eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه کماکان به کوچه دادن ادامه داد: _هر مشکلی هم باشه با توکل و تلاش حل میشه... حیفه بخواید به خودتون صدمه بزنید... شما سالمید چرا اصرار دارید خودتونو بیمار کنید؟! فرانک سرحال بود اما تلاش میکرد درهم به نظر برسد... یک قدم دیگر برداشت و شانه به شانه مروه به دریا خیره شد: _چی بگم... شاید من به اندازه شما آدم قوی و محکمی نباشم... من توکل و اینطور کارا رو بلد نیستم... امیدوار بود کلکش بگیرد و ترحم مروه را جلب کند تا با یک جلسه وعظ طولانی رشته آشناییشان گره بخورد اما مروه کوتاه و بی پرده گفت: _بلد بودن نمیخواد... بسپرید به خدا و تلاش کنید... + آخه... من رابطه ام با خدا چندان جالب نیست... شایدم دلیل اینکه این حرفا رو به شما میزنم همین باشه... شاید احساس نیاز میکنم... دلم میخواد کسی کمکم کنه... راستش من همیشه به آدمایی مثل شما غبطه میخورم... شما همیشه امیدوارید در بدترین شرایط! راستی وقتی از سلامتی حرف میزدید یه حسرتی توی صداتون بود... نکنه خدای نکرده بیمارید؟! به خیال خودش به حد کافی مروه را کنجکاو کرده بود و حالا وقت اطلاعات گرفتن و صمیمی شدن بود... مروه هم موافق این مسیر بود: _چی بگم... فقط کسی مثل من قدر سلامتی و عافیت رو میدونه! +چطور؟! مروه به توصیه حسنا سعی کرد کمی مخفی کاری کند: _خب من اتفاقات خیلی سختی رو از سر گذروندم... اونقدر سخت که مطمئنم شما که از روزگار گله میکنی هرگز اون سختی ها رو ندیدی و نمیشناسی... +ببخشید میدونم فضولیه ولی میتونم بپرسم موضوع چیه؟! مروه اخم کم رنگی روی پیشانی نشاند: _ببخشید نمیتونم بیشتر از این توضیحی بدم... امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید... من دیگه باید برم... با اجازتون... فرانک در شوک این خداحافظی ناگهانی فقط گفت: +دیدن شما خیلی بهم آرامش داد... من یه چند روزی اینجا هستم... میتونیم باز همو ببینیم؟ مروه با لبخند از او دور شد: _من بیشتر اوقات کنار ساحلم... اگر خواستی میتونی بیای پیشم... فعلا... و به طرف کوچه راه افتاد... وقتی از کنار باغ ابتدای کوچه رد میشد سایه عماد را دید اما اعتنایی نکرد... البته این بی اعتنایی در ظاهر بود نه در باطن... باطنش تماما درگیر او بود بی آنکه بخواهد... از این حس که نمیتوانست از آن فرار کند احساس گناه میکرد... جمع اضداد آزارش میداد... از طرفی مطمئن بود هرگز نمیتواند جسم هیچ مردی را کنار خود تحمل کند... این توان را در خود نمیدید... و از طرفی به وجود عماد بی اندازه کشش داشت... دلش میخواست او را دوست داشته باشد اما از دور! کاش میشد! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗