💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_188 و باز پیش از اینکه یحیی فرصت کند جلویش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_189
به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه کوچه را پیش گرفت...
عماد برگشت و با عجله به دنبالش دوید:
_صبر کنید...
من حرف دارم...
تمسخر و ترحمی درکار نیست...
به چی قسم بخورم؟!
من شرایط شما رو حتی بهتر از خودتون میدونم!
با این حال حاضرم...
فقط اگر شما بخواید!
هر دو خیس آب بودند اما داغ...
مروه اگرچه چیزی درون وجودش هرلحظه میشکست نایستاد و فوری به خانه برگشت...
عماد اما ماند...
زیر همان باران نفس گیر!
حره فوری با حوله به استقبالش آمد و با تشر و توبیخ به اتاقش برگرداند:
_واقعا خجالت نمیکشی دیوونه؟
تو این بارون عین بچه ها پاتو میکنی تو یه کفش برم برم مریض بشی بمونی رو دستمون خوبه؟!
مروه از التهاب و حرارت چند دقیقه قبل سرخ شده بود و بر لبهایش مهر خورده بود...
حره مشغول خشک کردن موها و آوردن لباسهایش بود اما حسنا با لبخند کجی تماشایش میکرد...
ولی او آنقدر در فکر عماد و حرفهایش فرو رفته بود که چیزی نمیدید و نمیشنید...
نه توبیخ حره را و نه نگاه حسنا را...
انگار مطمئن شده بود نقشه ای در کار نیست اما این حقیقت چیزی را عوض نمیکرد...
چینی اعتماد مروه به ازدواج و جنس مرد طوری شکسته بود که محال بود چند جمله ی محبت آمیز و قد و بالای دلبری یتواند بندش بزند...
بالاخره لب باز کرد و با حرص رو به حسنا غرید:
_بهش بگید از اینجا بره...
باید همین فردا بره وگرنه من زنگ میزنم به حاجی و...
حسنا فوری گفت: باشه باشه...
میگم... پای حاجی رو وسط نکش!
تا صبح هیچ یک از اعضای این ویلای چوبی نخوابیدند بجز خانوم خاله که داروهایش خواب آور بود و از نُه شب تا شش صبح نه چیزی میشنید و نه از خواب میپرید و دل سیر استراحت میکرد!
صبح اول وقت حسنا ناچار بود پیغام مروه را به عماد برساند...
برای تحویل گرفت ظرف صبحانه ها که برگشت یحیی سینی به دست در را باز کرد و سینی را به دستش داد:
_دست شما درد نکنه خانوم صفا...
حسنا آهسته و با احتیاط اما کامل ماجرا را شرح داد و یحیی را با عماد و این خبر ناگوار تنها گذاشت...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗