💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_103 پلکها به زحمت و تا نیمه باز شد و دوباره
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_104
نگاهش غرق شعف به مائده ے رنجور و مدهوشش گره خورده بود و چکانه های سرم به استوانه ی کوچک شیشه ای بالای سرش را میشمرد تا چشم باز کند و به هوش بیاید...
هرچند میدانست بہ این زودی ها نمیتواند منتظر شنیدن کلامی از زبانش باشد...
با این وجود دلش گرم لحظه ای بود کہ چشم باز کند... اینهمه انتظار خسته و بی تابش کرده بود...
در اتاق باز شد و دکتر سرکی کشید: دخترم به هوش نیومد؟!
فوری از جا بلند شد و نفس عمیقی کشید: نه دکتر... چرا به هوش نمیاد؟!
_نگران نباش... چیزی نیست من چند بار بگم تا تو باور کنی میخوای دست خط کتبی بهت بدم که هیچ مشکلی نیست؟!
صورت خسته ی حره به لبخند کمرنگی باز شد: ببخشید دکتر... خیلی اذیتتون میکنم... دست خودم نیست...
دکتر دلسوزانه گفت: بیشتر خودتو اذیت میکنی...
عملش خیلی بهتر از تصور ما جواب داد خداروشکر رحم حفظ شد اگرچه به این زودی ها امکان قرابت و باروری نداره، شاید هم هیچوقت...
اما همین که ناچار به برداشت یا تخلیه نشدیم جای شکرش باقیه...
دیگه بقیه ش بسته به توان بدنش در ترمیم داره... ولی به هر حال زمان میبره...
حره چشمهایش را بست تا فکر کردن به این احتمالات حال خوشش را ضایع نکند...
اما ته ذهنش سوالی سرک میکشید که بی پرسش مهار نشدنی بود:
_دکتر بهوش که بیاد باز اون درد وحشتناک...
_نه نه... اون درد دیگه نیست به حد قابل تحملی رسیده...
ولی با توجه به ضرب دیدگیهای بدنش، باید فعلا مسکن قوی مصرف کنه...
احتمالا فعلا نتونه بشینه...
چند هفته ی دیگه کہ بخواد بشینه هم باید برای تحرک از ویلچر استفاده کنه...
استخوان و ماهیچه لگن آسیب شدید دیده...
پاها هم توان خودشون رو از دست دادن...
حالا ماه دیگه باید فیزیوتراپی رو شروع کنه تا ببینیم چقدر میتونه بازیابی کنه...
ولی بدتر از همه حال روحی نامساعدش، و اینکه حتی نمیتونه حرف بزنه، ممکنه باعث افسردگی بشه...
و اونوقت وقت در هیچ درمانی موفق نخواهد بود...
پس اول باید روانپزشک و مشاور کارشون رو شروع کنن...
گفتار درمانی هم همینطور... باید تا میتونی بهش انگیزه بدی!
کنارش باش...
حره با درد چشمهایش را برهم گذاشت و باز کرد: من تا اخر عمرم کنارشم... مطمئنم که خوب میشه... حالا هرچقدر که میخواد طول بکشه؛ مهم نیست...
لبخندی روی لبهای دکتر نشست:
من فکر میکردم این دختر خیلی بدشانس باشه ولی همینکه رفیقی مثل تو داره توی این موقعیت خیلی خوبه...
حره با خودش گفت شانس!... شانس دیگر چیست...
ما چوب اشتباهات خودمان و گاهی خباثت دیگران را میخوریم...
اما قطعا نعمات از جانب خداست... لب زد: خدا خودش حامی مروه ست... من فقط وسیله ام...
حسنا راحت داخل آمد و دکتر طبیبیان و ساجده پشت سرش: چیزی شده؟ درباره چی صحبت میکردید؟!
همه از جدیتش حساب میبرند... حره فوری گفت: چیزی نیست دکتر داشت درباره حال مروه یه چیزایی میگفت...
نگاه موشکافانه حسنا بین مروه و دکتر رفت و آمد کرد و با هوش مادرزادی اش که سالها آموزش و تجربه پخته ترش کرده بود تحلیل کرد:
_دکتر روزی که آوردیمش یادتونه؟!
بیهوش شده بود اما به محض اینکه لمسش کردید به هوش اومد...
بعد هم تا فهمید میخواید لباسهاش رو پاره کنید واکنش نشون داد و بهتون اجازه نداد...
اخم کمرنگی پیشانی دکتر را چین انداخت: آره یادمه... چطور؟!
_خب من تصور میکنم بخاطر نوع شکنجه دچار فوبیا شده و اگر وقتی به هوش میاد متوجه بشه که لباسی تنش نیست دوباره شوکه بشه و داد و بیداد کنه...
خودتون گفتید تحرک توی شرایط فعلی خیلی براش بده و باید آروم نگهش داریم...
پس بهتره تا به هوش نیومده لباس تنش کنیم...
دکتر طبیبیان فوری گفت: غیر ممکنه کلی پانسمان روی بدنش هست که مداوما باید عوض بشه...
همین کاور کافیه دیگه...
_ولی به نظرم این موجب ناآرامیش میشه...
ضمنا فوبیای لمسش رو چطور برطرف کنیم؟ اینطوری اجازه معاینه یا تزریق دارو نمیده و ممکنه مشکل به وجود بیاد...
دکتر رشیدی_منم برای همین گفتم هرچه سریعتر روانپزشک و مشاور بیارید براش...
_من درخواست دادم... هنوز هم که به هوش نیومده که بخوان باهاش حرف بزنن... ولی این سری درمانها زمان بره... مسئله ی ما الانه...
دکتر طبیبیان به حرف آمد: اگر بیقراری کرد ناچاریم مورفین تزریق کنیم...
روانپزشک هم اگر وضعش رو ببینه داروهای کاهنده میده... کار دیگه ای فعلا مقدور نیست...
ناله ی حره بلند شد: ولی این همه دارو زمینش میزنه...
بزارید با حرف آرومش کنیم...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗