eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_214 مرد ناشناس پیام را یک قدم دور کرد و با
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاه همه به مانیتور دوخته شده بود و نگاه عماد به تک تک حرکات فرانک... از تلاشش برای در آغوش گرفتن مروه تا احتیاطش برای لمس نکردن دستگیره در... جمع پنج نفره شان یکپارچه اضطراب بود و تنها صدایی که سکوت را میشکست مکالمات گاه و بیگاه یحیی با نیروهایش بود... دست های حسنا گره خورده زیر چانه نشسته بود و لبهای حره تند تند به دعا میچرخید... سعید مدام مشغول کنترل خطوط بود و یحیی مشغول مکالمه اما تیله های روشن عماد فقط به دستهای فرانک دوخته شده بود... روشنی و درخشندگی شربت آلبالو درون لیوان کریستال برایش از هر صحنه ی خشونت باری ترسناک تر شده بود... مکالمات فرانک و مروه خلاف انتظارشان به طول نینجامید و زودتر از آنچه تصور میکردند بازی شروع شد... با دیدن قامت پیام در تصویر که از پشت سر به مروه نزدیک میشد شوکی ناگهانی همه را تکان داد و حره را به گریه انداخت... یحیی بیسیم به دست برای هماهنگی دقیقتر از اتاق بیرون زد و اخم عماد غلیظتر و غلیظتر شد... معده اش هم به درد آمده بود اما مجال فکر کردن به هیچ چیز جز دختری که اسلحه بیخ گلویش نشسته بود نداشت... هزار بار آرزو کرده بود کاش میشد بجای او به دل خطر برود اما افسوس که نشدنی بود... وقتی مروه به ضرب فرانک از جا بلند شد بی اختیار قیام کرد... انگار نمیتوانست حالاتش را از او منفک کند... همراه او مشغول قدم زدن شد بی آنکه چشم از صفحه بردارد... وارد اتاق که شدند احساس میکرد کاسه زانوهایش خالی شده... بنیه ای برای ایستادن نداشت اما قراری هم برای نشستن نبود... نگاهش بین مرد سیگار به دست و پیام که دست های مروه را می بست در رفت و آمد بود و خون درون رگهایش به آهن مذاب بدل شده بود... تمام وجودش از این حرارت شعله میکشید و صدای گریه های حره و دلداری های حسنا هم مخل اعصابش بود... طولی نکشید که کلافه تحکم کرد: _لطفا سریع بیرون... حسنا قبل از اینکه حره فرصت اعتراض پیدا کند با عجله او را بیرون برد و در را بست... حره تازه به خودش آمده بود: _نه من باید ببینم... باید ببینم چی میشه تو رو خدا دیگه حرفی نمیزنم... خواهش میکنم... حسنا با فشار دست او را از اتاق دور کرد و پای پله ها کشاند: _اصرار نکن نمیشه... اونا به تمرکز احتیاج دارن... نگران نباش همه چیز تحت کنترله... این کار فقط خودتو اذیت میکنه... همانطور در میان تقلاهای حره او را روی پله ها به بالا هل میداد که چشم حره به یحیی که پشت به او بیصدا توی حیاط ایستاده بود افتاد... انگار منتظر اعلام وضعیت نیروها بود... محکم ایستاد و با بغض صدا زد: _آقای سماواتی... یحیی کمی چرخید و چشم های خیس و سرخش را کمی دور تر ایستاده روی پله ها دید... با دو انگشت دکمه آخر پیراهنش را باز کرد... نفس کم آورده بود: _بله... +تو رو خدا نزارید بیشتر از این اذیت بشه... برید بیاریدش اون به اندازه کافی زجر کشیده حقش نیست... اینهمه ترس و اضطراب دوباره از پا میندازدش... تو رو خدا... یحیی تحمل شنیدن نداشت... آب دهانش را فرو داد و با گفتن چشمی با قدم های بلند به سمت در حیاط دور شد... حسنا به هر طریق حره را تا ایوان بالا برد اما بیش از این نتوانست... حره همانجا نشست و بی صدا اشک ریخت... حسنا کلافه بازویش را تکان داد: _میگم طوری نمیشه آروم باش... +تو که حال اونو بهتر میدونی... همین که اون مرتیکه کثافت نزدیکش باشه حالش بد میشه... چه برسه اینکه باهاش حرف بزنه یا... یا بهش دست بزنه... میترسم حالش از قبل هم بدتر بشه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗