eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_187 چیزی به نیمه شب نمانده بود که یحیی سر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش را بگیرد با جست بلندی اور کتش را برداشت و از در بیرون زد... حسنا را که بی توجه به حرف مروه تا میانه حیاط رسیده بود به داخل خانه فرستاد: _شما برو تو من میارمش... حسنا با دلهره گفت: _ولی اون الان... +نگران نباشید برید داخل... این جمله را با داد گفت و از دروازه بیرون زد... مروه آنچنان دویده بود که حالا کنار خط طاغی ساحل ایستاده بود و با اشکهایی که به قطرات باران پیوند خورده بود خشم امواج شلاق خورده را می نگریست... از شدت تحیر و ناباوری و درد و سردرگمی به جنون رسیده بود و فقط به دنبال راهی برای بیرون راندن این خشم و حال بد اشک میریخت و با صدا گریه میکرد... مثل بچه ها شده بود... بهانه گیر، لجباز، غیرقابل پیش بینی! عماد به چند قدمی اش که رسید ایستاد... از شنیدن صدای گریه اش بی تاب شد... و برای پیش قدم شدن مستاصل... اما چیزی نگذشت که از ترس سرماخوردگی و تب احتمالی پیش قدم شد و اورکتش را مانند چتر روی سرش گرفت... مروه از سایه ای که روی سر احساس کرد ناباور برگشت و چشمانش با او... با او که در باران چشمان شب نمایش میدرخشید گره خورد... یکه ای خورد و با دمی عمیق مثل کودکان خسته از آب بازی خیسی صورتش را گرفت... آنقدر در این حالت زیبا بود که عماد خیلی زود اگر چه سخت، چشم فرو بست و محکم پرسید: _این وقت شب اینجا چکار میکنید؟! توی این بارون؟ نمیگید خدای نکرده مریض میشید؟! دلش میخواست تمام فریاد های عالم را برسرش بزند... اما نمیدانست چرا با دیدنش لال میشود و ذهنش از تمام واجها و آواها تهی میشود... هیبت مردانه او حتی نفس کشیدن را هم بر حنجرش حرام کرده بود... چاره ای جز گریز نمیدید... با پاهای لرزان قدمی کج کرد تا از مهلکه بگریزد که عماد مانع شد: _حالا که اومدید باید حرفهام رو بشنوید بعد برید! مروه با لرزش خفیفی لبهای کبودش را به حرکت درآورد: _ممن... حرفی ندارم... حرفها رو.. بقیه زدن... فقط کاش... اینطوری تحقیرم نمیکردید... یکبار دیگر برای فرار پیش قدم شد اما اینبار ستونی از جنس عماد مقابلش قد علم کرد: _باور کنید سوء تفاهم شده! نه نقشه ای درکاره نه دروغی! من.. من خودم خواستم ازشون که باهاتون در این باره حرف بزنن! سکوت مروه از سر خواستن نبود... از سر نتوانستن بود... نمیتوانست لب باز کند و جوابی بدهد... تنها مبهوت و گنگ تماشا میکرد این مرد جسور و کمیاب را! عماد تمام تلاشش را میکرد که نگاهش را بالا نکشد و به او که چون الماسی در این شب بارانی میدرخشید نگاه نیندازد... سکوت این مهتابِ نورانی برایش فرصتی بود تا بیشتر زبان بچرخاند: _من... من درکمال صحت و سلامت عقل... بدون هیچ دروغ و کلکی... خودم به خواست خودم از شما خواستگاری کردم... مروه تمام تلاشش را کرد تا چیزی بگوید ولی تنها این واژه با ناله به بیرون پرتاب شد: چرا؟؟!! _براش دلیل دارم... زیاد... ولی الان وقت گفتنش نیست زیر این بارون... شما دارید از سرما میلرزید... من فقط خواستم مطمئنتون کنم که نقشه یا ترحم یا هرچیز دیگه ای نیست این... این فقط محبته... بالاخره قفل زبان مروه شکسته شد و با فریاد بغض آلودی تصور عماد از سکوتش را در هم شکست: _محبت به یه زن علیل و مریض؟!! شما که... شرایط منو میدونید... پس چرا تمسخر میکنید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗