eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد: _شوخی میکنی نه؟ با تو ام... میگم شوخی میکنی؟! دیوونه شدی عماد؟ کلافه دستی به موهایش کشید: _چرا دیوونه شدم؟ چون میخوام زن بگیرم؟ +زن بگیری؟ عماد میفهمی چی داری میگی؟ _این خانوم قبلا ازدواج کرده و جدا شده همین... +همیین؟! عماد همییین؟! وای من چقدر ابله بودم... اون لحظه که بعد پونزده سال رفاقت بخاطرش یقه مو گرفتی باید میفهمیدم! اصلا به دلایلی که خودت اون روز آوردی برام کاری ندارم! با مطلقه بودنشم کاری ندارم... ولی تو بگو این خانوم شرایطش مثل یه مطلقه ی عادیه؟! اون از وضع اعصاب و روانش اون از مشکلات جسمی و... عماد با عصبانیت متوقفش کرد... اگر چه هنوز نسبتی با او نداشت به رگ غیرتش برمیخورد اگر کسی ایرادات او را بشمارد... تصور همین لحظه و همین حرفها تا امروز مردد و در برزخ نگهش داشته بود! اما حالا مصمم بود... _بسه یحیی... مشکلاتش به خودم مربوطه! من به همه اینا فکر کردم و بعد انتخابش کردم... پس تو به اینا کار نداشته باش فقط باهاش حرف بزن! رگهای پیشانی و گردن یحیی بیرون زده بود و چشمانش را خون گرفته بود... عماد برایش از برادر عزیز تر بود نمیتوانست ببیند اشتباه کند... همین باعث خشمی شده بود که افسار زبانش را به دست گرفته بود: _فکر؟! مگه تو فکرم میکنی؟ با فکر به این نتیجه رسیدی؟! +یواش تر صداتو بیار پایین... گفتم تو کارت به این کارا نباشه فقط... یحیی تمام تلاشش را میکرد صدایش را پایین نگه دارد اما موفق نمیشد: _بیخود کردی... کار دارم خوبم کار دارم... من نمیذارم بیفتی تو چاه... پوزخندی زد: _میخواد زن بگیره! گشتی گشتی چشم بازار رو کور کردی! نگرفتی نگرفتی حالا میخوای یه... فریاد عماد در گلو خفه شد: _یحیی دهنت رو ببند! یک کلمه دیگه بهش توهین کنی میزنم دندوناتو خورد میکنم! پوزخند یحیی با بغض همراه شد... از جت بلند شد و اورکتش را سر دست گرفت... سری تکان داد و به مثابه تیر از چله کمان در رفته از در اتاق بیرون زد و از ایوان گذشت... تا خواست کفشش را به پا کند حره را نشسته کنار حوض کوچک خاله در حال شستن دستهایش دید... با چند نفس عمیق سعی کرد خشمش را مهار کند... حره سر بلند کرد و فوری ایستاد: سلام... تنها به گفتن کلمه سلام بسنده کرد و آرام از کنارش عبور کرد... حره ناباور به طرفش برگشت و صدا زد: _آقای سماواتی؟ +بله؟! _تشریف میبرید؟! +بله... وارفته گفت: _به این زودی! +بله؟؟!!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗