eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_179 مروه گوشه اتاق سجاده باز کرده مشغول نما
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره متوجه صدای خش خش قدمهایش روی علف های هرز میشد و تپش قلبش دوچندان شده بود اما کماکان ادامه میداد... تا اینکه به محوطه بوته های سیر رسید و سبدش را روی برگهایش رها کرد... چاقو را به دست گرفت و روی زانو خم شد تا چند بوته سیر برای باقالی قاتوق سحر امشب بچیند که صدای یحیی با اینکه هر آن منتظرش بود غافلگیرش کرد... ناچار نگاهش را از بوته های سیر گرفت و به یحیی داد... مجبور بود بایستد: _سلام... شما اینجا چکار میکنید؟! یحیی با سر پایین و خجول گفت: _ببخشید که مزاحمتون شدم... عرض مهمی بود که نمیخواستم کسی بشنوه! حره با اینکه میدانست مطلب چیست ابروان مشکی اش را در هم کشید و پرسید: _چه مطلبیه که شما باید به من بگید و کسی نباید بدونه؟! یحیی کمی اطراف را پایید و برای اینکه خیالش را راحت کند گفت: _درباره خانوم قاضیانه... حره گره ابروانش را باز نکرد: _چه مطلبی! چرا به خانوم صفا نمیگید؟! +چون... چون نمیخوایم ایشون بدونن... لطفا شما هم چیزی نگید... _نمیخواید؟ یعنی شما و کی؟ +آقای عضدی... _بسیارخب... حالا مطلبتون چیه... برای یحیی گفتنش سخت بود... یعنی هنوز به عاقلانه بودن کارش ایمان نداشت... ناخودآگاه خواست قدمی به جلو بردارد که این راز مگو را آهسته تر بر زبان بیاورد که حره منعش کرد: _زیر پاتون بوته هست... لطفا پاتون رو احتیاط بگذارید زمین... یحیی ببخشیدی گفت و چون وقتی برای تلف کردن نداشت ناچار به زبان آمد: _راستش من مامورم به پیغام بدم... +چه پیغامی؟ _پیغامِ... خواستگاری... حره کاملا سوری چشم دراند: _خواستگاری؟! خواستگاری کی از کی؟! یحیی فوری گفت: _یه بنده خدایی از من خواستن از شما خانوم قاضیان رو خواستگاری کنم! حره باز چشم دراند: _خانوم قاضیان رو؟! از من؟! کی ان این بنده خدا که شرایط خانوم قاضیان رو نمیدونن؟! یحیی به تاسف سری تکان داد: _چرا اتفاقا میدونن... خوبم میدونن... مشکلی هم ندارن علی الظاهر... +نگفتید کی هستن ایشون؟ _آقای... عضدی! چند ثانیه به سکوت گذشت و یحیی پیش قدم شد: _البته ما از شما نمیخوایم الان با ایشون درمیون بگذارید... درواقع ما بیشتر میخوایم از شما جویا بشیم که به نظرتون ایشون الان شرایط مطرح کردن چنین درخواستی رو دارن؟! حره پوزخندی زد: _در اونصورت بایی همون جوابی رو بدم که شما دوست دارید بشنوید! یحیی با تعجب سر بلند کرد اما همین که چشمش در چشمان سیاهش نشست دوباره سر به زیر انداخت و پرسید: _منظورتون چیه؟! +کاملا واضحه که شما موافق این تصمیم رفیقتون نیستید و از سر ناچاری اینجایید... منم جواب باب میل شما رو بهتون میدم... نه... خانوم قاضیان حالا حالا ها آمادگی پذیرش چنین درخواستی رو ندارن... حتی شنیدنش رو... پس خواهشا به هیچ وجه با خودشون یا کس دیگه به طوری که به گوششون برسه یا سر زبونا بیفته مطرحش نکنید! از دوستتون هم بخواید این ماجرا رو فراموش کنه... اگر چه این جواب همان جوابی بود که یحیی دوست داشت بشنود عما لحن حره طوری بود که نگران بود به او برخورده باشد پس ناچار به توضیح شد: _اینطور نیست که شما فکر میکنید دوست من از این بابت مصممه چون برای انتخابش دلیل داره و من هم به نظرش احترام میگذارم... از شما هم خواهش میکنم یکم جدی تر به این ماجرا فکر کنید و بعد جواب بدید... دیگر منتظر جواب حره نشد و با ببخشیدی از باغ بیرون رفت... و حره را با سردگمی رها کرد... باید بجای مروه تصمیم میگرفت؟! یا او را با این اتفاق عجیب و جدیی مواجه میکرد و خطراتش را به جان میخرید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗