💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_212 با ضرب اسلحه روی سرش و فریاد بلندی که پ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_213
مروه از شدت بهت و شرم به صندلی چسبیده و نگاهش را به زمین دوخته بود اما نگاه ناپاک پیام به صورتش چسبیده بود و حریصانه رجز میخواند:
_بذار خیالتو راحت کنم...
یا به سه شماره دهنتو باز میکنی و هر چی میپرسیم مثل بچه آدم جواب میدی...
یا بلایی به سرت میارم که ایندفعه تیمارستانم قبولت نکنن...
ببین...
من از کامیار خیلی وحشی ترم...
میتونی از فرانک بپرسی...
اون هردومونو میشناسه...
فرانک با غیض سرتکان داد:
_راست میگه خیلی وحشیه...
عاقل باش!
مروه از استشمام بوی او عق زد و با انزجار تمام غرید:
_از من دور شو!
آره من... من میدونم اون هارد کجاست...
ولی نتونستم برش دارم...
اما... ححتی جاش رو به پپلیس هم نگفتم...
اونوقت به شما بگم که...
با مشت محکمی که پیام حواله شانه اش کرد کلامش به آه ختم شد و روی شکم خم شد...
همراه ناله هایش تهدیدهای او را هم میشنید:
_ببین ما اگر دنبال اون فیلما باشیم همین الانم میتونیم دوباره تهیه شون کنیم با کیفیت بیشتر میخوای امتحان کنی؟!
مروه با خشم سر تکان داد و پیام عرق پیشانی اش را با آستین پبراهنش گرفت:
_پس مثل بچه آدم بگو اون کجاست...
مروه نگاهی به فرانک کرد و بعد با خواهش گفت:
_ممن... فکر میکنم توی حیاط اون باغ لعنتی باشه...
ضربه بعدی پیام به ساق مجروحش بود که فریادش را بلند کرد: دقیقتر بگو...
_آآآخخخ... زیرِ... زیر درخت چنارِ... کنار ساختمون...
فرانک موشکافانه پرسید:
_از کجا میدونی اونجاست؟
+خخودم شنیدم...
ویس ضبط کرد...
که وقتی پول رو براش ریختید... بفرسته براتون...
یه تیکه ابر صندلی کهنه هم... روشه... نشونی...
فرانک با لبخند به صورت منتظر آن مرد میانسال نگاه کرد:
_خب اینم چیزی که میخواستی...
پول ما کی میرسه...
بالاخره صدای آن مرد ناشناس هم شنیده شد:
_هارد رو که بردارن و چک کنن تو حسابتونه...
و بعد با خط ماهواره ای تماسی گرفت و اطلاعات را منتقل کرد...
تماس که به پایان رسید چند قدم جلو آمد و مقابل مروه ایستاد...
با آرامش و شمرده پرسید:
_چرا خودت اون هارد رو معدوم نکردی؟
+چون اونجا حفاظت داره...
_خب چرا به پلیس حرفی نزدی...
+چون نمیخواستم بازبینی بشه...
_آفرین... کار خوبی کردی...
حالا بگو ببینم با وجود حفاظت بچه های ما چطوری باید برن تو؟!
+ممن... از کجا بدونم...
شما خودتون میخواید..اینکارو بکنید... راهشم پیدا کنید...
پیام تیزی کوچکش را تقریبا مماس با چشم مروه قرار داد: مطمئنی وظیفه ماست؟
مروه سر عقب کشید و با التماس گفت:
_آخه من... از کجا بدونم...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗