💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_181 عماد منتظر بازگشت یحیی طول اتاق کوچکش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_182
بعد از سحری دوباره سجاده باز کرده بود تا دعا کند...
سحر را بی نهایت دوست داشت...
رازی داشت که آن را حس میکرد اما فهم نه...
نمیدانست دقیقا چیست اما میفهمید چیزی دارد که در باقی ساعتها پیدا نمیشود...
بعد از آخرین دعا چشمانش را بست و دم عمیقی از هوای صبح گرفت...
همزمان با بازدمش صدای اذان از دور شنیده شد...
لبخندی زد و چشم باز کرد...
حالش بهتر بود... خیلی بهتر از قبل...
این روزها و شبها حالش را خوب کرده بودند...
حره هم این را حس میکرد...
اما میدانست این حال خوس به حدی نیست که او را آماده درخواستی که از صبح درفکرش بود آماده کرده باشد...
حتی ابا داشت بیان چنین مطلبی همین حال خوشش را هم سلب کند...
اما راضی نمیشد بجای او تصمیم بگیرد...
اگر چه با اطمینان به یحیی از قول او جواب رد داده بود اما از درون مستاصل بود...
با احتیاط کنارش نشست و با لبخند به لبخندش خیره شد:
_چیه؟
میخندی؟!
مروه هیسی کشید و چشمهایش را بست تا دقیقتر بشنود...
چند دقیقه بعد چشم و زبان باز کرد:
_هیچ صدایی رو به اندازه صدای اذان دم صبح وقتی توی هوا میپیچه و از دور به گوش میرسه دوست ندارم...
انگار تمام سلولهاس بدنت با این صدا کوک میشن...
حره جملات را با احتیاط در ذهنش حلاجی میکرد:
_آره...
واقعا خیلی خوبه...
میگم... فرزانه چطوره؟!
+خوبه الحمدلله...
من که نمیتونم براش کاری بکنم...
ولی مامانش هست مراقبشه خیالم راحته...
سری تکان داد:
_الحمدلله که رفتن سر خونه زندگی خودشون...
کی بشه حامد و معصومه هم برن خونه خودشون خیالمون راحت شه!
مروه با ذوق لبخندی زد:
_ان شاالله...
ولی بعدش دیگه نوبت خودته...
لبخند خجولی زد:
_من که خیالم راحته حالاحالا ها خبری نمیشه...
یعنی...
نمیدانست جمله بعدی را چطور بگوید که کمترین تنش را ایجاد کند:
_من دلم میخواد پیش تو بمونم...
مروه اخمی کرد:
_دیوونه شدی؟ تا کی میتونی پیش من بمونی؟
لگد به بخت خودت بزنی بخاطر من؟
یه کاری نکن بفرستمت تهران!
تا همین حالاشم زیادی زحمت کشیدی دیگه وقتشه که...
حره از ترس منحرف شدن بحث کلامش را قطع کرد:
_ول کن منو...
خودتو بچسب...
مروه لبهایش را به نشانه تعجب بالا داد:
_چه فکری؟!
+خب... خب منظورم اینه که...
تا کی میتونی تنها بمونی...
_نگران تنهایی من نباش تو ازدواج کنی من تنها نمیشم...
+گفتم که اصلا بحث من نیست...
من دارم راجع به تو حرف میزنم...
چشمان مروه هر لحظه گردتر میشد:
_منظورت چیه؟!
+خب.. خب منظورم اینه که..
حالا که الحمدلله حالت بهتر شده...
اگر موقعیتی پیش بیاد که...
بتونی ازدواج...
مروه با بهت ایستاد و تقریبا داد زد:
_میفهمی چی داری میگی؟!
حره با ترس آب دهانش را فرو داد:
_چی گفتم مگه؟!
قبا از اینکه مروه با آن صورت برافروخته و چشمان لرزان زبان باز کند حسنا از پله ها بالا آمد:
_نماز نمیخونید؟!
مروه با دیدن حسنا صدایش را در گلو کشید و غرید:
_دیگه چنین چیزی از دهنت نشنوم...
و با همان خاطر مکدر قامت بست...
حره مضطرب لب به دندان گرفت و به تاسف سر تکان داد...
حدس میزد به چنین مانع سخت و غیرقابل نفوذی برخورد کند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗