💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part150 باورش نمیشد توی ماشین کنار امیر عباس نشسته حد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part151
با شگفتی پیاده شد و چند قدم پشت سرش راه افتاد تا وارد سفره خونه شدن
یه محیط نسبتا بزرگ با دکور سنتی آبی فیروزه ای و خشتی، آبنما و تخت های چوبی پوشیده شده با گلیم های خوشرنگ...
امیرعباس به گوشه دنجی از سالن اشاره کرد:
اونجا راحتی؟
هنگامه که با وجود بلندی قد به سختی تا سرشانه امیرعباس میرسید برای دیدن حالت چهره ش کمی گردنش رو بالا گرفت و گفت: نه خوبه...
چهره امیر آروم به نظر میرسید...
مجبور و کلافه نبود
خیلی راحت گفت:
پس برو بشین تا برم یه چیزی سفارش بدم طول میکشه تا خودشون بیان سفارش بگیرن
حالا چی میخوری؟
_خب... فرقی نمیکنه هرچی خودت میخوری!
اخم نمکینی صورت امیر رو گرفت:
بعنی چی فرقی نمیکنه!
مگه میشه فرقی نکنه؟!
بگو چی میخوری!
هنگامه این روی امیرعباس رو ندیده بود
سر کج کرد و با لبخند کمرنگ و ناز پنهانی گفت:
کوبیده خوبه...
و راه افتاد سمت تختی که امیر نشون داده بود
امیر به سختی چشم گرفت و به طرف میزی که گوشه سالن گذاشته شده بود راه افتاد
حالا دیگه یقین داشت احساس وابستگی عجیبی بی سر و صدا توی دلش جا باز کرده
اونم به این دختر...
کسی که حتی خودش هم برای پذیرشش کلی مانع داشت چه برسه به خانواده و دیگران...
قطعا چنین تصمیمی میتونست تایید تهمتهایی باشه که بهش بسته شده بود...
اصلا چرا و از کجا سر و کله این وابستگی پیدا شد؟
با وجود اونهمه بلایی که به سرش آورد مظلوم نمایی های این چند روزه و دلبری ها کارساز شده بود طوری که اون رو بخشیده بود و تبرئه کرده بود
حتی بهش حق میداد و میگفت لابد شرایط سختی داشته که به اینکار متوسل شده!
تازه الان هم که پشیمونه...
مهمتر از همه عاشق منه... به عکس لعیا که به راحتی به زندگیمون پشت پا زد و رفت!
حالا بجای اونهمه نفرت و خشم روزهای اول محرمیت، کشش و احساس عجیبی نشسته بود و حکمفرمایی میکرد!
شاید از سر تنهایی، خلا عاطفی، اونهمه دخترانگی و زیبایی توی وجود هنگامه...
همه چیز دست به دست هم داده بود تا از پا درش بیاره...
بدتر از همه اینکه اون زنش بود و بهش حلال...
چرا باید بیشتر از این خودداری میکرد؟
اونهم وقتی که دیگه تعهدی به کسی نداشت...
کلافه و سرگردون از این افکاری که این روزها لحظه ای رهاش نمیکردن سفارش غذا داد و به سمت تختی که هنگامه نشسته بود برگشت
وقتی گوشه تخت نشست هنگامه با صدایی که زیبا بود و با هنرمندی زیبا ترش کرده بود محجوب گله کرد:
حالا لازم نبود اینهمه تو خرج بیفتی یه چیزی میخوردیم دیگه!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀