eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part157 امیرعباس با پوزخند بانمکی نگاهش کرد اما چیزی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _آره میتونم... ولی زمان میبره گرسنه ت نیست الان؟! _کلی گفتم امشب که یه چیز حاضری میخوریم ریموت در رو زد و ماشین رو وارد پارکینگ کرد هنگامه بلافاصله پیاده شد و خواست کیسه های خرید رو از صندلی عقب برداره که با صدای جدی امیر عباس مواجه شد: دست نزن باشه خودم میارم... _خب زیادن یه چند تا رم من... سویبچ رو برداشت و پیاده شد: لازم نکرده شما برو بالا... دیگه ادامه نداد و راه راه پله رو در پیش گرفت لبخند روی صورتش کشیده شده بود و نمیتونست کنترلش کنه احساس میکرد از هر وقت دیگه ای به شکار نزدیک تره و اینبار قطعا، بعد از اینهمه مقاومت لذت این شکار یه چیز دیگه است! کلید انداخت و وارد شد خودش رو به اتاق رسوند و لباس عوض کرد یه پیراهن بلند خوش دوخت کرم که در عین سادگی و پوشیدگی خیلی زیبا بود و تن خور قشنگی هم داشت نگاهی به اندام خودش توی آینه انداخت و بعد شال شیری رنگی رو بی قید روی سر رها کرد و فوری به آشپزخونه برگشت تا وقتی امیرعباس وارد میشه مشغول کار باشه... امیر عباس که با کیسه های خرید وارد آشپزخونه شد، هنگامه مشغول آماده کردن ظرفها بود امیر به حرف اومد: لولیا پلو رو واسه ناهار گفتما تدارک نبینی! یه چیز حاضری بخوریم بره... میخوام باهات حرف بزنم! _خیلی خب حالا برو بشین الان یه چیزی حاضر میکنم امیرعباس نگاهش رو از لباس هنگامه گرفت و بیرون رفت خودش رو روی مبل انداخت و باز غرق فکر شد دیگه خسته شده بود از سرکوب کردن خودش... تا کی خودش رو مجبور میکرد چشم بگیره و حتی اجازه نگاه به زنی که شرعا بهش حلال بود رو به خودش نده! زیاده روی نمیکرد؟! اونقدر درگیر افکار خودش بود که وقتی یک ربع بعد هنگامه صداش زد متوجه نشد... دوباره صدا زد: میشنوی؟ میگم شام حاضره وقتی بالاخره به خودش اومد و ایستاد هنوز نگاهش گنگ بود با همون نگاه گنگ کمی به هنگامه خیره شد و بعد پشت میز نشست... حالش چندان خوش نبود... نگاهش رو وادار کرد روی بشقاب بیفته و تازه فهمید غذا گوشت چرخ‌کرده، پیاز و سیب زمینی سرخ کرده ست تاحالا تو عمرش غذای حاضری و من درآوردی نخورده بود... یا جمیله خانوم بود و دستپخت بی نظیر و غذاهای درست و حسابیش یا غذای بیرون و یا هیچی... هنگامه با خجالت لبخند زد: ببخشید دیگه عجله ای شد... سر بلند کرد و بهش خیره شد: اشکال نداره... عوضش یه چیز متفاوت میخوریم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀