💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part158 _آره میتونم... ولی زمان میبره گرسنه ت نیست ال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part159
نگاهش اما برداشته نشد...
هنگامه با تک سرفه خجلی سر تکون داد: خب خداروشکر که از گلوت پایین میره
به.. به نظر منم طعمش بد نیست
هنوز نگاهش پایین نیفتاده بود
هنگامه هم اینبار نگاه خجلش رو بهش دوخت:
پس چرا نمیخوری؟!
سری تکون داد و مشغول غذا شد:
مبخورم...
ولی بعدش باید حرف بزنیم
_خب بزنیم...
دوباره مشغول خوردن شد: بعد از شام...
شامی که خوردنش خیلی هم طول نکشید بالاخره تموم شد و هنگامه برای جمع کردن ظرفها بلند شد که امیرعباس مقابلش ایستاد:
ول کن اینا رو باشه برای بعد
بیا بشین...
و بعد منتظر موند تا هنگامه از آشپزخونه خارج بشه...
اونم هم از خدا خواسته اما با قیافه ناچار راه افتاد:
خیلی خب... حالا چه حرفی میخوای بزنی که انقدر مهمه؟
نشست و امیرعباس هم روبروس روی مبل نشست اما بجای حرف زدن با اخم کمرنگی مشغول تا زدن آستین های پیراهنش شد
بعد هم دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد و بعد دیتی به موهاش کشید...
البته نه از روی بی حرفی...
نمیدونست باید از کجا شروع کنه و این حرکات بهانه ای برای وقت خریدن و فکر کردن بود
هنگامه تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشت و تحلیل میکرد
کلافگی و بی صبری توی رفتارش مشهود بود
سعی کرد با صدای آروم و ظریف و حرکات نرمش این وضع رو تشدید کنه: چیزی شده؟
امیر عباس بعد از نگاه کوتاهی به حرف اومد:
نه چیزی نیست فقط
لازمه که ما به یه تصمیم عاقلانه درباره آینده مون برسیم...
_ولی ما که از اول تصمیم مون مشخص بود. خصوصا تو...
امیرعباس با پوزخندی عصبی توی مبل فرو رفت:
اون زمان شرایطمون با الان خیلی فرق میکرد...
_خب؟ منظورت چیه میشه دقیقتر بگی؟!
امیرعباس احساس میکرد هنگامه خودش رو به خنگی میزنه
از منظورش آگاهه اما عمدا اظهار بی اطلاعی میکنه
با اخم بهش خیره شد: دیگه واضح تر از این چی بگم؟
دارم میگم باید یه تصمیم جدید بگیریم
یعنی توی تصمیم قبلیمون تجدید نظر کنیم!!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀