eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_173 یحیی بهت زده دستش را پس زد: _چی داری م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 گوشی را روی گوشش جابه جا کرد و مصمم گفت: _ فقط یادت نره حتما همین هفته باید به مامانت ماجرای بارداری تو بگی داره دیر میشه... حره از پشت تلفن دست تکان میداد که تمامش کن تا دیر نشده... ناچار سخن کوتاه کرد: _فرزانه جان من دیگه باید برم... خیلی مواظب خودت باش به خورد و خوراکت هم برس... به میثم سلام برسون... میگم معصومه بهت سر بزنه... فعلا خداحافظت... از جا بلند شد و رو به حره غر زد: _حالا انگار دو دقیقه اینور اونور چه فرقی میکنه! +فرقش اینه که سفره افطار معطله منم دارم از گرسنگی هلاک میشم... نمیدونم تو چرا تا پات میرسه لب دریا یاد زنگ زدن به این و اون میفتی! مگه نمیگی میام که دریا رو ببینم؟! _هروقت از دیدن دریا خسته میشم دنبال وابستگیام میگردم... میترسم غرقم کنه.... +چی دریا؟ _نه... فکر و خیال... .. شب های ماه مبارک با آن حال و هوای زیبا و سحرهای اسرار آمیز که آسمان نزدیک میشد و دعا مستجاب، رسیده بود و چتر امنش را بر سر عماد و مروه گسترانده بود... عماد در دعای سحرش صبر و خیر طلب میکرد و مروه، شفا و آرامش... عماد جرئت و بختِ یار طلب میکرد و مروه فراموشی و رهایی... هرچه میگذشت مطمئن تر میشد که این رازی نیست که تا ابد بتواند در گنجه ی دل نگاه دارد و باید هرچه زودتر آن را بیرون بریزد... اما نه برای مروه... به کمک احتیاج داشت... یحیی که تلفن را جواب داد بی معطلی گفت: _سلام... امشب افطار منتظرتم... +آخه امشب قراره... _هرکاری داری بسپر به سعید... منتظرتم... منتظر عکس العمل یحیی نشد و تلفن را قطع کرد... دلش یک همراز میخواست... یکـسنگ صبور که لااقل آرزوس محالش را بشنود... اگرچه کاری از او برنیاید... پای سفره یحیی غذا میخورد و عماد تماشایش میکرد... میلی به خوردن نداشت... کمی که گذشت یحیی با چشمهای گرد شده پرسید: _گرسنه ت نیست؟ +نه به اندازه تو! اگر خوردنت تموم شد کارت دارم! _خب کارت رو بگو چکار به خوردن من داری... این روزای آخری بدجور روزه زور شده... امروز که برده بودتم... خیلی دوییدیم امروز... عوضش به جاهایی خوبی رسیدیم... گزارشش رو فرستادم رو سیستمت چک کن... و لقمه بعدی را به دهان گذاشت... عماد به تاسف سری تکان داد: _جون به جونت کنن دله ای! بابا بهت میگم کارم مهمه... یحیی دست از غذا کشید: _به پرونده مربوطه؟ کلافه سر تکام داد: نه بابا... برایش حرف زدن از این موضوع خیلی سخت بود... اما ناچار بود... آهسته گفت: به خودم مربوطه! _خب بگو ببینم چی شده باید به زور ازت حرف بکشم؟ تو که همیشه چکشی خبر میدادی! پوفی کشید و سرش را رو به طاق سقف گرفت: _این از اون خبراییه که نمیشه چکشی گفت! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗