eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_185 چشمهای مروه هر لحظه باز و بازتر میشد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد تا این لحظه تنها لب به دندان گرفته بود و حرص خورده بود و خودش را بابت حال بد مروه لعنت کرده بود اما با قدمی که مروه به یمت کوچه برداشت ناچار بود فرار کند! آری فرار... فرار به کنجی امن به دور از تیر خشم معشوق رنجور و پریشانش... میدانست اگر با این حال او را ببیند چیزی میانشان باقی نخواهد ماند... فوری خودش را به اتاق رساند و در را پشت سرش بست... چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای جیر جیر مظلومانه چوب پله های قدیمی خانه زیر قدمهای محکم و پر از حرص مروه به گوشش رسید و پریشان ترش کرد... هنوز در بهت بود... اگر چه پیشنهادش کمی عجیب بود اما نه آنقدر که مروه را اینچنین پریشان کند... هرچند میدانست ذهن مروه بعد از وقایعی که از سر گذرانده با شک و بدبینی عجین شده... این هم یکی دیگر از چیز هایی بود که باید میپذیرفت... اما از پریشانی و ناراحتی اش مکدر و دل آشوب بود... طولی نکشید که حسنا تقه ای به در زد تا گزارش خواستگاری ناکامش را به سمع و نظر برساند اما عماد بی حوصله تر از آن بود که حفظ ظاهر کند... همانطور از پشت در جواب داد: _بله شنیدم... لطفا تلاش کنید آرومشون کنید و خیالشون رو بابت دروغ نبودن ماجرا راحت کنید... حسنا هم تنها به چشمی اکتفا کرد و به تالار بالایی برگشت... حره با التماس از پشت در برای باز شدن آن منت کشی میکرد: _مروه... تو به چی اعتقاد داری دختر... میگم بخدا به امام حسین به حضرت زهرا... دروغی در کار نیست! عین پیشنهاد آقای عضدی بود... بذار بیام تو حرف بزنیم... تو رو خدا... حسنا دستی روی شانه ی حره گذاشت که با نگاه نگرانش مواجه شد... آهسته لب زد: بلایی سر خودش نیاره یه وقت؟! حسنا هم شانسش را امتحان کرد... مثل همیشه محکم و صریح: _مروه خانوم شنیدی که رفیقت چی گفت قسمم خورد... در رو باز کن حرف بزنیم بابا کفر ابلیس که نشده!! مروه پشت در نشسته بود و از شدت هیجان برای اولین بار در عمرش ناخنهایش را میجوید... باورش غیر ممکن بود اما حره را میشناخت... مطمئن بود که قسم دروغ نمیخورد... باخودش فکر کرد شاید حره هم از این نقشه بی اطلاع باشد! اما حوصله ی در باز کردن نداشت... دلش کمی خلوت و تنهایی میخواست... آهسته گفت: _خواهش میکنم یکم تنهام بذارید؟ مطمئن باشید دیوونه بازی درنمیارم... برید! حسنا آهسته دست حره را کشید و به اتاق بغلی برد: _بیا بریم راحتش بذار... کاری نمیکنه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗