eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_206 مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره با نگاه عاقل اندرسفیهی براندازش کرد: _شما خیلی بیجا میکنی! مگه دست خودته؟! خودسر! بی آنکه سر بلند کند با آرامش تمام مشغدل گرفتن پوست نازک سیب زمینی پخته اش شد: _من با حسنا بودم... شما خودتو دخیل نکن! چهره حره از خشم رو به سرخی میرفت و زبانش در کام میچرخید تا حق مروه را کف دستش بگذارد که دست حسنا مقابل صورتش بلند شد و مروه را مخاطب قرار داد: _متوجه منظورت نمیشم مروه... کجا بری گفتم که باقیش با ماست... اصلا ما چنین اجازه ای نداریم که از تو به عنوان طعمه استفاده کنیم! مروه بی تفاوت شانه بالا انداخت: _خب اجازه ش رو بگیرید! شما که همه چی رو تحت کنترل دارید چرا الکی میخواید از خیر مدرک به این مهمی بگذرید؟! من که رضایت دارم حاضرم تعهد هم بدم! پس مشکل کجاست؟! حسنا اگرچه خودش هم موافق این کار بود اما مطمئن بود عماد چنین اجازه ای نخواهد داد: _بعید میدونم تصمیم سرتیم این باشه! +حالا تو بهش بگو... اگر قبول نکرد اونوقت خودم میدونم چکار کنم! نگاهش را از جمع گرفت و به آبی تاریک دریا داد... آنهمه سردرگمی حالا تماما خشم شده بود... خشم و انزجار از بازیگرانی که برای رسیدن به مقاصد پلیدشان به جان و مال و ناموس این مردم چنگ می اندازند و از هیچ رذالتی فروگذار نمیکنند... کمی آنطرف تر در ایوان خانهدی خانوم خاله نگاه خیره ی عماد به این جمع سه نفره دوخته شده بود و زیر لب اذکاری را به امید کمی آرامش زمزمه میکرد که دست یحیی روی شانه اش قرار گرفت... بی حوصله لب باز کرد: _حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم... اگه چیز جدیدی هست بگو اگه نه... +خیلی خب بابا توام که دعوا داری! بذار حرفمو بزنم اگر بد بود رد کن عجب دیکتاتوری شدیا خبرمون ماهم کلی برا این پرونده زحمت کشیدیم... با دم عمیقی چشمانش را بست... حق با یحیی بود... ترس از سایه خطر بر وجود مروه خودخواه و زورگویش کرده بود... به راحتی داشت این امکان بزرگ را حیف میکرد... به سختی کندن کوهی از جا، تلاش کرد یکبار دیگر منطقی و به دور از دغدغه قلبی به این امکان فکر کند: _خیلی خب بگو... +عماد جان... بهش گفته فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا ویلا... پس حتما تا فردا چند نفر دیگه باید بیان خودش که به تنهایی از پس کاری برنمیاد... حتی تصور نقشه هایی که برای مروه در سر داشتند هم عماد را تا سرحد مرگ خشمگین میکرد! رگهای گردنش یک به یک متورم میشد اما یحیی بی توجه کماکان ادامه میداد: +...ما هم که رو ویلا سواریم امروز بچه ها تمام سوراخ سمبه هاشو دوربین بستن... خودمون مراقب همه چی هستیم فقط همینقدر که اون عوضیا مطمئن شن به اطلاعاتشون رسیدن و یکی از سه خط مالی که دنبالشیم کار کنه و تکلیف روشن شه! با این جمله فریاد عماد بی اراده بلند شد: _اصلا میفهمی چی میگی یحیی؟ این حرف یعنی اون دختر با اون شرایط عصبی باید یکبار دیگه تمام اون ترس و اضطراب رو تحمل کنه! میفهمی اونا برای اینکه اطلاعات بگیرن ممکنه... لبهایش میلرزید برای کامل کردن جمله... یحیی آهسته و کم جرئت لب زد: _گفتم که ما تصویر داریم قبل از هر اتفاقی... فریاد بلند عماد کوچه را پر کرد طوری که مروه و همراهانش حین برگشت از ساحل نیز آن را شنیدند: گفتم نه و تمام... چند بار عمیق نفس کشید تا آرام شود و بعد عصبی لب زد: _اگر ناموس خودتم باشه چنین ریسکی میکنی؟! اخمهای یحیی درهم شد... هم دلخور شد و به فکر فرو رفت... چند قدمی فاصله گرفت و کنج دیوار سر خورد... دیگر حرفی برای گفتن نداشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗