non_valghalam
🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁
🌙🍁
🍁
♡﷽♡
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#قسمت_1
#بقلم شین.الف🍃
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی❌
بند کتونی آل استار جینم رو روی پله بستم و کوله م رو پشتم کشیدم و راه افتادم بیرون مثل هر روز...
از وسط زمین فوتبال بچہ های محل کہ همون کوچہ تنگ و ترش قدیمی خودمون بود رد شدم و در جواب اعتراضشون فقط دست بلند کردم کہ یعنے ببخشید...
هنوز از محل بیرون نزده بودم کہ موبایلم زنگ خورد...
شیوا بود...
جواب دادم:
_جونم آجی؟!
_سلام بی معرفت یادی از ما نمےکنی؟!
_والا اونقد درگیرم اصلا نمیفهمم روز و شب چطور میگذره پای بی معرفتی نذار...
حالا حالت چطوره؟!
_ای بد نیستیم میگذره...
حمید چطوره؟!
_چطور میخواستی باشه بدتر از همیشه...
حرفم که گوش نمیکنه یه کلمه بشه دوتا قاطی میکنه برام...
صدای خنده ش توی گوشی پیچید:
_پس خیلی مواظب خودت باش چون ماشاالله دستش خیلی سنگینه...
لبخندی روی لبم نشست:
_آره دورش بگردم...
_الان کجاست؟!
_الان دارم میرم مترو دنبالش صبحی از خواب بیدار شدم میبینم زودتر از من زده بیرون...
حالا ببینم اگر بتونم پیداش کنم برش گردونم خونه...
_باشه...
فقط یه سوال...
پولی که میخواستی جور شد؟
آهی کشیدم:
_نه بابا فعلا که ما جنیم اون بسم الله...
_حالا اگر میخوای آشتی تون بدم یه کاری برات سراغ دارم...
همونطور که برای تاکسی دست بلند میکردم با ذوق گفتم:
_جونِ من؟
چی هست حالا؟!
_این هفته سفارت مهمونی داره خیلی دست تنهاییم...
پول خوبی میدن بابت همون یه شب...
ولی من که میدونی بخاطر پام زیاد نمیتونم کار کنم میترسم گند بزنم...
اگر برای کمک بیای نصف حقوق شبم رو میدم بهت...
فکر کنم پول این ماهت جور شه...
حالا واسه ماه های بعدم خدا کریمه یه طوری میشه دیگه...
نفس عمیقی کشیدم:
_خدا خیرت بده آجی آمپول این ماهش خیلی عقب افتاده کی هست این مهمونی؟!
_نزدیکه هفته بعد سه شنبه...
_حله من در هستم فقط...
راه داره پولشو پیش پیش ازت بگیرم؟
میترسم تا هفته بعد نگهش دارم بلایی سرش بیاد...
چند ثانیه سکوت کرد:
_ببینم میتونم برات جور کنم...
چون خودمم ندارم الان...
چقد میخواستی؟
_شیشصد تومن...
باقیش تو این چند روز در میاد...
_ببینم چکار میتونم بکنم دیگہ...
شماره کارتتو برام اس کن...
_باشه جیگر کاری نداری فعلا؟!
_نه مواظب خودت باش هانی...
فعلا...
تلفن رو قطع کردم و باز خندیدم به صدا کردن شیوا...
اخہ هانے چہ ربطے بہ حنانہ داره!...
تا رسیدم مترو وردآورد سوار شدم و سراغ حمید رو از مرضیه همکارم گرفتم:
_سلام مرضی امروز حمیدو تو خط ندیدی؟!
_چرا اتفاقا دیدمش...
قطار قبلی صادقیه پیاده شد...
پرسیدم ازش پ آبجیت کو گفت امروز نمیاد...
راستش منم تعجب کردم...
هیچ وقت تنها نمی اومد...
دستی به شونه اش کشیدم:
_قربون دستت...
پس تا صادقیه بیام خط عوض کنم بلکه پیداش کردم...
راه افتادم بالا و بین صندلی ها ایستادم...
خیلی وقت بود دیگه خجالت نمیکشیدم...
شالمو پشت گوش دادم و از تو کوله وسایلم رو بیرون کشیدم:
_خانومای گلم یه چند لحظه به من توجه کنید...
قیچی موچین پد آرایشی آینه شونه براش فرمژه ناخنگیر کسی اینجا خواست بیارم خدمتش ببینه...
طول واگن رو طی میکردم و چند بار پشت هم این جمله رو تکرار میکردم...
کار هر روزه ی این چهار ماهم بود و حالا دیگه مثل روزای اول دست و پام رو گم نمیکردم...
دوست نداشتم حمید هم همراهم بیاد ولی خب حرف توی گوشش نمیرفت...
قسمتهای بعدی رمان👇🏻👇🏻👇🏻
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI
❅•┈┈••✾•|♥️🔗|•✾••┈┈•❅
❅•┈┈••✾•|🔗♥️|•✾••┈┈•❅
﷽
با سلام و آرزوی قبولے طاعات و عباداٺ
در این ماه مبارک🌙
از همهے مخاطبهای نازنین حنانہ خصوصا اونهایی کہ پیام هاے محبت و اظهار لطفشون بہ رمان رو در این مدت انتشارش براے بنده ارسال کردن صمیمانه تشکر میکنم و عذرخواهے از اینکہ نمیتونم جواب بدم اما پیامها رو میبینم و کلے انرژي مےگیرم...
راستش شاید همگے بدونید کہ یک مشغلہ ے مقطعے خاص دارم و تصمیم داشتم رمان بعدے در کار نباشہ و فعلا کمے استراحت کنم ولے بہ پاس اینهمه توجہ و محبت بہ حنانہ تصمیم گرفتم این خیال جدیدی کہ توے ذهنم در حال رشد و نمو هست و کم کم داره دست و پا درمیاره رو شکل بدم و این عاشقانہ جدید رو کہ شاید چندین برابر حنانہ پرهیجان و پختہ باشہ باز هم با شما قسمت کنم...♡
نمیدونم این خبر خوب محسوب میشہ یا نہ ولي اگر باشہ در عوضش فقط یک توقع از شما دارم اونهم اینکہ شبهاے قدر امسال ویژه بنده رو دعا بفرمایید و حاجت خاصم رو از خدا بخواید🍃🦋
اگر خدا بخواد و این مشغلہ هر چہ سریعتر بہ بهترین نحو رفع بشہ سعے میکنم هر چہ سریعتر حنانہ رو بہ پایان برسونم و بعد رمان جدید رو با حجم بیشتري بنویسم و در اختیارتون بگذارم...
🌻بسیار دوستتون دارم و بسیار ممنونتونم بابت حضورتون کہ دلگرمی و اعتبار بندهسٺ
➕ضمنا از امروز تا بعد از شبهاي قدر پارت نخواهیم داشت تا هم من و هم شما نهایت استفاده رو از زمان طلایی سالمون ببریم و بعدش مجدد در خدمتتون هستم با ادامہ فراز و نشیب هاے #حَنّٰانِہ...
بهترین توفیقات رو براے تک تک شما در این شبهاے قشنگ و پربرکت از خداوند بزرگ و عزیز خواهانم
همچنان محتاج و ملتمس دعای شما
🖋شین.الف
•|√ @shin_alef |•
❅•┈┈••✾•|♥️🔗|•✾••┈┈•❅
❅•┈┈••✾•|🔗♥️|•✾••┈┈•❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_101♥️
هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم...
مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و فکر میکردم که چطوری از اتاق بکشمش بیرون و فقط چند لحظه ببینمش! به فکرم رسید یه کار عجیب بکنم!...
جارو برقی رو از کمد کشیدم بیرون و شروع به کار کردم...خودم احساس میکردم که بخیه ها درحال جابجایی ان و ممکنه کار دستم بدن ولی انگار با خودمم لج کرده بودم...
هر لحظه منتظر بودم که در رو باز کنه ولی باز نکرد...
هر چی کارم رو کش دادم بلکه صبرش تموم بشه و بیاد بیرون انگار نه انگار.. یعنی همه اون توجه در اثر همون یه جمله دود شد و رفت هوا؟!...
جارو رو خاموش کردم و افتادم روی مبل... واقعا در حال انفجار بودم...
زیر دلم تیر میکشید و کلافه م کرده بود... بدنمم از شدت خستگی سست شده بود چون انرژی نداشتم...
نگاهی به ساعت انداختم...وقت قرصم بود...
با هر زحمتی بود بلند شدم و کشون کشون تا آشپزخونه رفتم...از شدت عصبانیت و ضعف دستام میلرزید...
پارچ شیشه ای رو از یخچال برداشتم که لیوان رو پر کنم...همین که به طرف لیوان سرازیرش کردم از دستم رها شد و روی زمین خورد شد و آب تمام آشپزخونه رو برداشت...
عصبی تر و هیجان زده تر از قبل خواستم برم سمت کابینت و دستمال بردارم که روی همون آب کف آشپزخونه سر خوردم و روی خورده شیشه ها محکم خوردم زمین!
تمام بدنم درد میکرد ولی دستم انگار آتیش گرفته بود...خوب که نگاه کردم تیکه شیشه بزرگی رگ دستم رو شکافته بود و خون تمام کف آشپزخونه رو برداشته بود...
داد بلندی که لحظه ی آخر زدم باعث شد بالاخره در اتاقش باز بشه...از پشت پرده اشک و پلکای سنگینی که هر آن ممکن بود بیفتن به زحمت صورت برافروخته و ترسیده ش رو میدیدم...
دوید و جلوی پام نشست...
بالاخره بعد از سه روز باهام حرف زد: چکار کردی با خودت؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان #حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👆🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_128♥️ عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه... _تکلیف چی؟ جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خود
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#پارت_129♥️
دو روز خودم رو توی اتاق حبس کردم... نه جوابش رو دادم و نه بیرون رفتم!
شب سوم دیگه بی طاقت شده بود...
مثل همیشه عذرخواهی کرد و گفت دیگه در رو روم قفل نمیکنه...
ولی من جوابی ندادم...
آخرش عصبانی شد و صداش بالا رفت: لااقل یه کلمه جوابمو بده من دارم از دلشوره میمیرم دو روزه نمیفهمم چکار دارم میکنم باشه بسه دیگه تنبیهم کردی خوبه؟! من هرکاری میکنم بخاطر توئه... اگر درو قفل کردم بخاطر این بود که کار دست خودت ندی برای این بود که... ترسیدم گمت کنم! یکم درکم کن...
دستم روی دهنم بود که صدای گریه م بلند نشه...
داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم و بدون بغض جوابش رو بدم که با ضربه آخرش به در از جا پریدم و اون با تمام زورش افتاد به جون در اتاق: جواب نمیدی نه؟
من از کجا باید بفهمم تو زنده ای یا نه اصلا تو اتاق هستی یا نه... الان این درو میشکونم خیال خودم و خودتو با هم راحت میکنم...
بالاخره بعد از دو روز نطقم باز شد و صدای بریده بریده م بلند شد: نه... حق نداری این درو بشکنی...
نفس عمیقی کشید و آروم زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... بعد مظلوم گفت: چشم... نمیشکونمش... فقط میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه...
حالا بگو منو بخشیدی؟
آب دهنم رو فرو دادم و آروم گفتم: شما منو اینجا زندونی کردی اونوقت من باید...
_من اشتباه کردم خوبه؟ یه دونه بزنی تو گوشم آروم میشی؟ من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده... خب چکار کنم تهدیدت منو ترسوند.... دیگه درو قفل نمیکنم قول میدم... ولی تو ام باید قول بدی که نزاری بری... من... دیوونه میشم اگر به روز بیام خونه ببینم نیستی متوجه میشی؟!
محکم لبم رو به دندون گرفته بودم و میجویدم... دلم هم ضعف میرفت برای این اعتراف صادقانه ش و هم غصه دار بود برای دل کندن ازش...
من مجبور بودم برم... شرط عشق راضی شدن به زحمت معشوق نیست!
دوباره آروم گفت: تو چی میخوای بشنوی؟! درو باز کن برات همه چیزو توضیح میدم...
_این در باز نمیشه... من میخوام توی حریم خودم بمونم...
_یعنی واقعا تو به من اعتماد نداری؟!
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
این رمان خانوم الف امسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍👆🏻
عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
#رمان_کامل_شده♥️
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#ازدواج_اجباری
سپهر_پانسمان دستتو این دو روز پیش تو خواب عوض کردم امروزم باید عوض بشه...
فوری گفتم: نه دیگه خوب شده نیاز به عوض کردن نیست بازش میکنم بخیه ش جذب شده...
_میبینم که تشخیصم میدی! میخوای یه مطب برات بزنم؟...
مقاومت کردم که نخندم... ...
سرتکون دادم و گفتم: بله میتونم... دیگه از پس خودم و کارای خودم برمیام... دیگه نیازی به مراقب ندارم... دیگه لازم نیست از خونه و زندگی و کارتون بیفتید و به من کمک کنید... من خودم...
حرفم رو قطع کرد: الان چه معنی میده این حرفا؟!
_معناش مشخصه شما برای ما سنگ تموم گذاشتید ولی دیگه کافیه... هرچند کاش حالا که سرنوشت بچه م رفتن بود هیچ وقت سربار شما نمیشدم! شما وظیفه ای نداشتید...
_من وقتی کاری از دستم برمیاد که جلوی یه اتفاق بد رو بگیرم این یعنی وظیفه...
_حتی اگر اینطوری باشه که میگید تا همینجا هم خیلی بیشتر از وظیفه عمل کردید!
دیگه کافیه...
_منظورت چیه؟
آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم به چشمهای متعجبش نگاه نکنم...
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
الان دیگه... باید طلاق جاری بشه که هر کسی...بره دنبال زندگی خودش و شما بیشتر از این معطل من نشید...
رگهای گردنش متورم و دستهاش مشت و پیشونیش پر از قطرات درشت عرق...
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به حالت تهدید تکون داد: بار آخرت باشه این حرفو جلوی من میزنی...
با چشمهای گرد شده گفتم: نمیفهمم منظورتونو...
صدای خشمگینش یکم بلندتر شد:
_تمومش کن... حداقل تا چهلم بچه حرفشم نزن... تو زن شرعی من هستی من در قبالت مسئولیت دارم...
این کلمه مسئولیت انگار خنجری بود که تو قلبم فرو میرفت... بی اختیار داد زدم: مسئولیت مسئولیت من از این مسئولیت متنفرم نمیخوام مسئول من باشی!!!
_ولی من دوستش دارم! یعنی منظورم اینه که...
این رمان #حنانه فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید روزهای اول قیمتش خیلی پایینه❌
#رمان_کامل_شده♥️
#حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀
#ازدواج_اجباری
سپهر_پانسمان دستتو این دو روز پیش تو خواب عوض کردم امروزم باید عوض بشه...
فوری گفتم: نه دیگه خوب شده نیاز به عوض کردن نیست بازش میکنم بخیه ش جذب شده...
_میبینم که تشخیصم میدی! میخوای یه مطب برات بزنم؟...
مقاومت کردم که نخندم... ...
سرتکون دادم و گفتم: بله میتونم... دیگه از پس خودم و کارای خودم برمیام... دیگه نیازی به مراقب ندارم... دیگه لازم نیست از خونه و زندگی و کارتون بیفتید و به من کمک کنید... من خودم...
حرفم رو قطع کرد: الان چه معنی میده این حرفا؟!
_معناش مشخصه شما برای ما سنگ تموم گذاشتید ولی دیگه کافیه... هرچند کاش حالا که سرنوشت بچه م رفتن بود هیچ وقت سربار شما نمیشدم! شما وظیفه ای نداشتید...
_من وقتی کاری از دستم برمیاد که جلوی یه اتفاق بد رو بگیرم این یعنی وظیفه...
_حتی اگر اینطوری باشه که میگید تا همینجا هم خیلی بیشتر از وظیفه عمل کردید!
دیگه کافیه...
_منظورت چیه؟
آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم به چشمهای متعجبش نگاه نکنم...
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
الان دیگه... باید طلاق جاری بشه که هر کسی...بره دنبال زندگی خودش و شما بیشتر از این معطل من نشید...
رگهای گردنش متورم و دستهاش مشت و پیشونیش پر از قطرات درشت عرق...
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به حالت تهدید تکون داد: بار آخرت باشه این حرفو جلوی من میزنی...
با چشمهای گرد شده گفتم: نمیفهمم منظورتونو...
صدای خشمگینش یکم بلندتر شد:
_تمومش کن... حداقل تا چهلم بچه حرفشم نزن... تو زن شرعی من هستی من در قبالت مسئولیت دارم...
این کلمه مسئولیت انگار خنجری بود که تو قلبم فرو میرفت... بی اختیار داد زدم: مسئولیت مسئولیت من از این مسئولیت متنفرم نمیخوام مسئول من باشی!!!
_ولی من دوستش دارم! یعنی منظورم اینه که...
این رمان #حنانه فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید روزهای اول قیمتش خیلی پایینه❌