eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مروه اشاره کرد: _بفرما تحویل بگیر... نگفتم؟ محاله راضی بشه... اونم درباره تو... عصبی بود و کنایه کلام حسنا عصبی ترش کرد... پاتند کرد تا از دروازه عبور کند و با حرص غرید: _بیخود... مگه من معطل تصمیم ایشونم! حق نداره با ملاحضات شخصی تصمیم بگیره! هان لحظه نگاه ملتهب عماد دوباره به دریا برگشت اما در کمال ناباوری با جای خالی آنها مواجه شد... آنقدر غرق نزاع با یحیی شده بود که برگشتشان را ندیده بود... آهسته به یحیی اشاره کرد: _بدو بدیم برگشتن... اما قبل از اینکه یحیی فرصت کند از جا بلند شود صدای قدمهای محکم مروه روی چوب پله بلند شد و بعد خودش در آستانه پاگرد نمایان... عماد کمی دستپاچه شد اما نگاهش را به زمین دوخت تا پنهانش کند... مروه با چند قدم بلند روبروی عماد ایستاد و اگرچه خشمگین تر از همیشه بود آرام پرسید: _چرا نه؟! حسنا و حره کنار یحیی که تازه موفق شده بود از جا بلند شود ایستادند و حسنا آهسته مشغول توضیح وضعیت شد اما عماد با کلافگی چشم بست و دستی به پشت سرش کشید: _ما جز در موارد خاص از طعمه غیر امنیتی استفاده نمیکنیم... خصوصا با موقعیت شما که... صدای مروه کمی بلند شد و حسنا را ساکت و جمع کوچکشان را به این گفت و گو معطوف کرد؛ _موقعیت من چشه؟! مشکلات جسمی و روحی من فقط و فقط به خودم مربوطه و خودم با درنظر گرفتن توانم اعلام آمادگی کردم! الانم موفعیت خاص و نادره... به همین سادگی میخواید از چنین اطلاعات مهمی که میتونه اهرم فشار ایران علیه منابع ابن پولای کثیف باشه بگذرید بخاطر چی؟! +ما نمیتونیم برای به دست آوردن یه چیز جیز دیگه ای رو قربانی کنیم! _قربانی کردنی درکار نیست! شما که همه چیز تحت کنترلتونه پس دیگه چه مشکلی میتونه... صدای عماد هم کمی بالا رفت: _هزار جور اتفاق پیش بینی نشده ممکنه بیفته خانوم... این کار منه و خودم به امکان و خطرش واقفم... پس لطفا دخالت نکنید! مروه توقع این برخورد محکم را از عماد نداشت و همین دلشکسته ترش میکرد تا تند تر زبان بچرخاند: _ولی به نظر میاد شما دارید با ملاحظات شخصی تصمیم میگیرید... پوزخندی گوشه لبهای عماد نشست: _ما یاد نگرفتیم توی کار به ملاحظات شخصی حتی فکر کنیم! حق دارید چنین فکری کنید چون حتما میدونید چقدر... چقدر برام اهمیت دارید ولی... من این تصمیم رو با عقل امنیتیم گرفتم و براش توجیه دارم... دستان عماد برای فرار از لرزش به جیب هایش پناه برد و دست و پای مروه گم شد... گونه هایش گر گرفت و از خجالت همین چند کلمه ی به ظاهر ساده ضعف کرد... عماد بی ملاحظه ی حضور حسنا و حره و یحیی حق تندی هایش را اینطور کف دستش گذاشته بود که حتی توان زبان باز کردن را هم از او گرفته بود... چند ثانیه طول کشید تا موفق به لب باز کردن شد... اما اینبار با لکنت و آهسته: _منظور من این نبود... من فقط... میخوام اگر میتونم قدمی برای مملکت و نظام بردارم و ضربه ای به دشمنم بزنم این فرصت رو با عافیت طلبی از دست ندم... من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد شما هم میدونید که همه چیز تحت کنترله... چشمان پر از اشک و لرزانش را به عماد دوخت و همین نگاه خیس و لرزان تمام وجود عماد را زیر و رو کرد: _اجازه بدید این زخم با انتقام التیام پیدا کنه! نمیخوام طعمه ی بی دست و پای این ماجرا باشم... میخوام انتقام بلایی که سرم آوردن رو ازشون بگیرم تا فکر نکنن یه دختر شیعه بی دست و پا و تو سری خور و ضعیفه! لطفا اجازه بدید... پ.ن: دوستان گفته بودم گوشیم شکسته و متاسفانه تعمیر نشد و ناچار به تهیه گوشی جدید شدم به همین علت یکم طول کشید تا برسم خدمتتون حلال کنید🌸 سه‌شنبه ها نقد و بررسی داریم تشریف بیارید تالار نظراتتون رو حول داستان مطرح کنید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗