eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_165 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار گیج و صورت مات مروه بود و حدس میزد ذهنش درگیر باشد... بی مقدمه پرسید: _دیشب کجا رفتی؟! مروه سر بلند کرد و لقمه ی توی دستش کنار دهان متوقف شد... فوری گفت: مگه تو بیدار بودی؟! حسنا لبخندی زد: _اختیار دارید! +خب پس چرا نیومدی دنبالم... _اومدم تو ایوون دیدم آقای عضدی داره پشت سرت میاد... برگشتم داخل... مروه عصبی گفت: _خب دقیقا به همین دلیل باید می اومدی! حسنا سعی کرد لبخندش را بخورد: چرا حالا چی شده مگه؟! مروه چشم دراند تا جواب دهد اما با دیدن چهره ی حسنا به یاد نقشه ای افتاد که دیشب پس از آنهمه کند و کاو به ذهنش رسیده بود... بنابراین به نفعش بود مهربان تر برخورد کند... لبخندی زورکی روی لب نشاند و گفت: _حسنا جان میگم تو... در اتاق باز شد و حره با صورت خیس وارد شد... فوری سراغ حوله اش رفت و نم صورت و دستانش را گرفت... بعد پای سفره فرود آمد: _امروز چه زود پاشدید شما... مروه دیگر نگفت دیشب را نخوابیده! و حسنا هم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مروه دوباره مخاطب قرارش داد: _حسنا جان میگم... تو باید یه کاری برام بکنی... حسنا متعجب ار این خطاب مهربانانه برای بار دوم سر بلند کرد: _چه کاری؟! مروت نگاهی به حره انداخت و حرفش را توی دهان مزه مزه کرد... بعد به سختی به زبان آورد: _تو که غریبه نیستی عزیزم... مطمئن هم هستم هر حرفی بهت بزنم پیش خودت میمونه... راستش فرزانه همسر برادرم... بارداره... و کسی جز من و حره نمیدونه... ما میخوایم عروسی شون رو به نحوی جلو بندازیم... ولی پدرم راضی نیست و نمیشه... من فقط یه راه به ذهنم میرسه... اونم اینکه شما ازش بخواید! _ما ازش بخوایم؟! با چه بهانه ای؟! +به بهانه بهتر کردن حال روحی من... بگید مطمئنید این کار حال روحی من رو خوب میکنه و برای بهبود روند درمانم مفیده که زودتر یه ازدواج صورت بگیره ر من درگیر مراسم و حاشیه هاش بشم و سرم گرم بشه... حسنا لبخندی به روی حره زد: _ببین چه هم وارده... خوب از وضعیتت باج میگیریا... لبخند مروه هم پررنگ شد: _چی کار کنم ناچارم خب... حسنا بی تفاوت ابرو بلند کرد و لقمه اش را گرفت: _به هر حال شدنی نیست... ما نمیتونبم به ایشون دروغ بگیم... مروه به تقلا افتاد: _بخدا دروغ نیست... حال منم با ازدواج اونا بهتر میشه... حداقل از این استرس وضعشون نجات پیدا میکنم... حسنا... خواهش میکنم نه نگو راه دیگه ای ندارم.. من نمیتونم به هیچ بهانه ای اینو از بابام بخوام... فقط بهش میگم اگر این اتفاق می افتاد خوب بود... ولی نمیتونم پافشاری کنم... ولی اگر شما بگید حتما ترتیب اثر میده... حسنا از جویدن لقمه اش که فارغ شد متفکرانه له چشمهای منتظر مروه پاسخ داد: _آخه من با چه توجیهی عضدی رو قانع کنم؟! +همین چیزا رو بهش بگو بگو استنباط خودته لازم شد حره رو هم شاهد بگیر... مثل قضیه دریا... حره بالاخره وارد بحث شد: _اون قضیه دریا نظر دکترت بود... +خب این نظر شما باشه... یه جور قانعش کنید دیگه اصلا... اصلا شما تلاشتونو بکنید اگر نشد خودم باهاش حرف میزنم یه کاریش میکنم فقط تو رو خدا زودتر!... حسنا با فشور نفسش را خارج کرد: _حالا اومدیم و همه چی حل شد و اونم قبول کرد و به بابات گفتیم...اگر قبول نکنه... یا دست به دامن معصومه و حامد بشه چی! _نگران اونش نباش من خودم اونو مدیریت میکنم... تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده... قبوله؟! حسنا که دیگر بهانه ای به ذهنش نمیرسید و دلش هم نمی آمد مروه را در این حال نگه دارد سری تکان داد: _ببینم چیکار میکنم... حالا صبحونتو بخور... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗