💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_230 _والا میخواستن بابت خواستگاری مزاحمربش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_231
_ها؟
هیچی حالت رو پرسید...
گفتم خوبی
+اونو که شنیدم
بعدش چی گفت که رفتی اونور؟
حره اگر خانواده ت از اینجا بودنت ناراضی ان برو بخاطر من ...
_نه بابا تو ام باز شروع کردی ربطس به تو نداره
+پس چی؟!
ناچار شد بگوید:
_حالا حتما باید بدونی؟
خانوادگیه!
مروه شرمنده شد: ببخشید...
یکم حساس شدم...
...
یحیی کلافه طول پذیرایی را طی میکرد و با خودش حرف میزد...
عماد هم بدون اینکه نگاه از لپ تاپش بگیرد میخندید و سر تکان میداد...
کمی که گذشت حوصله اش سر رفت:
_اومدی اینجا با خودت حرف بزنی؟!
بی هوا برگشت سمتش: چرا عماد؟
نتوانست نخندد:
+چه بدونم چرا از من میپرسی!
_خوشحالی ها؟
با دمت گردو میشکنی!
لبخندش عمیق تر شد:
+چرند نگو...
واسه من چه فرقی میکنه!
_آخه نه گذاشته نه برداشته راحت گفته نه!
حتی نذاشتن بریم خواستگاری!
تو که گفتی حاجی مخالف نبود...
+خب پس حتما خود خانوم احمدی گفته نه دیگه
چون حاجی گفت هر چی دخترم بگه
_خب منم میخوام بدونم چرا!
لااقل اگر یه جلسه حرف میزدیم یه بهونه ای پیدا میشد باز...
ناگهان برگشت و نگاه تیزش را به عماد دوخت:
_همش تقصیر تو و این عشقِ...
+به من چه!
_خب معلومه دیگه سر مخالفت من با اون ماجرا کینه برداشته...
میدونی که چقدر دوستش داره!
لبخند تلخی روی لبهای عماد نشست...
باز به یادش افتاد کسی که دست رد به سینه اش زد چقدر دوست داشتنی بود!
لبخند کجش را کامل کرد:
_نگران نباش داداش زود از سرت میفته!
نمون تو خونه بزن بیرون...
بریم کوه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗