༺✾➣♡➣✾༺
با سلام و احترام خدمت دوستان
عزیزانی که درخواست مطالعه هر کدام از آثار تکمیل شده خانم شین.الف اعم از؛
➕🍃 #پرِپرواز
➕♥️ #غریبِ_آشنا (عاشقانہ دختر ایرانی و پسر خارجی در دل اربعین)
➕🍁رمان #حَنّانِہ (پرمخاطب ترین رمان ایتا)
رو دارن با پرداخت حق عضویت اندکی میتونن عضو کانالی که پارتهای رمان مذکور #کامل اونجا بارگزاری شده بشن و بطور کامل پیش از چاپ مطالعه کنن🌷
در صورت تمایل برای عضویت در هرکدوم از کانالها به آیدی زیر پیام بدید👇🏻
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI
༺✾➣♡➣✾༺
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🖋 #شین_الف : با سلام و احترام و ممنون بابت ابراز لطف هاتون به تاریکخانه؛ بچه ها داستان وار
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#شین_الف ؛
با سلام و عرض تسلیت به مناسبت ایام عزاداری ارباب
و با التماس دعای فراوان؛
به دودلیل مهم باید عرض کنم:
➕اولا دوستان رمان از اینجا به بعد وارد یک فضای کاملا جدید خواهد شد و حتی زاویه دید و نوع روایت کمی متفاوت خواهد بود و کلی قصه و مفهوم جدید به داستان اضافه خواهد شد و به همین دلیل هم به فضاسازی و هم پردازش قوی نیازداره و از اونجایی که هم برای اثر و هم برای وقت شما خیلی ارزش قائلم اصلا دلم نمیخواد کار ضعیف و ناقص ارائه بشه...
➕و ثانیا بخاطر شرایط خاص زمانی این دهه و البته پروژه تحقیقاتی بسیار بسیار بسیار مهمی که در دست دارم که ملزم به اتمامش تا پایان این دهه هستم و اگر رسیدگی نکنم دین شرعی به گردنم خواهد بود؛
ممکنه تا پایان این هفته که ختم میشه به عاشورای حسینی، پارتی از رمان تاریکخانه تقدیمتون نشه؛ یا به تعداد کم و پراکنده تقدیمتون بشه...
♥️از اونجایی که درک میکنم چقدر منتظر ادامه رمان هستید و این وقفه ها براتون آزار دهنده ست عمیقا عذرخواهی میکنم و ازتون میخوام که به دل نگیرید و شرایط خاص من رو درک کنید...
اینطور نیست که من شما رو درک نکنم یا خدای نکرده کنجکاوی و میل شما برام اهمیتی نداشته باشه، همونطور که تابحال خودم رو ملزم به ارائه به وقت رمان میکردم، اما من تمام شئونات زندگی عادی خودم رو حتی تحت الشعاع این پروژه مهم قرار دادم و به هیچ وجه حق به تعویق انداختنش رو ندارم و نگارش هم بدون تمرکز و تحقیق و حال مساعد، هیچ ارزشی نداره خصوصا تاریکخانه که کلی برنامه ی خاص براش دارم و اصلا دلم نمیاد حیف و میل بشه...
پس لطفا شما هم شرایط من رو درک کنید و مطمئن باشید اگر پارتی نمیرسه حتما مقدور نیست وگرنه چه کسی من رو مجبور کرده رمانم رو انتشار بدم که حالا بخوام دریغ کنم...
ضمنا این قول رو میدم که ان شاالله بعد از این دهه عزاداری به شرایط عادی پارت گذاری برمیگردیم و برای ادامه داستان ایده های فوق العاده جذابی وجود داره که مطمئنا بسیار بسیار بیشتر از تمام تجربه هایی که تا امروز با هم داشتیم به کامتون شیرین خواهد بود...
اگر مشتاق این شیرینی بودید، با کمال میل بعد از این وقفه کوتاه در خدمتتون هستم...🌺🌺
ضمنا توصیه بنده برای این دهه مطالعه آثار تکمیل شده حقیر در این فرصت کوتاهه که ان شاالله بعد از اون مجدد با تاریکخانه در خدمتتون باشم...
خصوصا #پرپرواز و #غریب_آشنا که فضایی کاملا مانوس با محرم و عزای سیدالشهدا دارند....
https://eitaa.com/non_valghalam/18331
▪️التماس دعای فراوان...
اجر عزاداری های زیبا و خالصانه تون با سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین(ع)...
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_74♥️
چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم....
همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم...
همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد...
عکس صفحه فال حافظ مطهره...
همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد:
_جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟!
هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم...
گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم...
آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده...
این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است...
ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد:
_تو چرا از من میترسی؟
یه لحظه بشین کارت دارم...
چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم!
شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم...
دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست...
حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد...
به نظر کمی عصبانی می آمد...
جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم...
دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد:
_چرا از من فرار میکنی؟
قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد...
کمی مکث کرد و خودش ادامه داد...
_تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم...
چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین...
این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه...
آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم...
با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم:
_آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و...
_من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟
همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم...
وقتی باز سکوتم را دید گفت:
_خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش...
از شدت هیجان دستم را بالا بردم:
_لطفا ادامه ندید...
بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت:
_اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری...
خندید:
_چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین...
سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت...
دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم...
ادامه داد:
_منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم...
خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم...
کمی بلند گفتم:_نه اصلا...
_چرا؟
درماندم:
_خب چون...
چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره...
اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید..
_خب چرا؟
ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست...
خدایا من باید به این چه بگویم؟
_ببینید...
یه مشکلی هست...
_چه مشکلی؟...
و زل زد به صورتم...
وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد...
ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم...
چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم:
_من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم...
بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا...
رمان #غریب_آشنا•°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👇🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
یه خبر خوب
فایل pdf رمان #غریب_آشنا (عاشقانه اربعینی خانم الف) آماده شده و داره به فروش میرسه😍
عجله کنید تحویل بگیرید👈🏻 @roshanayi
💚فایل به طور کامل و همیشگی به خودتون واگذار میشه
❌این رمان چاپ نمیشه اگر میخواید بخونید و داشته باشیدش الان آخرین فرصته❌
(تا اربعین تخفیف ۲۵ درصدی)
یه خبر خوب
فایل pdf رمان #غریب_آشنا (عاشقانه اربعینی خانم الف) آماده شده و داره به فروش میرسه😍
عجله کنید تحویل بگیرید👈🏻 @roshanayi
💚فایل به طور کامل و همیشگی به خودتون واگذار میشه
❌این رمان چاپ نمیشه اگر میخواید بخونید و داشته باشیدش الان آخرین فرصته❌
(تا اربعین تخفیف ۲۵ درصدی)
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
یه خبر خوب
فایل pdf رمان #غریب_آشنا (عاشقانه اربعینی خانم الف) آماده شده و داره به فروش میرسه😍
عجله کنید تحویل بگیرید👈🏻 @roshanayi
💚فایل به طور کامل و همیشگی به خودتون واگذار میشه
❌این رمان چاپ نمیشه اگر میخواید بخونید و داشته باشیدش الان آخرین فرصته❌
(تا اربعین تخفیف ۲۵ درصدی)
نگاهی توی حیاط چرخاندم...
حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما...
نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند...
الان و در این خلوتی بهترین وقت است...
نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم...
چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم....
همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم...
همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد...
عکس صفحه فال حافظ مطهره...
همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد:
_جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟!
هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم...
گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم...
آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده...
این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است...
ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد:
_تو چرا از من میترسی؟
یه لحظه بشین کارت دارم...
چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم!
شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم...
دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست...
حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد...
به نظر کمی عصبانی می آمد...
جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم...
دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد:
_چرا از من فرار میکنی؟
قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد...
کمی مکث کرد و خودش ادامه داد...
_تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم...
چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین...
این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه...
آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم...
با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم:
_آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و...
_من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟
همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم...
وقتی باز سکوتم را دید گفت:
_خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش...
از شدت هیجان دستم را بالا بردم:
_لطفا ادامه ندید...
بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت:
_اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری...
خندید:
_چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین...
سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت...
دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم...
ادامه داد:
_منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم...
خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم...
کمی بلند گفتم:_نه اصلا...
_چرا؟
درماندم:
_خب چون...
چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره...
اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید..
_خب چرا؟
ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست...
خدایا من باید به این چه بگویم؟
_ببینید...
یه مشکلی هست...
_چه مشکلی؟...
و زل زد به صورتم...
وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد...
ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم...
چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم:
_من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم...
بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا...
این رمان #غریب_آشنا فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها
#پارت_82♥️
زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم:
_سلام...
یه لحظه میشه حرف بزنیم؟
دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم...
میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد...
باز هم حرف او شد...
پیدایمان کرد!
ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم...
رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم:
_سلام...
شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟
لبخندی زد:
_اومدم اینورا یه قدمی بزنم...
این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود...
چشمهایم را با عصبانیت بستم...
بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید...
آهسته گفتم:
_چادر...
_بله چادرتون...
اصلا...
نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه...
انگار میفهمم کجایی میام همونجا...
خجالت زده لبم را به دندان گرفتم...
_کارتون چی بود؟
_کارم؟
آها...
میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟
_یعنی چی؟
_من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است...
میخوام جواب واقعیت رو بگی...
چون میدونم که تو هم به من....
نگذتشتم ادامه دهد:
_اصلا هم اینطور نیست...
چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟
پیروزمندانه لبخند زد:
_از نگات میفهمم...
دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد:
_اعتماد به نفستون خیلی بالاست...
لبخندش عمیقتر شد:
_چرا نباشه...
راست هم میگفت...
چیزی کم نداشت...
فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود...
زبان چرخاندم:
_عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن...
پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم...
چون شما به خدا اعتقادی ندارید!
این رمان #غریب_آشنا فایل پی دی اف و کامل شده ش موجوده😍
برای خرید پی وی ادمین پیام بدید👈🏻 @roshanayi
❌عجله کنید تخفیفش رو به اتمامه❌