eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_193 حامد_حاجی از بابت طولانی شدن روند این
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 بی حوصله بود و رفتن معصومه بی حوصله ترش کرده بود... نمیدانست چه؟! اما میدانست چیزی کم دارد... با ملال روز را به شب می رساند و با درد شب را به صبح... دیگر نه دریا و تماشای آبی بی انتهایش و نه درد و دل با حره و همصحبتی با خاله خانوم شیرین زبان و گوش دادن خاطراتش، هیچ کدام آرامش نمیکرد... گمشده ای داشت که نه به پیدا شدنش رغبت داشت و نه به مجهول ماندنش طاقت... و این آشفتگی آزاردهنده بود... و این آشفتگی آنقدر ادامه پیدا کرد که زبانش را به اعتراض باز کند و از حره چیزی بخواهد: _یا بهم بگو اینا برای چی اینجان یا بگو برن خسته شدم از زیر ذره بین بودن... البته خودش هم خوب میدانست که این بهانه ای بیش نیست... ماندن آنها در آنجا او را به یاد کسی می انداخت که نباید... و امیدی واهی که او را در عین انکار به انتظار میکشاند... و طلبی که زیر پوست بی تفاوتی رشد میکرد... و چرایی که در ذهنش میرقصید! هرآن منتظر درخواست دوباره ی او بود... منتظر بازگشتش... کمی با خودش بابت این انتظار لج میکرد و کمی اظهار محبت عماد را به سخره میگرفت و به عاشقی که ادعای عاشقی کرده اما به یک نه پا پس کشیده میخندید... اگر چه این خنده ی تلخ از گریه هم غم انگیزتر بود! و برای او هم مزه سوختن چیزی درون سینه اش... حره متعجب چشم دراند: _اینا بخاطر تو اینجان این چه برخوردیه!! +دستشون درد نکنه ولی من دیگه خسته شدم... نباید بدونم چه خبره مثلا دعوا سر منه چرا من هیچی نمیدونم؟! حره که خود هم بی اطلاع بود تنها تلاش میکرد آرامش کند: _یکم دندون رو جیگر بزار میدونی که کارشون فضولی برنمیداره! بی توجه به حرف مروه از روی زیر انداز بلند شد و به سمت حسنا که چند دقیقه پیش ساحل را ترک کرده بود رو به کوچه راه افتاد... حره هم ملتمس به دنبالش: _دوباره دیوونه بازی درنیار مروه... +ولم کن خسته شدم... باید بهم بگن چی به چیه وگرنه من برمیگردم تهران! بابا میخوام به فرزانه سر بزنم!! چه وضعشه تا کی باید این وضع ادامه داشته باشه؟! همانطور نفس نفس زنان تقریبا میدوید و بر نیروی کشش دست حره غلبه میکرد تا وقتی که به ورودی کوچه رسید و حسنا را هراسان میان کوچه در حال آمدن به ساحل یافت... ایستاد تا حسنا به او رسید و با لبخندی تصنعی گفت: _إ مروه جون اومدی؟ داشتم می اومدم دنبالت! مروه بی توجه به حرفهایش غر زد: +حسنا جان تا کی این وضع ادامه داره؟ _منظورت چیه عزیزم؟ +منظورم اینه که تا کی شما باید اینجا بمونید؟ یا من مجبورم اینجا بمونم؟ تا کی شما معطل منید؟ اصلا چرا مگه چه مشکلی وجود داره؟! چرا کسی درباره اون دختر و علت خطر به من چیزی نمیگه؟! حسنا کمی رنگ پریده به نظر میرسید و این از چشم مروه دور نماند... دستانش را که گرفت سردی دستانش هم موید ترس و اضطرابش بود: _حالا بیا بریم خونه... برات توضیح میدم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗