💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part171 سرم رو پایین انداختم و چند ثانیه مکث کردم خو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part172
با شنیدن صدای زنگ در ماژیک رو بست:
خب بچه ها خسته نباشید
هفته بعد هم یکم درس میدم و بعد از رو تدریس این دو هفته تست میزنیم آماده باشید...
کلاس نه چندان شلوغش خیلی زود با رفتن بچه ها خلوت شد و فرصت کرد سر روی میز بگذاره و چشم ببنده
همیشه ادبیات رو دوست داشت و تدریسش رو بیشتر اما حالا...
نمیدونست چرا هر شعری که مینویسه تا آرایه هاش رو تشریح کنه ذهنش رو می بره جایی که نباید...
انگار این کتاب اشعار رو بر اساس حال و روز لعیا مرتب کرده که اینطور دقیق و ظریف آزارش میدن...
نگاهی به کتاب انداخت
از خودش کلافه بود که چرا هنوز از فکرش بیرون نیومده
باصدای کوبش در سر چرخوند و میترا رو تکیه داده به آستانه در دید:
کجایی خانوم معلم زنگ آخر بودا
من که هلاکم از گشنگی اونوقت شما اینجا لم دادی به چی فکر میکنی؟
پاشو دیگه!
ناچار از جا بلند شد و چادرش رو سر کرد
کیفش رو برداشت و دنبال میترا راه افتاد تا به رسم اکثر روزها که کلاس مشترک داشتن لطف کنه و با ماشینش اون رو تا خونه برسونه که با این خستگی اسیر گرمای سر ظهر نشه
توی شرایط فعلی نیاز به یک ماشین به شدت براش ملموس بود ولی اصلا روی بیانش رو به حاج محسن نداشت
همین که با یه ازدواج ناموفق هنوز نرفته برگشته بود و مایه آبروریزی خانواده شده بود کافی بود
همین که جهیزیه نو و کاملش یکی از اتاقهای خونه رو اشغال کرده بود و آینه دق خونواده شده بود کافی بود
احساس خجالت و سر بار بودن هیچ وقت دست از سر دختر جوان مطلقه ای که با پدر و مادرش زندگی میکنه برنمیداره
حالا چطور میتونست توقعات این چنینی از پدرش داشته باشه...
در سکوت مطلق خیره به خیابونها غرق افکار خودش بود که باز میترا این رشته رو پاره کرد:
میگم نظرت چیه واسه دکتری اقدام کنیم؟
گیج سر برگردوند: چی؟!
میترا زد زیر خنده:
عاشقیا!
میگم پایه ای آزمون دکتری بدیم؟
جمله اولش اونقدری حال لعیا رو گرفت که میلی به دادن جواب سوال دوم نداشت اما ناچار جواب داد:
فعلا نمیتونم حوصله درس خوندن ندارم...
ولی تو شرکت کن...
میترا سری تکون داد: نچ... صبر میکنم با هم...
میدونی که اگر تو تو جلسه امتحان نباشی من چیزی پاس نمیکنم...
این رو گفت و خنده بلندی سر داد
لعیا هم به سختی لبخند زد
ولی کمرنگ...
دیگه اون دختر پرشور دانشجو نبود که راحت شوخی کنه و به هر حرفی بخنده
احساس میکرد دیگه هیچ چیز عمیقا خوشحالش نمیکنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀