💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_176 عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد: _شو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_177
حره با دستپاچگی برای رفع و رجوع به تقلا افتاد:
_یعنی...
منظورم اینه که...
خب... خانوم خاله فکر میکرد میمونید برای سحر پیمونه برنجتون رو برداشت...
گفتم اگر نمیمونید بگم کمش کنه!
برای همین پرسیدم...
یحیی نگاهش را به چمش خیس شده اطراف حوض بتنی داد و دستی به محاسنش کشید...
مانده بود برود یا بماند...
باید در این موقعیت رفیقش را تنها میگذاشت؟!
شاید بیش از حد هیجان زده و گیج بود...
با این حال نمیتوانست به او کمکی بکند...
باید ابتدا به اعصاب خودش مسلط میشد...
حره از سکوت طولانی اش ناامید شد و آهسته گفت:
_بااجازتون...
یحیی هول گفت: برای سحر هستم...
نیازی نیست به خاله چیزی بگید...
با اجازتون...
و راهش را سمت دروازه پیش گرفت...
نیتِ دریا داشت...
باید در خلوت خودش به این اتفاق فکر میکرد...
عماد کسی نبود که حرفی را بیجا و بی فکر به زبان بیاورد...
حتما روزها و ماه ها به این تصمیم سخت فکر کرده و حالا مصمم بود...
چطور میتوانست او را از اینکار منصرف کند؟
اصلا کار عاقلانه چه بود؟
ایستادن رو در روی رفیق یا کنارش؟
چطور میتوانست رو در رویش بایستد وقتی خودش به درد او مبتلا بود و میفهمید دست کشیدن از محبوب تا چه حد سخت است!...
و چطور میتوانست پشت به پشتش بدهد وقتی به عقلانیت و صحت انتخابش ایمان نداشت؟!...
چالش سختی بود برایش...
در کشاکش تصمیم از خنکای مرطوب نسیم دریافت به ساحل رسیده و متوقف شد...
نگاهش را به مرز نامعلوم آبی دریا و شبِ آسمان داد و فکر کرد و فکرد...
در دل تاریکی اتاق اما، عماد از آنچه فکر میکرد گرفته تر و مغموم تر نشسته بود...
این رفتار ها ذوق لطیف و غریبانه اش را کور میکرد...
اگر چه تصورش را میکرد اما به یقین دیدنش از تصورش دردناک تر بود...
نه به چشمش چشمش می آمد و نه به تنش آرام...
قصد دریا کرد...
از ایوان که گذر میکرد خانوم خاله را در راه رفتن به آشپزخانه دید و مثل همیشه گرم احوال پرسی کرد...
کفش هایش را به پا گرفت و همین که وارد کوچه شد تصمیم گرفت تا خود ساحل چشم بسته قدم بزند...
سرش سنگین بود و نیاز به سبک کردن داشت...
کورمال کورمال به بوی دریا پیش رفت و وقتی صدای موج ها را به وضوح شنید ایستاد...
چشم که باز کرد یحیی را کمی دورتر کنار آب ایستاده دید...
او هم انگار سنگینی نگاهش را حس کرده باشد رد احساسش را گرفت و به چشمهای خشمگین عماد رسید...
پیش از اینکه چیزی بگوید عماد پشت کرد و با قدمهای بلند از ساحل فاصله گرفت...
یحیی تازه درک میکرد با حمله به محبوبش چطور او را آزرده...
با قدمهای بلندتر خودش را به او رساند و با دستی که به شانه اش گذاشت متوقفش کرد:
_کجا رفیق!
مگه نمیخواستی دندونامو خورد کنی؟
من آماده ام!
کلمه رفیق را به کنایه غلیظ تلفظ کرد...
عماد بی آنکه به طرفش بگردد دستش را پس زد:
_لایق چک هستی ولی من اهلش نیستم...
رفاقتتم امشب تموم کردی در حقم...
هنوز قدم بعدی را برنداشته دست یحیی دور بازویش حلقه شد و مطمئنش کرد که یحیی حاضر است به حرفهایش گوش دهد:
_حالا بیا خودتو لوس نکن مث دختربچه ها!
باید حرف بزنیم!
+داشتیم حرف میزدیم که جنابعالی سرسیلندر سوزوندی!
_حالا تعویضش کردم بیا...
میگم حاضری رو این ماسه ها بشینی؟!
عماد عاقل اندرسفیه نگاهش کرد:
_اونوقت من دیوونه ام یا تو؟!
+جفتمون!
بشین بابا میشوریش دیگه...
و با کشیدن دست او را هم مثل خودش به نشستن روی ماسه ها وادار کرد...
عماد بالاخره به خنده افتاد:
_خیلی خلی!
یحیی خوشحال از خنده رفیقش لبخند دندان نمایی زد: ما بیشتر!
حالا بگو ببینم چته؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗