eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_216 حسنا همانطور با جدیت مشغول دلداری دادن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍️بہ قلمِ 🍃 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم هایم را میزد... به زحمت و بعد از چندین تلاش نا موفق بالاخره بازشان کردم و مردمکهایم را با چیزی که از آن میگریختند رو به رو کردم... روشنایی مطلقی که پس ازچند لحظه تصاویری درونش شکل میگرفت و واضح و واضح تر میشد تا آنجا که همه چیز قابل شناسایی شد... تصویر چهره مضطرب رفیقی که دیگر هرگز او را از خاطر نخواهم برد اولین واکنش به این بیداری بود... حره_بیدار شدی عزیزم؟ گرسنه ت نیست؟ بی توجه به سوالش با صدایی که چندان مفهوم نبود پرسیدم: _چقدر خوابیدم؟ اونا... اون... با لبخند دست روی شانه ام گذاشت و از نشستن ممانعت کرد: _خب خدا روشکر که هم زبونت سالمه هم حافظه ت... من برم به دکترت بگم بیاد ببیندت... نگران اونا هم نباش همه شون دستگیر شدن... دلم میخواست یک سوال دیگر هم بپرسم اما نه حره مجال داد و نه من پرسیدنش را آنطور که باید بلد بودم... او که رفت دوباره تصاویر آن روز سخت تمام ذوایای ذهنم را احاطه کرد... نمیخواستم باز دچار رعشه شوم پس چشم بر هم نهادم تا به چیز بهتری فکر کنم اما... تصویری که در ذهنم نشست تشویشم را دوچندان کرد... تصویر قامت او اگر چه برایم عجیب ترین و درعین حال قیمتی ترین تجسم بود اما نگرانی از دیدن و شنیدن هر آنچه بر من گذشت نمیگذاشت با تصورش آرامش پیدا کنم... همراه حره حسنا و خانم نسبتا میانسالی وارد اتاق شدند و او بلافاصله مشغول معاینه و پرسیدن سوالاتی از من شد... دلم میخواست هر چه زودتر برود تا همه سوالهایم را از حره بپرسم به همین دلیل نهایت همکاری را به عمل آوردم... خانم دکتر پس از اتمام کارش سفارشاتی کرد و همراه حسنا که برای بدرقه اش میرفت از در خارج شد... با همان صدای گرفته بعد از چند سرفه کوتاه سوال اولم را دوباره پرسیدم: _چند وقته بیهوشم؟ اصلا نمیفهمم چرا بیهوش شدم! +تقریبا 24 ساعت... بهت یهوشی تزریق کرده بود... وحشت زده از فکری که به ذهنم رسید کلمات را نامرتب کنار هم چیدم: _خب من بیهوش شدم بعدش.. .یعنی بعد بیهوشی چی شد ن... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗