eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍️بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_217 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا اومدن همه شونو دستگیر کردن... _راستشو میگی مگه نه؟ کمی جلو کشید و دستم را در دست گرفت: _معلومه دیوونه... بجون حامد راست میگم... نفس راحتی کشیدم و کمی سکوت کردم... بعد کمی جمله ام را جویدم و بعد اینطور پرسیدم: _حسنا چرا هنوز اینجاست... مگه کار تیمشون تموم نشده؟ +چرا ولی تا بهبود حالت حسنا اینجا میمونه... بعدش برمیگردیم تهران... حدس اینکه او دیگر اینجا نبود کار سختی نبود... لب برچیدم و به دیوار کاهگلی اتاق تکیه دادم: _ولی من دلم نمیخواد برگردم تهران... مگه از این به بعدش با خودم نیست؟ دلم میخواد اینجا بمونم... +آخه خانواده ت منتظرتن تو که ... _حره من به این زودی نمیتونم به زندگی قبلیم برگردم... شاید اصلا چند سال بخوام اینجا زندگی کنم... اونقدری هم دور نیست هر کی بخواد میتونه بیاد بهم سر بزنه... تحمل آدما رو ندارم با اینکه دوستشون دارم... حتی خانواده خودم... مطمئنم حاج بابا و بقیه هم درک میکنن و مخالفتی ندارن... از لبخندی که بی اراده کنج لبهایم نشست زهرمار فواره میزد: _من الان دیگه یه زن مطلقه ام نه یه دختر خونه... دلیلی نداره برگردم خونه پدرم و بشم آینه دق اونا... برای خودمم راحتره که زندگی مستقلی داشته باشم... حالا فعلا یه مدت اینجا پیش خاله میمونم.. خونه اش براش بزرگه یه همخونه از تنهایی درش میاره... شاید بعدا برای برگشتن به تهران تصمیم گرفتم... شایدم نه... باید دید چی پیش میاد! از تو هم توقع ندارم بیشتر از این خودتو به زحمت بندازی باید زودتر برگردی تهران... هر وقت حسنا رفت تو هم باهاش برو... همان لبخند تلخ به لبهای حره هم سرایت کرد... نگاهش به این معنا بود که هم از اینکه تکلیفم را با خودم روشن کرده ام و دیگر در بهت دست و پا نمیزنم خوشحال است و هم از آینده تاریک و وهم انگیزم نگران و دلمرده... اما تنها حرفی که به زبان آورد این بود: _من دلم میخواد جایی باشم که تو هستی... اینطوری خودم راضی ترم... مگر اینکه مزاحم باشم... اخم در هم کشیدم: _این چه حرفیه! آخه خانواده ت چی میگن تا کی بخاوی پیش من بمونی... با لودگی خندید: +تو هیچ خونه ای جای یه دختر 24 ساله خالی نمیمونه فکر کنن شوهر کردم بهشون سر میزنم خب! خیال کنن داشجوی شمالم... چه فرقی میکنه... لبخندی زدم: _خوبه خودتم میدونی وقت شوهرته! +حالا که فعلا خبری نیست هر وقت شد چشم میرم! لبخند عمیقتر شد: مطمئنی؟ خودش را به نفهمیدن زد: +آره بابا خیالت راحت... پیش از آنکه مجال زیر زبان کشی دست دهد حسنا برگشت با یک لیوان آب و چند عدد قرص رنگارنگ... باز همنشینی من و این قرص های رنگی و ریز و درشت که ارمغانی جز سستی و بی حوصلگی نداشت شروع شد! پ.ن: این دو پارت جبرانی دیشب دوپارت هم شب تقدیمتون میشه♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗