💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_125 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_126
دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشید:
_خیلی خوشبو ان این نرگسا...
خیلی گشتم تا گل فروشی پیدا کردم...
قشنگه دوستشون داری؟!
مروه لبخندی زد: آ..اره عزیزم...
لبخندش عمیق تر شد و روی گونه اش چال افتاد: میدونم رز بیشتر دوست داری ولی عطر نرگس بهتره...
_ننننرگسم...ـدوست...دارم...
حره با سینی چای سر رسید و روی میز گذاشتش...
بعد روی صندلی کناریِ فرزانه پشت میز کوچک تراس نشست...
مروه به منظره ی هر روزش خیره شد...
باغچه ی کوچک حیاط که کمی سر و سامان گرفته بود...
بنفشه کاشته بودند اگرچه میدانستند با سرمایی که در راه است دوام نمی آورد...
اما چند روز هم مقابل مروه چشم نوازی و طنازی میکردند برای محافظان خدومش چند روز بود...
فرزانہ دوباره سر حرف را باز کرد: نمیپرسی چرا معصومه که بی تاب تر بود نیومد پیشت بمونه؟!
چرا راضی شد من بیام؟!
مروه نپرسیده جوابش را میدانست ولی حره که حس کرد فرزانه به درددل آمده فوری از جایش بلند شد:
_حسنا گفت چای بردی بیا یه سری به غذا بزنا... یادم رفت...
این ساجده که رفته کارش افتاده گردن من باز خوب شد تو اومدی فرزانه جون حداقل مروه تنها نمیمونه...
حسنا که دست به سیاه سفید نمیزنه صبح تا شب گزارش مینویسه!
فرزانه با لبخند گفت: إ رفت؟! کجا؟!
_کلا که نه... دو روز رفته مرخصی...
بعد صدایش را پایین آورد: همه که مثل این حسنا خانوم با کارشون ازدواج نکردن!
خواستگار داشت مامانش زنگ زد گفت یه سری ام به خونه بزن!
فرزانه باذوق گفت: إ بسلامتی!
واقعا خیلی کارشون سخته اینجور آدما اصلا چجوری ازدواج میکنن...
_والا مثل اینکه خواستگارش همکاره!
فرزانه ریز خندید: دیگه بدتر رنگ همم نمیبینن...
حره فوری از جا بلند شد: به حرفم نگیر الان ناهارتون ته میگیره...
او که رفت فرزانه ته مانده ی لبخندش را خورد و رو کرد به مروه که متفکر به گلدان روی میز و نرگس های پیشکشی اش زل زده بود...
دوباره پرسید: ها مروه جان؟! نمیپرسی؟!
لبخند کجی صورت پژمرده اش را از هم باز کرد: ممیدونم...
ااز... میثم... فرار... میکنی...
فرزانه سرش را زیر انداخت: مستاصلم...
از وقتی اومده اصلا باهاش روبرو نشدم...
اون که خونه اس من تو اتاقم اونم که اصلا خونه نیس آخر شبا میاد برای خواب...
خیلی نگرانشم...
مروه روی ویلچر جابجا شد و کمی جلو کشید:
_پپس... چرا... باهاش... ححرف... نمیزنی...
فرزانه با لبخندی عصبی گوشه ی لبش جوابش را داد:
_چی بگم... مثلا میخوام ناز کنم ولی دلم طاقت نمیاره...
تو که میدونی...
من همون میثم تکیده ی خمیده رم دوست داشتم...
چه برسه حالا که قد راست کرده...
لبخند مشعوفانه ای لبهایش را از هم باز کرد:
_... فکر کنم دوباره باشگاه میره...
چون خیلی تغییر کرده...
داره میشه مثل دوسال پیشش...
لبهای مروه هم به خنده کش آمد از ذوق زدگی اش...
_خب... پپس... خودت... قایمم میشی و... دزدکی... دداداش ماروو... دید میزنی؟!
فرزانه با دل ضعفه خندید و مروه ادامه داد: ططفلک... داداشم...
لبخند فرزانه باز محو شد...
او هم انگار گرفتار به درد مروه بود که لبخند و اخمش به هم گره خورده بود:
_واقعا طفلکیه...
مروه دلم میسوزه حاج بابا اصلا تو روش نگاه نمیکنه...
منم بخوام کوتاه بیام حاجی نمیذاره!
اونقد تنده که فکر میکنم دیگه هیچ وقت رضا نمیده...
همش سر منه ولی آخه من راضی نیستم...
میترسم سردی ببینه و باز...
مروه پلک برهم گذاشت: ننگران... نباش...
حاجی... حتما... دووو..رادور... ححواسش... هست...
فرزانه سری تکان داد: کدوم حاجی مروه جان...
بعد این اتفاق حاجی یا نیست یا اگرم هست همش خیره به گل قالی...
با مامانمم حرف نمیزنه...
سر ماجرای تو خودشو مقصر میدونه...
میترسم تو این آشفته بازار میثم دوباره از دستمون بره...
همینطور میگفت و میگفت و هیچ حواسش نبود با حرفهایش چه بلایی سر مروه می آورد...
خنجر را هربار بیرون میکشید و دوباره بر قلب صدچاکش فرود می آورد اما نگرانی و اضطراب حواس پرتش کرده بود...
یادش نبود از حاجیِ شکسته پیش مروه ی افتاده حرف نزند...
یادش نبود تا وقتی که صدای هق هق عصبی مروه بلند شد و او را به خود آورد و حره و حسنا را بالای سرشان کشاند...
حسنا تقریبا داد زد: چه خبره چی بهش میگفتی!
فرزانه ترسیده چشم چرخاند: ههیچی بخدا...
من...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗