💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part119 آهسته زیر لب تکرار کرد: امیر عباس... قشنگه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part120
طبق معمول همیشه باز مشغول گزارش دادن و قانع کردن حضرات الیه بودم که تلفن رو روی اسپیکر گذاشته بودن و دسته جمعی به حرفهام گوش میکردن:
_گفتم که من از یک هفته پیش تا همین امروز هر روز دنبالش بودم...
چند روز که فقط میرفت سر کار و برمیگشت...
روز سه شنبه رفت دادگاه خانواده
منم تعجب کردم انتظار نداشتم به این زودی دختره دادخواست بده و دادگاهش تشکیل شه
دنبالش رفتم تو ساختمون حتی دادگاهشم پیدا کردم و گوش وایستادم
شیلا فوری گفت:
حواست بود که...
کلافه گفتم:
بله مراقب بودم حواسم بود...
توی دادگاه دختره نیومده بود
پسره هم شاکی میگفت طلاق نمیدم
همونطوری که حدس میزدم...
اما وقتی از دادگاه اومدن بیرون تو راهرو به پدر دختره گفت اگر لعیا یه قرار بیاد توی خونه ببینمش طلاقش میدم!
خیلی تعجب کردم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه شه...
دیگه از اونروز هرروز سایه به سایه تعقیبش کردم تا امروز که توی خونه بود و منم تو خیابون کشیکش رو میکشیدم که ببینم کی بیرون میاد
یه بدبختی هم که داشتم پارکینگشون به دو تا خیابون در داشت و منم چند روز اول هر چند دقیقه یه بار بین این دو تا کوچه در حال دور زدن بودم
ولی بعد چند روز فهمیدم فقط از خیابون اصلی خارج میشه و دیگه همونجا منتظرش میشدم
تا اینکه امروز یهو دیدم سر و کله دختره و باباش پیدا شد
فهمیدم امروز روز قرارشونه
حدس میزدم پسره بخواد کاری بکنه که چنین قراری گذاشته
مثلا بخواد دختره رو بدزده ببره جایی...
واسه همین دور زدم رفتم کوچه پشتی کشیکشو کشیدم
ده دقیقه نشده با ماشین همراه دختره از پارکینگ زد بیرون منم دنبالش
حدسم درست بود
تو ماشینم مدام دعوا داشتن...
منم دنبالشون بودم گفتم احتمالا دختره رو ببره شمالی یا یه ویلای مخفی اطراف تهران یا شایدم یه آپارتمان مخفی دیگه...
حتی وقتی دیدم گوشیشم ازش گرفت مطمئن شدم قصدش همینه...
ولی یهو چند دقیقه بعد پسره شروع کرد با تلفن حرف زدن و بعدم زد بغل...
چند دقیقه بعدش دختره پیاده شد و با گریه و ناراحتی رفت!
ولی هی برمیگشت به ماشین نگاه میکرد انگار نگران پسره بود
نفهمیدم چی شد گیج شدم
پسره دنبال دختره نرفت
نیم ساعت تمام سرش رو گذاشته بود رو فرمون
فکر کردم خبر بدی بهش دادن قلبش گرفته دارخ میمیره
به یه نمکی کنار خیابون یه پولی دادم گفتم برو بزن به شیشه اون آقا ببین اگر حالش بده یکی دو نفرو صدا کن برسوننش بیمارستان...
ولی وقتی زد به شیشه سرشو بلند کرد دیدم سالمه...
یه ربع دیگه تو همون حالت موند و بعد راه افتاد رفت خونه...
منم موندم دم خونه ش تا همین نیم ساعت پیش...
دیگه اتفاقی نیفتاد فقط یه خانم مسنی زنگ خونه ش رو زد به نظرم رفت پیش اون
حدس میزنم مادرش بوده باشه...
نیم ساعت بعدشم برگشت و با همون ماشینی که اومده بود رفت
من خودمم الان گیجم نمیدونم چه اتفاقی افتاده فقط حدس میزنم خبر بدی بهش داده باشن شاید کس و کاریش مرده باشه...
چون حالش خیلی بد شد
الانم فقط میتونیم منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه...
صدای پوزخند شیلا بلند شد:
پس حسابی شانس آوردی چون اگر دختره رو میبرد کلاهت پس معرکه بود
حالا هم بشین دعا کن زودتر طلاقش بده که اگر حوصله م سر بره دیگه هیچی حالیم نیست و کاسه کوزه همه رو بهم میگیرم
هم اون پسره و عشق احمقش
هم تو!
بی هیچ حرف دیگه ای قطع کرد و باز جز تحمل و حرص خوردن از اینهمه تحقیر راه دیگه ای برای من باقی نموند...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀