💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_102 چادرش را از سر برداشت و روی صندلی نزدیک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_103
پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره روی هم افتاد...
کم کم حس به بدنش برمیگشت و ناله اش بلند میشد...
دکتر طبیبیان به رشیدی اشاره کرد: اجازه نزه بهوش بیاد نمیتونید کنترلش کنید...
رشیدی مردد به صورت استادش چشم دوخت: این چندمین باره که بیهوشی میزنم میترسم ایست قلبی اتفاق بیفته...
دکتر مصرانه بلندش کرد: بهتر از بهوش اومدنشه تحمل این درد ممکن نیست خصوصا که شرایط روحی خوبی هم نداره... ممکنه بلایی به سرش بیاد...
زودتر تزریق کن تا هوشیار نشده...
دکتر رشیدی کار هوش و هواس مروه را تمام کرد تا دوباره در خلسه ی بی معنایش غرق شود و اندک زمانی بی دغدغه ی درد و اضطراب و حال بد استراحت کند...
باید برای روزهای بعد از بیهوشی آماده میشد..
البته اگر تقدیر ماندن بود...
اما حره آرزو میکرد کاش چیزی هم به او تزریق میشد و از دیدن و شنیدن این درد معافش میکرد...
دکتر طبیبیان دوباره بر فوریت عمل تاکید کرد و هر دو موقتا منزل تحت الحفظِ مروه را ترک کردند...
...
با اضطراب به ساعت مچی چرم قهوه ای رنگش که صفحه ی سفید و گردش برق تازگی داشت خیره شده بود و زیر لب هرذکری که بلد بود به زبان می آورد...
همین که پاهایش کمی تیمار شد و درد پیاده روی طولانی قبلی خوابید دوباره بلند شد و مسیر کوتاه طول اتاق را به رفت و آمد مشغول شد...
دست خودش نبود، بی قرار بود و اگر می نشست حتما بلایی به سرش می آمد...
ساجده دستی به شانه اش کشید: سرت گیج نرفت؟!
بشین الان دیگه یه خبری میشه...
تمرکز نداشت، نمیتوانست جوابی بدهد...
فقط س تکان داد و برای اولین بار در عمرش مشغول جویدن ناخن هایش شد...
ساجده دستش را از دهان بیرون کشید: بجای این کارا بیا شامتو بخور از دهن افتاد... مطمئن باش اتفاقی نمیفته...
صدایش از دلهره خش افتاده بود: نمیتونم... دارم میمیرم از دلشوره...
خدایا به جوونیش رحم کن... به پدرش... به خانواده ش... به من...
هق هقش شکست و اینبار بعد از ۲۴ ساعت با خیال راحت گریست...
بی ترس از بیدار شدن رفیق زخمی و آزرده اش...
با خودش میگفت کاش باز بیاید و من باز مراصب باشم کہ صدایم بالا نرود و بی صدا اشک بریزم... کاش شبیه آینه ی دق با تن پرپر مقابلم روی این تخت بیفتد و من هربار لز دیدنش دق کنم...
ولی بیاید... ولی باشد...
دوباره با التماس رو به ساجده گفت: یه تماس با همکارت بگیر... ببین عملش تموم شد یا نه... کاش منم برده بودن... کاش...
ساجده دلسوزانه صورت بیقرار حره را قاب دستانش کرد:
انقد بیقراری نکن... از پا میفتیا... میخوای وقتی برگشت بالاسرش باشی یا نه؟ تو رو کجا ببرن قرار نبود شلوغ بشه...
_باشه... پس یه زنگ بهش بزن...
+نمیتونم باور کن زیاد زنگ بزنم توبیخم میکنه...
همین دو ساعت پیش زنگ زدم...
اشکهای حره جوشید: خودت میگی دو ساعت پیش... بخدا مردم و زنده شدم... تو رو خدا...
ساجده دل رحم بود... اگر چہ حال حره هر قصی القلبی را هم متاثر میکرد...
با خودش گفت گور بابای توبیخ و دوباره به خط امن وصل شد...
جواب گرفت و مکاتبه کرد... چند ثانیه بعد لبخندی زد: بیا نگفتم... تموم شده عملش... صحیح و سالم بردنش ریکاوری... حداقب ۲۴ ساعت باید اونجا بمونه...
احتمالا پس فردا صبح بیارنش...
برای حره ولی همین خبر کافی نبود: خب میخوام بدونم عملش چطور بوده... تونستن، تونستن سالم عملش کنن یا...
ساجده کلافه گفت: مهم اینه کہ الان حالش خوبه...
تا پس فردا صبح تحمل کن دقیق معلوم میشه چی به چیه من یه سوال دیگه بپرسم اخراجم!
و حره به پس فردا صبح فکر میکرد... به اینکه تا پس فردا صبح چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه در پیش دارند؟! ذهنش از محاسبات خسته شد و چشمهایش را بست...
کاش کمی نماز بخواند...
شاید آرام شود...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗