🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_238
چند بار پشت هم نفس مبکشم اما تاثیر چندانی ندارد
هنوز هم این لرزش وامانده دست و دل و زبانم را رها نمیکند
در را به هر سختی باز میکنم و چشمم به چشمان منتظرش می افتد
نگاهش برای همه همینقدر نافذ است یا فقط قلب من ضعیف و بی اراده را از کار می اندازد؟
خانم خاله نمیدانم در نگاه او یا در حال نزار من چه میبیند که بی معطلی اما سخت از جا بلند میشود:
_یاعلی
شام من هنوز بار نشده
پسر جان من همین اتاق بغلی هستم چیزی خواستی منه صدا کن خب؟
با همان صدایی که زیبا ترین آوای آشنای گوشم بود متین جواب میدهد:
_چشم خاله
ببخشید زحمت دادیم...
خانم خاله تعارفش را ندید میگیرد و می رود...
می رود و من درمانده را با او تنها میگذارد...
آهسته ولی محکم سلام میکند...
پی در پی اما بی صدا نفس میکشم
دعا دعا میکنم زمین نخورم
یک قدم دیگر هم برمیدارم ولی بعد متوقف میشوم
انگار فراموش کرده بودم برای چه به اینجا آمدم
برای توبیخ!
نه همصحبتی
میان اتاق ایستاده دستهایم را به چادر گره میکنم
تکیه گاهی جز او نیست
با صدایی که صدای من نیست میگویم:
_سلام...
شما اینجا چکار میکنید؟
با لبخندی محو به پشتی رنگ و رو رفته گوشه اتاق اشاره میکند:
_بنشینید لطفا یکم حرفام طولانیه...
سعی میکنم از پا نیفتم
اما فقط سعی میکنم!
_چه حرفی
حرفی نمونده
سر بلند میکند و فاتحه نیمه دیگر جمله ام را میخواند
نگاهش هم غضب دارد و هم دلخوری
زبان میچرخاند و کمی از آن دلخوری را واژه واژه به خوردم میدهد:
_یعنی به حد نیم ساعت وقت هم براتون ارزش ندارم؟!
چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام حرفهام رو بشنوید...
آهسته در جایم مینشینم
سرم را به چادرم بند میکنم
کمی به سکوت میگذرد و بعد سکوت را میشکند:
_من...
من قبلا هم گفتم
من به مشکلات شما برای ازدواج آگاهی کامل دارم
ولی حاضرم هرچقدر که لازمه زمان و انرژی صرف کنم که این مشکلات و موانع رفع بشن
اگر شما بخواید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗